نخستین بار بود که هنگام خداحافظی با امام، اشک از چشمانم سرازیر میشد، زیرا اولین بار بود که ایشان هنگام وداع، سر و کتف مرا بوسیدند؛ و آن آخرین باری بود که ایشان را دیدم. وداع تلخ و دردناکی بود و من هنوز به آن سفر و به فرجام آن میاندیشم.
ماه رمضان بود و من و امام در شهر الزهرا تنها بودیم. [ساعاتی قبل از سفر] امام منتظر بودند تا همسفرانشان از راه برسند.
روی پلههای ساختمان ایستاده بودیم. امام عبایش را از دوش برداشت و آن را روی پلهها پهن کرد و فرمود: بنشین! من با حالتی خجالت زده، با خودم گفتم: چطور میتوانم بر روی عبای امام بنشینم؟! ولی امام اصرار داشت.
ایشان همواره اخلاق و رفتاری همچون پیامبران داشتند. در آن لحظات، با من دربارۀ جنبش محرومین و برخی اشخاص سخن گفتند، اما دغدغۀ اصلی ایشان، اوضاع جنوب و رویدادهای آن بود. در مورد مسائل همیشگی بحث کردیم، اما احساس میکردم امام برخلاف همیشه، ناراحت و گرفته است. گویی آن سفر برایش یک اجبار بود و حالتی را که همیشه در ایشان مشاهده میکردیم، در آن لحظات نمیدیدم.
پس از حدود نیم ساعت، امام از جا برخاست و گفت: شما به خانه بروید و من هم قبل از سفر یک چرت میزنم! گفتم: کجا میخواهید بخوابید؟ گفت: روی صندلی! گفتم: آقا جان! اجازه بدهید بمانم و برای بدرقة شما به فرودگاه بیایم. ولی ایشان اصرار کرد که بروم. ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود. نخستین بار بود که هنگام خداحافظی با امام، اشک از چشمانم سرازیر میشد، زیرا اولین بار بود که ایشان هنگام وداع، سر و کتف مرا بوسیدند؛ و آن آخرین باری بود که ایشان را دیدم. وداع تلخ و دردناکی بود و من هنوز به آن سفر و به فرجام آن میاندیشم.
منبع: کتاب موسی الصدر، قدر و دور، فصل ۵