تأکید میکردند که فرصت برای استراحت خواهی داشت و باید قدر این فرصتها را بدانی. یک ساعت آموزش در این سن معادل بیست ساعت آموزش در بزرگسالی است.
تعطیلات تابستان بود و من کلاس ششم را تمام کرده بودم، روزی دایی جان به منزل ما آمده بودند، از من دربارۀ تفریحاتم پرسیدند؟ گفتم کتاب میخوانم. پرسیدند برای یادگیری زبان دوم اقدامی نکردی؟ گفتم خیلی علاقه دارم. پیشنهاد دادند الان که من دو ماه فرصت دارم بیا تا فرانسه یادت بدهم.
هر روز دو ساعت قبل از ظهر میرفتم تا نزدیک ظهر با هم فرانسه میخواندیم، بخشی از این زمان به پس گرفتن درسهای روز قبل و آموزش جدید میگذشت و بقیهاش هم صحبتهای متفرقه بود. مثلاً در مورد حوادث روز مطالبی را میگفتند مثلا ًاینکه در تهران چه اتفاقاتی افتاده و یک خورده هم توصیههایی که باید به آینده توجه داشته باشیم. تأکید میکردند که فرصت برای استراحت خواهی داشت و باید قدر این فرصتها را بدانی. یک ساعت آموزش در این سن معادل بیست ساعت آموزش در بزرگسالی است.
برای بالا بردن قدرت خلاقیتمان مثلاً مجلهای را به من میدادند که داستانهای مسلسل داشت. چند شماره از اواسط داستان را به من میدادند و از من میخواستند که داستان را از ابتدا تا انتها تکمیل کنم و مثلاً خودشان چند نمونه میگفتند که مثلاً میتوانی این را بگویی.
نظیر این کارها را نه تنها با من بلکه با همه خواهرزادهها و برادرزادهها متناسب به اقتضای سنشان میکردند. هرکس را به تناسب استعدادهایی که داشتند.
این خودش نشان میدهد ایشان با مسائل تربیتی و به بینشهای تربیتی و مکاتب مختلف تربیتی آشنایی دارند.