روایتی از اردوی دانش آموزان مدرسه نوین مشهد به لبنان
استاد محمد علی اعتضاد رضوی، مدیر مدرسه نوین مشهد، در مصاحبه با گروه تاریخ شفاهی موسسه خاطراتی از سفرش با دانش آموزان مدرسه به لبنان را بیان کرده است. بخشی از گفته های او را در ادامه می خوانید.
«ما در مشهد مدرسهای به نام نوین داریم. در دوران پیش از انقلاب بچهها را به اردوهای مختلفی میبردند، رامسر، فرانسه و ... اما از آنجا که شاگردان ما بچههای با استعداد علما بودند من اجازه نمیدادم این بچهها در این اردوها شرکت کنند. تا اینکه در سال ۵۲ تصمیم گرفتم خودم این کار را بکنم و بیست و پنج نفر از بچهها از جمله فرزند خودم را به لبنان و سوریه و اردن و ترکیه و مصر بردم.
یکی از بستگان ما نسبتی با امام موسی صدر داشت نامهای برای امام موسی صدر نوشت و من را به ایشان معرفی کرد.
از همکارانمان شخصی بود به نام آقای هدایی، که از دوستان امام موسی صدر بود، ایشان هم نامه و کتابی برای آقای صدر دادند و من با دو نامه عازم بیروت شدم.
در بیروت به دنبال هتلی برای بچهها بودم اما هیچ کجا بیست و پنج بچه را نمیپذیرفتند. تا صبح قدم زدم و صبح برای دیدار امام موسی صدر به مجلس اعلای شیعیان رفتم که شاید ایشان بتوانند به ما کمک کنند. ساعت هشت وارد مجلس اعلی شدم. از یک نفر سراغ امام موسی صدر را گرفتم. گفتند آقا نیستند و اینجا منتظر نمان. در حالی که شب قبل نخوابیده بودم و کیفی همراهم بود که تمام پولها و تذکرههای بچهها در آن بود و جرأت نمیکردم آن را جایی بگذارم آنجا ماندم.
بعد از مدتی دیدم فردی با یک سینی که قندانی و استکان کمر باریکی چای در آن بود به سمت آسانسور رفت. حدس زدم که این برای آقای صدر باشد. روی یک کاغذ نوشتم: ما ز یاران چشم یاری داشتیم بس غلط بود آنچه میپنداشتیم. و زیرش را به نام اعتضاد امضا کردم و با پاکت گذاشتم کنار چای و قندان و گفتم به آقا بگید من مرخص شدم.
به خیابان آمدم و تاکسی گرفتم هنوز سوار نشده بودم که دیدم همان کسی که به من گفت آقا نیستند دوان دوان به سمت من میآید. رسید و گفت آقای صدر خواستند که شما رو ببرم پیششان.
وقتی در آسانسور باز شد دیدم سیدی بلند قد و ستبر شانه با چشمان درشت و زاغ مثل یک فرشته دستانش را باز کرده بود و من را بغل کرد و بوسید و اشک ریخت.
خیلی جالب بود و تمام خستگی شب و روز من با دیدن آقا در رفت. به اتاق رفتیم و پذیرایی مفصلی از ما کردند و مطالب حسابی گفتند بعد هم تعدادی کتاب و جزوه به من دادند و گفتند این را نه ایادی شاه ببینند و نه یهودیها، چون هر دو قصد کشتن من را دارند. من الان باید به ختم یکی از فلسطینیها بروم و هم نماز میت بخوانم و هم در مجلسشان شرکت کنم. و بعد هم فردی را به من معرفی کردند که در هماهنگی کارها به من کمک کند.
یک بار هم بچهها را به مجلس اعلا بردم و این بار خیلی راحت وارد اتاق آقا شدیم. در این دیدار به من توصیه کردند که به صور و صیدا برویم و از مدارس ایشان دیدن کنیم و نظرمان را بدهیم.
به صور رفتیم و از مدرسه صنعتی بازدید کردیم. کاری را دیدم که هنوز هم در ایران مانند آن نشده است. ایشان ساختمان بزرگی را در چند طبقه ساخته بودند که شامل خوابگاه و کلاس درس بود. دروس معارف را در کنار درسهای فیزیک و شیمی به بچهها آموزش میدادند. یک طبقه کارگاه فنی بود که شامل کارگاه الکترونیک و صافکاری و تعمیر موتور بود. هر دانشآموزی که در این مدرسه ثبتنام میکرد در آخر متخصصی معتقد بود. از کشورهای مختلف هم آنجا ثبت نام کرده بودند.
مسئول مدرسه برای ما توضیح داد که دانشآموزی که وارد مدرسه میشود علوم جدید و قدیم را میآموزد و پس از فارغالتحصیلی به روستایش باز میگردد و حرفهای را آغاز میکند و با استفاده از مهارتی که آموخته درآمدی کسب میکند. با ارائه خدمات با کیفیت و جنس خوب مشتریهای زیادی جذب میکرد و با آموزشهایی که در مدرسه گذرانده میتواند یک مبلغ دینی موفق هم باشد این یعنی تبلیغات از راه تکنیک بود نه منبر و محراب.
در مدتی که در لبنان بودیم یک مینی بوسی گرفتیم که راننده آن یک یهودی به نام موسی بود. او احترام زیادی برای آقای صدر قائل بود برخورد آقای صدر طوری بود که همه ادیان به او احترام میگذاشتند. طوری مجموعه را با هم مختلط کرده بود که همه به ایشان علاقهمند بودن و این به چشم میآمد.