روایتی خواندنی از تأثیر گفتوگو با مخالف
دکتر حسین یتیم مؤسس یکی از قدیمیترین مراکز آموزش فنیوحرفهای در شهر بیروت با نام «معهدالعربی» و از چهرههای سرشناس سیاسی و فرهنگی لبنان است. وی در جوانی از مخالفان تند امام موسی صدر بود که پس از مدتی تغییر موضع داد و در حلقۀ دوستان امام قرار گرفت. بخشی از گفتوگوی گروه تاریخ شفاهی مؤسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر با او را در ادامه میخوانید.
من در جوانی از اعضای «حزب بعث عربی اشتراکی» بودم. یعنی گرایش عربی و چپی داشتم. در آن زمان امام موسی صدر در جایگاه روحانی فعال در عرصه سیاسی و اجتماعی لبنان ظاهر شد، که برای همه موجب توجه و تعجب بود؛ زیرا رجال دین چندان اهل تحرک نبودند. در چنین فضایی اتهامات زیادی علیه او مطرح شد؛ مثلاً به دلیل چهره منفی شاه ایران، میگفتند ایشان ایرانی است و از طرف شاه ماموریت دارد و مزدور ساواک است. در آن زمان منصور قدر، سفیر ایران، فرد نظامی عالی رتبه و از اعضای ساواک و بسیار فعال بود که با رهبران منطقه رفت و آمد داشت و از رابطهای قوی با کمیل شمعون رییس جمهور راستگرای لبنان برخوردار بود. بالطبع، همۀ احزاب چپ با نامها و ایدئولوژیها و وابستگیهای مختلف، با امام موسی صدر مخالف بودند. خصوصاً که آن روزها جریان ناسیونالیسم عربی با اتحاد مصر و سوریه در اوج شهرت و اعتبار بود.
تضاد ما و امام ابتدا در مناقشات مربوط به جنوب لبنان و بعد در مباحث مربوط به طایفه شیعه ظهور کرد. مشکل ما گسترش آرام و تدریجی نفوذ او در متن جامعه بود. او کار خودش را میکرد و با ما در نمیافتاد. صاحب کلام و منطق بود. ولی در بیان و منطقش گزندگی نداشت. همین ویژگی کار را سخت میکرد. اما احزاب چپ که ما هم جزء آنها بودیم با همه قدرت در همه سخنرانیها و جلسات مخالفت کرده و علیه او میجنگیدیم.
زهیرعسیران، از چهرههای سرشناس مطبوعاتی لبنان، که از دوستان من و از من بزرگتر و با تجربهتر بود و شناخت بیشتری هم داشت، قبلاً با امام موسی صدر آشنا شده بود. او یک بار از من پرسید: «چرا بیدلیل و مجانی با این مرد میجنگید و به او اتهام میزنید؟ آیا تو در عربیت من شک داری؟» گفتم: نه! گفت:«پس من به شما میگویم که این مرد آن قدر ارزش دارد که با او آشنا شوید. او مرد آیندۀ طایفۀ محروم شیعه و جنوب فقیر است که دائم از طرف اسراییل تهدید میشود.» بحث زیادی بین ما در گرفت. چند بار این بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز از من پرسید:«آیا مانعی ندارد امام موسی با تو تماس بگیرد و تو را ببیند؟» گفتم مشکلی نیست.
بعد، امام موسی زنگ زد و به ساختمان معهد عربی آمد. این اولین دیدار نزدیک ما بود. خیلی علیه او پر شده بودم، باید به صورت آتشین فوران میکردم. ولی چون به دفتر من آمد خودم را کنترل کردم.
در آغاز دیدار گفت: «من در مورد شما و مؤسسه تحت مدیریتتان چیزهایی شنیدم. در بیروت دو مدرسه جبل عاملی(شیعه) هست، یکی مدرسه عاملیه و دیگری معهد عربی. به نظر من مدرسه شما آموزشگاهی جنوبی در پایتخت است. و این آموزشگاه و خود شما شاخص هستید، شما جنوبی و جبلعاملی هستی. من به شما احترام میگذارم، چون به تنهایی مدرسۀ فنی و حرفهای را در منطقهای محروم برای فقرا تأسیس کردید تا همه بچهها اعم از شیعه و سنی و مسیحی و درزی، بدون تبعیض آموزش ببینند.»
کلامش در من تأثیر گذاشت، بدون اینکه خودم را معرفی کنم، به من اعتبار داد. در آخر جلسه گفت: «امیدوارم دوباره یکدیگر را ببینیم. شاید این دیدارها مفید باشد و به مردم محروم کمک کند، لازم نیست محروم شیعه باشد، محرومیت در همه لبنان وجود دارد.»
