آن آقا با تمامی افراد خانواده و فرزندان به انتظار امام ایستادهاند. سرش برهنه بود و با پای پیاده تا دم در آمده بود. این خیلی معنا داشت. ابونایف که حدود ۷۵ سال سن داشت، با پای پیاده و سر برهنه به استقبال امام آمده بود. چنین برخوردی در منطقه بعلبک خیلی معنا دارد. ابونایف امام را درآغوش گرفت و شروع به گریستن کرد.
یکی از وجهاء منطقه بعلبک، شخصی به نام ملهم عاصم المصری بود. همه مردم ملهم عاصم المصری را میشناختند. او به شجاعت، قدرت، وجاهت و بزرگی معروف بود. ایشان پسری داشت بنام ابونایف که به این خاطره مربوط میشود. امام صدر برای مدتی موقت در محلی از بقاع بنام هتل آلویت مستقر بود. این محل بعدها به «مدینه الامام الصدر» مشهور گردید. هواپیماهای اسرائیلی نیز آنجا را بمباران کردهاند. یک روز امام مرا صدا کردند. مأموریت دادند تا پیش ابونایف بروم و بگویم که امام میخواهند به زیارت شما بیایند. من که حیرت کرده بودم، مدتی تأمل نمودم و کار به تأخیر افتاد. زیرا میدانستم که این آقا یکی از کسانی است که سالهای متمادی با امام دشمنی کرده است. سالها امام را متهم کرده بود که ایرانی، منحرف، همکار کجا، دشمن فلسطینیها و … است. یعنی انواع تهمتها را به امام وارد کرده بود. امام تردید مرا دید. گفت از شما خواهش کردم به ابونایف خبر دهید که میخواهم به زیارت ایشان بروم. فاصله بین محل اقامت امام و منزل این شخص زیاد نبود. یعنی از یک کیلومتر تجاوز نمیکرد. به امام گقتم: «سرورم! این آقا یک عمر با شما دشمنی کرده و تهمت زده است.» اما امام گفتند عیبی ندارد. بروید و آنطوری که گفتم عمل کنید. رفتم.
بالأخره دستور امام بود و باید اجرا میشد. به آن آقا گفتم که امام میخواهند به ملاقات شما بیایند. او هم خیلی تعجب کرد. با تعجب سؤال کرد که آیا خود امام شما را فرستاده است؟ گفتم بله، خود امام مرا فرستادهاند. آن آقا مرا خیلی خوب میشناخت. نیم ساعت وقت خواست تا خودش را آماده کند. برگشتم و به امام خبر دادم. بعد از گذشت نیم ساعت به اتفاق امام سوار ماشین شدیم و رهسپار منزل آن آقا شدیم. این آقا باغ بزرگی داشت. از ساختمان تا در باغ حدود ۲۰۰ متر فاصله بود. وقتی به در باغ رسیدیم، دیدیم که آن آقا با تمامی افراد خانواده و فرزندان به انتظار امام ایستادهاند. سرش برهنه بود و با پای پیاده تا دم در آمده بود. این خیلی معنا داشت. ابونایف که حدود ۷۵ سال سن داشت، با پای پیاده و سر برهنه به استقبال امام آمده بود. چنین برخوردی در منطقه بعلبک خیلی معنا دارد. ابونایف امام را درآغوش گرفت و شروع به گریستن کرد. سپس به اتفاق وارد ساختمان شدیم و حدود ۱۰ دقیقه در آنجا نشستیم. فنجانی قهوه خوردیم و برگشتیم.
وقتی برگشتیم، امام من و تعدادی از برادران را صدا زدند تا خدمتشان برویم. در آنجا چنین گفتند: «فرزندان من. اساس کار، شما هستید. اساس تشکیلات، شما هستید. قدرت ما، شما هستید. این آقایان تنها پوششند. باید اینها را دریابیم تا بر ضد شما عمل نکنند. مأموریت اینها تنها آن است که پوشش لازم را برای فعالیت شما فراهم کنند. تنها چیزی که میخواهم، آن است که اینها ساکت باشند. تا بتوانید با خاطری آسوده فعالیت کنید. بتوانید شب و روز کار کنید. کادر تربیت کنید و مردم را آماده کنید. اینها حامیان شما در بیرون تشکیلات هستند. تشکیلات ما به سان باغی است که شما میوههای آن هستید و اینها حصار آن. کار کنید و بگذارید تا شما را توسط این افراد پوشش دهم. اینها هیچ امتیازی نخواهند گرفت. تنها آن کاری را انجام میدهند، که ما بخواهیم.»
منبع: سایت روایت صدر