تو کار خودت را بکن. تو اگر تصمیمت را گرفتهای که حجاب داشته باشی، باحجاب باش، ولی شیک بپوش. گران هم نبود مهم نیست، مهم این است که خوشدوخت باشد.
هروقت با دایی بودم در آسمانها سیر می کردم و آن سالهایی که آلمان بودم، این خیلی غنیمت بود. مخصوصاً آن اولهایش که دوری برای من سخت بود. بعدها کم کم بهتر شد، ولی یک چیزهایی تا آن آخر اذیتم میکرد. همه چیز آنجا خیلی زیبا بود و از این جهت تو باید لذت میبردی، ولی من همهاش فکر می کردم ما که در ساختن این زیباییها نقشی نداشتهایم. مشکل دیگر من این بود که آنها نمیتوانستند تشخیص بدهند این آدم خارجی که با او سر وکار دارند، پناهنده است یا اینکه کاری دارد و برمیگردد، مخصوصاً دربارۀ ما که روسری داشتیم همیشه پیشداوری وجود داشت و به خاطر این اذیت میشدم.
این احساس را بهم میداد که سربار جامعۀ آنها هستم با اینکه رفتار آنها خوب بود؛ نگاه آدمها به افراد محجبه اینجا بدتر بود تا آنجا. دایی به من می گفت: «تو کار خودت را بکن. تو اگر تصمیمت را گرفتهای که حجاب داشته باشی، باحجاب باش، ولی شیک بپوش. گران هم نبود مهم نیست، مهم این است که خوشدوخت باشد.» من شاهد بودم که در آلمان افراد باحجاب خیلی بد لباس میپوشیدند، مثلاً لباسهای گشاد با رنگهای کدر و مرده میپوشیدند.
کسانی هم بودند که اعتقاد داشتند چون حجاب دارند، لازم نیست مرتب لباس بپوشند و دقتی به این چیزها نمیکردند. یکی از دوستانم میگفت: آدم ها حتی اگر تصمیم بگیرند و سعی کنند هم نمیتوانند به این بدی لباس بپوشند.
منبع: کتاب هفت روایت خصوصی، صفحه ۱۵۵