وقتی به آنجا رسیدیم ساعت ۱۲ یا ۱ نیمه شب بود. سید موسی به من گفت: چکار میکنی، من پول ندارم. گفتم: من هم پول همراهم نیست. گفت: میتوانیم تا صبح صبر کنیم و چیزی نخوریم! گفتم: چرا، میشود. همین طور هم شد. ما و فرزند ایشان بدون غذا ماندیم. من برای شام به فرزندشان ذرت دادم. مصیبت بود....
... یکی از روزها حدود ساعت ۱۲ شب سید موسی به من گفت: من را نزد ابوابراهیم، شیخ محمد مهدی شمس الدین، که در «دکوانه» بود ببر.
ایشان گفت: پیش از رفتن، شام نخوریم؟ گفتم: چرا. گفت: چیزی در خانه برای خوردن نیست. گفتم: میدانم. گفت میخواهی فلافل بدهی بخوریم؟ گفتم: بله. گفت: از کجا میخری؟ مغازه کوچکی به نام «ریس» نزدیک بیمارستان «بربیر» بود که هنوز هم هست، گفتم: از آنجا. گفت: خیلی خوب، آنجا فلافل خوبی دارد.
وقتی به آنجا رسیدیم ساعت ۱۲ یا ۱ نیمه شب بود. سید موسی به من گفت: چکار میکنی، من پول ندارم. گفتم: من هم پول همراهم نیست. گفت: میتوانیم تا صبح صبر کنیم و چیزی نخوریم! گفتم: چرا، میشود. همین طور هم شد. ما و فرزند ایشان بدون غذا ماندیم. من برای شام به فرزندشان ذرت دادم. مصیبت بود....
منبع: گفتگوهای مؤسسه روایت فتح