اگر آزاده باشيم، هر يک از ما در زندگي خود امام حسين کوچکي ميشود
سخنرانی امام موسی صدر/ کتاب «سفر شهادت»
بايد از خود آغاز کنيم و ما نه فقيريم، نـه کوچک. اگر در بندِ شهوت و هوس باشيم، بندهايم و هر که شهوتها را رها کند، آزد است. آزاد کسي است که از بند خود رها شده باشد. اگر در بند خواستهها و شهوتهايمان باشيم، صدها و هزاران نفر نيز که باشيم، بندگاني هستيم تابع فرمان شيطان، ولي اگر آزاده باشيم، هر يک از ما در زندگي خود امام حسين کوچکي ميشود و ميتواند در برابر امثال دولت بنياميه، از بزرگ و کوچک، با همه لشکر و سلاح و ثروت و همه چيزشان بايستد.
پس ای برادران، بياييد از خودمان آغاز کنـيم. مـا در اين روز، وقتي در پرتو نور چراغ حسين، حق و راه حق و سرنوشت ياران حق را و، همچنين، راه باطل و سرنوشت ستمگران و اهل باطل را ميبينيم، برايمان روشن ميشود که انسان منحرف ممکن است به جايي برسد که مانند عمربنسعد خود را بين دو امر مختار ببينيد: کشتن حسين و حکومت ری.
سرنوشت حق و ياوران نيک آن نيز که جان خود را فدا کردند تا شهادت حسين دقايقي به تأخير بيفتد، روشن است. برادران، پيوستن به صف امام حسين دشوار نيست. در چنين روزی گروهي از دشمنان حسين به او پيوستند. حرّ (رضوان الله عليه)، همانگونه که شنيدهايد، تا صبح آن روز جزو دشمنان امام بود و بالاتر از اين، از سرسختترين دشمنان امام بود. او بود که امام را متوقف کرد. اگر او امام را در مسير حرکت متوقف نکرده بود، شايد امام حسين سرنوشت ديگری پيدا ميکرد، غير از آنچه آن روز رخ داد.
حرّ فردی عادی نبود. او در نهايت گمراهي بود، ولي در چنين روزی يکباره تصميمي مردانه گرفت و يکباره از حضيض گمراهي به اوج حق و هدايت پرواز کرد و گفت: «ای اباعبدالله، آيا توبه من پذيرفته است؟»
ما نيز امروز ميگوييم: ای ابا عبدالله، آيا توبه ما پذيرفته است؟ در اين روز، او را مخاطب قرار ميدهيم و توبه ميکنيم و او نيز ما را ميپذيرد. اگر واقعاً قصد توبه و بازگشت داشته باشيم، او توبه ما را رد نميکند. توبه ما بايد در رفتارهای کوچک و بزرگ ما آشکار شود.
دوراهی شهادت
نوشته آیت الله سیدرضا صدر/ کتاب «پیشوای شهیدان»
نامه امیر کوفه به حر رسید و در آن نوشته بود:
هر جا نامه به تو رسید، بر حسین تنگ بگیر و در بیابان فرودش آور که نه آبی یافت شود و نه پناهی باشد! آورنده نامه را گفتم که از تو جدا نشود تا ببیند که فرمان مرا امتثال کردی و گزارش دهد. والسلام.
حر، نامه و آورندهاش را به حضور پیشوا آورد و عرض کرد این نامه امیر است و چنین دستوری داده و این مرد هم پیک اوست و بازرس بر من است: نباید از من جدا گردد تا ببیند فرمان اطاعت شده است.
سرانجام، حسین علیه السلام را در کربلا فرود آورد. لشکریان یزید، دسته دسته و گروه گروه، برای کشتن حسین علیه السلام به کربلا میآمدند و دمبهدم افزوده می شدند و عمرسعد فرمان فرمای سپاه یزید گردید.
حر نیز از سرداران سپاه بود. وقتی که عمر، آماده جنگ گردید، حر که باور نمی کرد که پسر پیغمبر مورد حمله پیروان پیغمبر قرار گیرد، نزد عمر رفت و پرسید: میخواهی با حسین علیه السلام جنگ کنی؟!
عمر گفت: آری جنگی که سرها به آسانی بر زمین بریزد.
حر گفت: چرا پیشنهادهای حسین علیه السلام را نپذیرفتی؟! عمر گفت: اختیار با من نبود. اگر اختیار می داشتم میپذیرفتم. چه کنم اختیار با امیر است، او نپذیرفت. المأمور معذور!
حر تصمیم خود را گرفت. باید به حسین ملحق شود و یزیدیان از نقشهاش آگاه نشوند. از پسرعمویش که در کنارش بود پرسید: اسبت را آب دادهای؟ قره گفت: نه. حر پرسید: نمی خواهی آبش بدهی؟ قره، از این پرسش، چنین پی برد که حر نمیخواهد بجنگد، ولی نمیخواهد، کسی از کارش آگاه شود؛ مبادا گزارش دهند. پس چنین پاسخ داد: می روم و اسبم را آب می دهم و رفت و از حر دور شد.
مهاجر پسر عموی دیگر حر برسید و از وی پرسید: ای حر چه خیال داری؟ میخواهی بر حسین علیه السلام حمله کنی؟
حر پاسخش را نداد و ناگهان همچون بید لرزیدن گرفت و به چندش درآمد. مهاجر که وضع حر را چنین دید، درعجب شده گفت: ای حر کار تو، انسان را به شک میاندازد. من چنین وضعی از تو ندیده بودم. اگر از من می پرسیدند دلیرترین مرد کوفه کیست من تو را نشان می دادم. این لرزش چیست؟
حر لب بگشود و گفت: سر دو راهی قرار گرفته ام! خود را در میان بهشت و دوزخ می بینم! سپس گفت: به خدا قسم هیچ چیز را از بهشت برتر نمی دانم و دست از بهشت برنمی دارم، هر چند تکه تکهام کنند و مرا بسوزانند! پس تازیانه بر اسب زد و به سوی حسین رهسپار گردید. حر بهشت را باور کرده بود. دوزخ را باور کرده بود. به روز رستاخیز، ایمان داشت. این است معنای ایمان به روز جزا.
