همه دور هم بودیم، یکی می خواند بقیه هم گریه می گردند. جدا جدا هم برای همه نامه می نوشتند.
حورا صدر: وقتی گفتند میخواهند بروند نجف، بی بی هم چیزی نگفتند؟
زهرا صدر: مخالفت نکردند ولی خیلی غصه خوردند.
طاهره صدر: مادرم خیلی اذیت شدند. به قول خودشان می گفتند: چند شبانه روز نمازم را سخت می خواندم، چون اشکم بند نمی آمد و می ترسیدم نمازم باطل شود.
رباب صدر: حتی من که آن موقع خیلی کوچک بودم، این را خوب یادم است که وقتی می ایستاد نماز، نمازش را می شکست. این جور گریه می کرد از فراق فرزندش.
طاهره صدر: نامه هم که از آقا موسی می آمد، وقتی نامه را می خواندیم، اشکها همینطور می آمد تا نامه تمام شود.رباب صدر: من اینها را باز یادم نیست ... بچه بودم. این چیزها را اصلاً متوجه نبودم.
حورا صدر: نامه را دسته جمعی می خواندید؟
طاهره صدر: بله، همه دور هم بودیم، یکی میخواند. بقیه هم که گریه میکردند. جدا جدا هم برای همه نامه مینوشتند. برای خود من نوشتند. فرستاده بودند قم، این بی غیرتها (می خندد) به من ندادند. آقا موسی گفته بودند: «من بارها گفته ام که از طاهره یک صفت مادری می ماند.»
منبع: کتاب هفت روایت خصوصی، حبیبه جعفریان، صفحه 135-136