روایت آیت الله سید مرتضی مستجابی از شوخ طبعی پسرعموی اصفهانی
بیستم اسفند ماه، سالروز درگذشت آیت الله سید حسین خادمی است. مرحوم خادمی، عموزاده امام موسی صدر و آیت الله سید مرتضی مستجابی، ساکن اصفهان بود و امام صدر در سفرهایی که به اصفهان داشت به دیدار ایشان نیز میرفت. آیت الله سید مرتضی مستجابی در کتاب
«یاران موافق» خاطراتی را از ایشان ذکر کرده است که بخشی از آن را در ادامه میخوانید:
«حاجآقا حسین خادمی، هم مقام علمی بالایی داشت و هم اینکه فعالیت آخوندی و اجتماعی میکرد و حتی مدتی رئیس هیئت علمیهٔ اصفهان هم شد. واقعاً اگر در اصفهان از من سؤال کنند که یک روحانی متدین رو نام ببرم حتماً به ایشون اشاره میکنم...
خود من وصیت ایشون رو نوشتم. انسان متدینی بود. یکی از نشانههای تدیّن، همین که از مال دنیا چیزی نداشت. جز اموالی که ارث پدر و مادرش بود و خونهای که از جدش بود. با وجود این که دستش باز بود و اگر میخواست می تونست جور دیگه زندگی کنه...
من برای کارهایی که داشتم، چند سفر آلمان رفتم. مثلاً بعضی از بچهها با تشویق ما رفتند آلمان، درس بخونند. یکی از اونها پسر آیتالله حاجآقا حسین خادمی بود. اتفاقاً آقای خادمی نمیگذاشت این پسر برای تحصیل به خارج بِره. هرچی اصرار میکردیم، میگفتند: «من نمیتونم پول امام زمان رو بدم که رقاص برگرده.» خب، آقای خادمی در استفاده از وجوهات شرعی و سهم امام خیلی دقت داشت و این از تدین او بود.
حاجآقا حسین خادمی، مرد با ذوقی بودند. در سن ۸۷-۸۸ سالگی هم شوخی میکردند. با اینکه از علما و رئیس هیئت علمیه اینجا بودند امّا شوخی هم میکردند. آخرین روزی که فرداش فوت شد، من رفتم دیدنشون. در اغما بودند. منزل پر از جمعیت بود و ایشون داخل اتاق و درها بسته و فقط پسرش و یکی از دخترهاش اونجا بودند. خب، ما بالاخره پسرعمو بودیم، راه دادند. آقا تو اغما بود. پسرشون هی صدا زد، آقاجان، فلانیه. کمکم ایشون به حال اومد. لای چشمها باز شده یا نشده، دست رو بالا آوردند و سلامی کردند و بعد هم اشاره کردند که چایی برای ایشون بیارید که پسر و دختر زدند به گریه و گفتند:۲۴ ساعته آقا هیچ حرفی نزده. پسرشون میخواست که ایشون به اغما نَرَند، بالاسرشون هی حرف زد. گفت: «آقاجان، این آقای ذهتاب هم اومده دیدنتون». آقای خادمی از ته دل گفتند: «بگو من «زِهم» زده شد». یعنی، شوخی میکردند. گفتند: «زِهم» زده شد. یعنی ما دیگه تمومه کارمون. یه همچین حرفی. تو اون حال... »