به سپاه حسین علیه السلام که نزدیک شد، سپرش را واژگونه کرد. یاران حسین علیه السلام دانستند که حر آزادگی را برگزیده و از یزیدیان بریده و بر حسین پیوسته است شرفیاب شد و سلام کرد. و گفت:
ای پسر پیغمبر خدا مرا فدای تو کند. سپس سوء سابقه خود را به یاد آورده چنین گفت: من آن گنه کاری هستم که حضرتت را بدین روز نشانید! به خدای یگانه سوگند که باور نمیکردم که این مردم، با تو چنین رفتار کنند! با خود میگفتم مشاجرهای بیش نیست و پایان می پذیرد. اگر میدانستم که اینها چنین مردمی هستند به یقین از من گناهی سر نمیزد. اکنون پشیمانم و آمدهام توبه کنم و در پیشگاه تو جان فدا کنم. آیا توبه من قبول است؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری، خدای توبه تو را قبول می کند و گناهت را میآمرزد از اسب پیاده شو و اندی آرام بگیر».
حر که آمادهٔ شهادت شده بود، عرض کرد: اگر اجازه دهید، سواره بهتر می توانم ادای وظیفه کنم.
پیشوا فرمود: هر چه می خواهی بکن. حر به سوی همشهریان خود تاخت و آنها را پند و اندرز گفت و کوشید رهنمایی کند، ولی سودی نبخشید. آنگاه به سرزنش پرداخته گفت: ای مردم کوفه بمیرید و زنده نمانید! پسر پیغمبر را دعوت کردید. حضرتش، دعوتتان را پذیرفت و به سوی شما آمد. به دشمن تسلیمش کردید! به پسر پیغمبر قول دادید که از او دفاع کنید. اکنون میخواهیدش بکشید. چرا آب فرات را بر وی، بر خاندانش، بر زنان و کودکانش بستید؟! آبی که بر جهودان رواست بر ترسایان رواست! آبی که بر همه حیوانات و جانداران رواست! وای بر شما! صد وای بر شما! با دودمان محمد چه بد رفتار کردید! خدای در روز رستاخیز سیرابتان نگرداند، اگر پشیمان نشوید، اگر توبه نکنید، اگر از راهی که رفتهاید بازنگردید.
در این هنگام جوخهای از سپاه یزید پیش تاختند و به سوی حر تیراندازی آغاز کردند. حر که هنوز اجازه جنگ نگرفته بود به سوی حسین بازگشت و رخصت نبرد بگرفت و به میدان برگشت و بر سپاه کوفه حمله کرد و جنگیدن آغاز کرد.
یزیدبن سفیان گفته بود: ای کاش وقتی که حر، پشت به یزید کرد و روی به حسین علیه السلام او را دیده بودم، تا با نیزه سوراخ سوراخش میکردم. به وی گفتند: اینک حر کسی است که آرزومند کشتنش بودی. یزید به سوی حر تاخت آورد و گفت: جنگ میکنی؟
حر که در اثر زخمهایی که خورده بود پیکرش از خون رنگین شده بود پاسخ داد: آنچه تو خواهی میکنم. جنگ تن به تن میان دو همکار سابق آغاز شد و دیری نپایید که یزید به دست حر کشته شد.
حر اندکی درنگ کرد. پس بر سپاه دشمن زد، از این سو به آن سو میتاخت و صفها میدرید و از کشتهها پشته میساخت. ناگهان تیری آمد و شکم اسبش را بدرید. حیوان زبان بسته که تا آن ساعت، پایداری کرده بود، لرزیدن گرفت، دمی که خواست بر زمین بیفتد. سوارش بر زمین جست و شمشیر هم چنان در کفش برق می زد و خون چکان بود. حر پیاده به جنگ پرداخت.
پس به سوی حسین بازگشت و از دیدارش، نیرو تازه کرد. این بار، با زهیر همراه شد. به میدان برگشت و دو تنه جنگیدن آغاز کردند. دو تهمتن، دو سرباز دلیر، یکی اژدها و یکی نره شیر، به نبرد پرداختند و عرصه رزم را محفل بزم ساختند. از طرفی با دشمن میجنگیدند و از طرفی یار و یاور یک دیگر بودند. وقتی که زهیر در خطر می افتاد. حر نجاتش میداد، آنگاه که حر، در دام دشمن گرفتار میشد، زهیر دام را پاره میکرد. حر، شجاعانه نبرد میکرد و مردان جان می باخت و آخرین رمق حیات را به کار میبرد و گناه خود را با خون می شست.
دمی از کوشش فروگذار نکرد.
سرانجام که ناتوان شد و قدرت نبرد نداشت، گروهی در میان گرفتندش و جوانمرد آزاده را شهید کردند.
حسین، خود را بر کشته حر برسانید و شنوده شد که میگوید:
«تو مردی آزاده بودی همچنان که مادرت نامت را حر گذارد. اکنون در آن جهان نیز سعادتمند و خوشبخت خواهی بود.» حر، در آن روز ولادت یافت و آزاده گردید و با سرعتی، از سرعت نور افزون، راه خدا را پیش گرفت و برفت تا به ابدیت پیوست.