یکی از همان آشنایان بینام، از کسی تعریف کرد که با قرآن مأنوس است و کرامتهایی دارد. رفت و بعد از مدتی دوباره آمد. داستان موسای پیامبر را گفت که وقتی خدا وعدۀ پیروزیاش داد، چهل سال طول کشید تا بر فرعون پیروز شود
روایت ششم: پس کی سیاهی موی تو میرسد؟
روزهای میانی که میشود، خستگی کم کم خودش را نشان میدهد. خستگی تنت، نه روحت. اینجا، هر سؤالی که جواب میدهی، هر کتابی که معرفی میکنی، هر کسی را که با دست پر بدرقه میکنی، خوشحال میشوی که یکی، قرار است بیشتر امام را بشناسد. و وقتی این آدم در ابتدای شناختن است، خوشحالیات بیشتر میشود.
گاهی کسانی میایستند و کتاب میخرند که فکر نمیکنی به آدمهایی مثل امام علاقه داشته باشند، گاهی هم کسانی بیتفاوت یا با نگاهی تحقیرآمیز رد میشوند که فکر میکنی باید علاقهمند باشند، اما نیستند.
بعضیها سؤالات خیلی خاص دارند. دنبال حرفهای خیلی خاص میگردند و آنها نباشد، سراغ چیز دیگری نمیروند. بعضیها فقط دنبال کتابهای جدید هستند. بعضیها سفارش موضوع میدهند برای کتابهای آینده.
یکی خودش را مبارزی قدیمی معرفی میکند، دیگری میگوید نسبت دوری با امام دارد و برای اولین بار خانم صدر را همین جا میبیند. یکی سراغ مهمانها را میگیرد، یکی حال دکتر طباطبایی را میپرسد و تو را یاد سالهای قبل میاندازد که میآمدند و مهمانمان میشدند.
یکی علت ربودن امام را تحلیل میکند، دیگری درباره عضویت امام در مرکز اسلامشناسی استراسبورگ میپرسد، یکی دیگر که خانوادگی امده است، ایراد میگیرد که چرا برای ثبت روز نه شهریور در تقویم اقدام نمیکنیم.
یکی از همان آشنایان بینام، از کسی تعریف کرد که با قرآن مأنوس است و کرامتهایی دارد. رفت و بعد از مدتی دوباره آمد. داستان موسای پیامبر را گفت که وقتی خدا وعدۀ پیروزیاش داد، چهل سال طول کشید تا بر فرعون پیروز شود. گفت صبور باشید...... صبر
گفتی صبور باش هنوز عرصه تنگ نیست