روایت یازدهم: میشود آخرین سال بیتو باشد؟
من با این صدای گرفته خسته، ده روز که هیچ، حاضرم هر روز بایستم و برای مردم از تو بگویم. حاضرم هزار بار دیگر از تو بگویم و زنده بودنت.
اصلا تمام خستگیها میارزد به اینکه کسی تو را پیدا کند. ایستادن تا آخرین لحظه در غرفهای که به نام توست، تکلیف است، وقتی ممکن است کسی در همان لحظات تو را پیدا کند. من همه آبرو و احترامم را از همین کار دارم، از تو، از بودن زیر نامت.
اما این بودنهای بیتو را پایانی باید. نمیخواهم سال دیگر باز ما باشیم و نبودنت. این آدمهای منتظر تو را میخواهند. خسته شدند از دیدن چندباره ما.
من از گفتن هزارباره از تو خسته نمیشوم، اما از نبودنت چرا. در نبودنت به دنیا آمدم و بزرگ شدم و به اینجا رسیدم اما به نبودنت عادت نکردم. عادت نکردیم که اینجا میایستم تا بگویم تو هنوز هستی و آدمها را امیدوار و منتظر نگه دارم.
اینجا، زیر نام تو، هر قدر مهربان و خوش برخورد و مردم دار باشی کم است. آخر برای تو ایستادهایم و تو به آدمها عشق میورزیدی. اینجا که میایستیم، خوب بودن و متناسب بودن و همه خوب بودنها دیگر، امتیاز نیست، شرط بودن است.
اینجا باید آن قدر به آدمها، از هر قشر و رنگ و طایفه، محبت بدهی که لحظه بودن در جایی که به نام توست، در ذهن و دلشان حک شود.
برای همین امروز، در تاریکی سالن، وقتی دیگران نبودند، چراغ غرفه تو روشن بود تا هیچ کس دست خالی برنگردد. برای همین از تکرار خبرها خسته نمیشویم. هر کس که سراغ تو میآید یک روزنه است، روزنهای برای رسیدن گسترش نام تو و آرمانت.
این دو سال بیشتر از هرچیزی از سرنوشتت گفتیم و جواب دادیم، اما دیگر نوبت توست که بیایی.
سال بعد، این روزها دلم میخواهد اینجا نباشم؛ دلم میخواهد کنار تو باشم، هرجای این دنیا که تو باشی.
گزارشگر: مهدیه پالیزبان