من هم گفتم: حرفهای زیادی درباره شما هست، حالا که میگویید دیدار دیگری داشته باشیم، درباره شما و نقشتان در این کشور حرفهایی دارم که در دیدار بعدی خواهم گفت.
سپس بدون آنکه وقتی تعیین کنیم خداحافظی کرد و رفت. چند روز که گذشت. یک شب زهیر عسیران ما را برای شام دعوت کرد. یادم هست برخی چهرههای سیاسی و فرهنگی و همکارانی را که بعضاً از مخالفان امام موسی بودند، همراه خود بردم. افراد دیگری هم آنجا بودند. بعد از شام، امام شروع به صحبت کرد. از خودش و سوابق تحصیلیاش و چگونگی عزیمت به لبنان گفت و به اقدامات سید عبدالحسین شرف الدین پرداخت و تأکید کرد که میخواهد آن حرکت را به منظور دفاع از حقوق محرومین و تغییر وضع آنها با قدرت بیشتری در همۀ لبنان ادامه دهد. از طرحی سخن گفت که همه جامعه را شامل میشد و به نظام سیاسی هم میکشید.
در اینجا من با تندی کلام خود را آغاز کردم و گفتم طرح شما تا اینجا خوب بود، اما شبهههایی علیه شما مطرح است، مرا ببخشید و از من دلگیر نشوید، دیگران پچ پچ میکنند و به شما نمی گویند، اما من صریحاً به شما میگویم، من بعثی هستم و حرفم را رک میزنم. میگویند شما فرستادۀ شاه و مزدور ساواک هستید و آمدهاید تا قضیه ناسیونالیسم عربی را در لبنان و دنیای عرب خراب کنید، در حالی که این تفکر جریانی پیشرو هست که حزب بعث اشتراکی و حرکتهای قومی عربی آن را هدایت میکند. به هرحال بعثیها و کسانی مثل آنها همه ضد شما هستند. جواب شما به این شبهات چیست؟ چطور میتوانید ما را قانع کنید؟
در جواب گفت: «برادرم حسین، از چیزی که گفتی تعجب نکردم. شما هم از حرفی که زدی عذرخواهی کردی. اینکه از شبههای که دربارۀ من مطرح است، خبر دارم. اما از این اتهام به خدا پناه میبرم. من از ناحیه رژیم شاه تحت تعقیب هستم و از معارضین رژیم شاه حمایت میکنم. من ضد شاه ایران و ضد نظام ظالم هستم که به ملت ایران سختگیری میکند. البته من ایرانی هستم، نه اینکه فقط عرب باشم. من عربی لبنانی ایرانی هستم، اجدادم از صور لبنان هستند. اما روزی برای همه ثابت خواهد شد که ساواک چه اقداماتی علیه من انجام داده است. اما میخواهم آیۀ کریمهای را بخوانم که میفرماید يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ اگر قرآن خواندهاید و به این آیه ایمان دارید، قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. چه دلیلی علیه من دارید؟ سفارت ایران در اینجا در حال جنگ با من است. چطور میتوانید بگویید که من عامل رژیم شاه هستم درحالی که سفارت ایران با من میجنگد؟»
جلسه ما تا ساعت ۴ صبح به طول انجامید. درباره موضوعات مختلف صحبت کردیم. سخنانش واضح و قانع کننده بود. جلسه که تمام شد او را در آغوش گرفتم و گفتم از من بگذر، مرا به خاطر سخنان تندی که درباره شما زدم، عفو کن. روزهایی خواهد آمد که حقیقت شما روشن خواهد شد.
به مرور دیدارهای ما بیشتر شد. هر بار با او روبرو میشدم نیروی جاذبۀ جدیدی وجودم را در بر میگرفت. نمیتوانستی او را دوست نداشته باشی. نمیدانم چگونه کلمات را انتخاب میکرد و جملات را میساخت. سبحان الله! روش خاصی داشت، تربیت و فرهنگ و الهام ربانی! با کلام و دلیل تو را مسحور میکرد. با کلام کاری میکرد که او را محترم شمرده و دوستاش بداری؛ با دلیل کاری میکرد قانع شوی، چون تو دلیلی علیهاش نداشتی، خدا همه چیز به او داده بود. فرهنگ واسعی که با آیات قرآن و احادیث و نهج البلاغه و با حکمت و فلسفه و تاریخ پشتیبانی میشد. هر بار به ما جرعهای جدید میداد. از آن پس رابطۀ دوستانۀ ما شکل گرفت و من از بعثیها جدا شدم. دیگر کار من شده بود معرفی او به مردم!...