دیدم امام موسی صدر است که با يک شاخه گل برگشته و به دیدن من آمده. به من گفت: «حالا که نيامدی، من اين گل را برايت آوردهام
....نوجوان بودم، با صدری (صدرالدين صدر، فرزند ارشد امام موسی صدر) در خانه نشسته بودیم و شطرنج بازی میکرديم. امام صدر گفتند: ما می خواهیم با بچه ها بیرون برویم و کمی بگردیم. شما هم بياييد. من و صدری قبول نکرديم و گفتيم: میخواهيم شطرنج بازی کنيم. خلاصه امام با افراد ديگری رفتند. من متوجه آمدنشان نشده بودم؛ مشغول کار خودم بودم که کسی از پشت بر شانه ام زد، فکر کردم حمید (فرزند دیگر امام موسی صدر) است. گفتم حمید نکن! اما دوباره بر شانه ام زد. برگشتم و گفتم حمید نکن دیگر! اما دیدم امام موسی صدر است که با يک شاخه گل برگشته و به دیدن من آمده. به من گفت: «حالا که نيامدی، من اين گل را برايت آوردهام، چون خودت مثل گلی و با اين گل جای تو را خالی کرده بودم.» الان که نزدیک به 35 یا 36 سال از آن روز می گذرد، هنوز آن شاخه گل را نگه داشته ام و آن صحنه و برخورد محبت آمیز امام موسی صدر در ذهنم نقش بسته است و هیچگاه فراموشم نخواهد شد.
منبع: مصاحبه با اعضای مؤسسه امام موسی صدر