دستم از مال دنیا تهی است و نمیتوانم به شما کمک مالی کنم اما میتوانم شما را پیش سید صدرالدین صدر ببرم که اگر کاری داشتی به آقا مراجعه کنی.
ما در مدرسه دارالشفا درس میخواندیم. جمعی در این مسجد صبحها خدمت امام موسی صدر بودیم. قوانین میخواندیم و این ایامی بود که ایشان دوره لیسانس دانشگاه حقوقش را میگذراند.
روزی سر درس فرمود: «من رسالهای دارم میخواهم یک نفر که خط خوبی داشته باشد و فرصتی هم داشته باشد این رساله را استنساخ کند.» محمد جواد حجتی من را معرفی کرد. گفت: بعد از درس من شما را ببینم. رسالهای بود مال اسمیت یک حقوقدان انگلیسی. گفت: اگر میتوانی این را برای من استنساخ کن. من هم رساله را گرفتم و استنساخ کردم و بردم به ایشان دادم.
فرمودند: که دستم از مال دنیا تهی است و نمیتوانم به شما کمک مالی کنم اما میتوانم شما را پیش سید صدرالدین صدر ببرم که اگر کاری داشتی به آقا مراجعه کنی. قرار گذاشتیم و روزی خدمت آقا رفتیم. سر تختخوابی چوبی نشسته بودند یادم میآید عمامه هم بر سر داشتند، لباس هم پوشیده بودند من رفتم دست ایشان را بوسیدم و به رسم عربها دستش را روی سرش گذاشت و احترام کرد. بعد امام موسی صدر جریان خودش را گفت و من را معرفی کرد که اگر کاری دارم بگویم و بعد از خدمتشان مرخص شدم.
یک ماهی از این قضایا گذشت یکی از همشهریهای لاهیجانی ما در آنجا طلبه بود و حالت مالیخولیایی پیدا کرده بود. دوستان گیلانی دور هم جمع شدند که چکار کنیم من گفتم که من خدمت آیتالله صدر بزرگ میروم و از ایشان برای آیتالله فیروزآبادی یک نامه میگیرم تا به بیمارستان فیروزآبادی برویم و این را معالجه کنیم این کار را کردم خدمت آقا رفتم و برای آیتالله فیروزآبادی یک نامه نوشتند و این دوستمان را به آنجا بردیم بیست بیست و پنج روز آنجا بستری شد و معالجه شد و برگشت این رابطۀ اولیه ما با امام موسی صدر بود.