روایت محمدحسین متقی از شهید دکتر مصطفی چمران و امام موسی صدر
آنچه در پی میآید بخشی از مصاحبۀ مفصل گروه تاریخ شفاهی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر با محمدحسین متقی است که به مناسبت سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران تقدیم می شود. متقی از نیروهای مبارز ایرانی است که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در سوریه و لبنان ساکن بوده است. وی در این مدت از نزدیک با شهید چمران مرتبط بود و خاطرات فراوانی از آن دوران دارد.
اولین دیدار شما با آقای چمران کجا و چگونه انجام شد؟
در اواخر سال 1353 به دلیل مشکلات ناشی از فعالیتهای سیاسی و تعقیب ساواک در ایران، مجبور به خروج از کشور بودم. خدمت بعضی بزرگان رسیدم و پرسیدم كه آنجا در سوریه و لبنان سراغ چه کسی بروم. بعضیها مرحوم چمران و آقای صدر را معرفی کردند. وقتی به سوریه رسیدم، مرحوم محمد منتظری ما را به لبنان برد و با آقای چمران ملاقات کردیم. بعدها مكرر به لبنان سفر كردم و در اكثر این سفرها موفق به دیدن امام موسی صدر و آقای چمران شدم. مخصوصاً با دكتر چمران كه به نوعی كارگزار آقای صدر و نفر دوم تشكیلات به حساب میآمد. او همچنین مدرسۀ فنی و حرفهای صور را هم مدیریت میکرد.
چه چیزی از اولین ملاقاتها با چمران به یاد دارید؟
ابتدا چهره دوست داشتنی و عارفانه و با محبت چمران ما را جذب کرد. در همان نگاه اول چیزی که خیلی به چشم میآمد، شیفتگی او به آقای صدر بود. یعنی اگر 10 كلمه حرف میزد، 8 کلمه راجع به آقا موسی صدر بود.اصلاً ذوب در آقا موسی بود، یعنی از خودش هیچی نمانده بود، انگار كه آیینهای گذاشتند و آقا موسی را میبینیم. همین تعریفها ما را بیشتر مشتاق دیدار آقای صدر کرد. تا اینکه به تشویق آقای چمران به بیروت رفتیم و در جلسهای در طبقۀ بالای ساختمان مجلس اعلای شیعیان با حضور مرحوم محمد منتظری، با آقای صدر دیدار کردیم و ساعتها در مورد انقلاب و اوضاع آن روز ایران صحبت شد. در آن جلسه از وضعیت مجاهدین خلق و اینكه چه جوّی به خاطر كمونیست شدن آنها به وجود آمده و از بین رفتن استعدادهای بسیاری گفتوگو کردیم.
امام موسی صدر علاقهمند بود كه این بحثها را بشنود؟
خیلی استقبال میكرد، حتی دو، سه نوبت این بحث را تمدید كرد. یادم هست زمانی که ما خدمتشان رسیدیم، زمستان بود. بعد از نماز مغرب و عشا حدود ساعت 7 جلسه را شروع میکردیم و تا پاسی از شب حدود 5/10-11 طول میكشید. بعد ایشان میگفت حالا كه مطلب تمام نشد، بقیهاش را بگذاریم فردا ادامه بدهیم و ما شب آنجا خوابیدیم كه بتوانیم روز بعد هم در خدمتشان باشیم. برای ما جالب بود كه آقای صدر اینقدر با تواضع، در ریز مسائل ایران حساسیت دارد. حتی گاهی اسامی اشخاص را میپرسید كه آقای مهندس بازرگان چه میکند؟ فلانی چطور؟ یك به یك اسم میآورد. دربارۀ وضع آقای شریعتی میپرسید.
در موضوع فلسطین هم گفتوگویی داشتید؟
بله. آقای صدر و چمران با گروههای کمونیست فلسطینی اصطکاکهایی داشتند. حتی یکبار آقا موسی به من فرمود كه شما حاضرید با عرفات صحبت بكنید؟ گفتم اگر بتوانم خدمتی بكنم، كوتاهی نخواهم كرد. ایشان فرمود: چند سؤالل مینویسم که شما از قول برادران ایرانی نه از قول من، مطرح كنید و ببیند عرفات چه پاسخی میدهد. حدود 10 سؤال بود که به خط خودشان نوشته بودند و بیشتر دربارۀ موضع عرفات در خصوص جناحهای کمونیست فلسطینی بود. قرار ملاقات را مرحوم چمران گذاشت. ایشان هم با من همراه شد و با هم به ساختمانی واقع در بیروت به دیدار عرفات رفتیم.
اختلاف اینها ایدئولوژیك بود یا سیاسی؟
نباید مباحث ایدئولوژیک را از سیاست جدا كنیم. ظاهرش سیاسی بود، ولی در باطن رنگ ایدئولوژیک داشت. از طرفی، این مسائل در ایران هم مطرح بود، مخصوصاً در دورهای که من از ایران خارج شدم، گروهی از مجاهدین كمونیست شده بودند و تعدادی از بچههای مسلمان سازمان مجاهدین مانند شریف واقفی و دیگران را کشته بودند. یعنی چنین وضع تعارضآمیزی بین مسلمانهای مبارز و کمونیستها ایجاد شده بود و پذیرفتنی نبود که کسی مثل عرفات بخواهد این وضعیت را نادیده بگیرد. این جریان را آقای صدر در آن سؤالات منعكس كرده بود. وی قصد داشت كه من از عرفات بپرسم چرا شما این كار را میكنید، اینها خیانت میكنند.حتی جایی در سؤالات دیدم كه به دوران مصدق یا به زمان جنبش جنگل و میرزا كوچكخان اشاره شده بود. آنان در همۀاین مقاطع، وقتی کار به جای حساسی رسید به نهضت و ایران ضربه زدند و الان هم این اتفاق در ایران و فلسطین میافتد و شما رابطهتان با آنها خیلی خوب است. چون در آن زمان الفتح با شاخۀ کمونیستشدۀ سازمان مجاهدین ارتباط خوبی داشت و با گروههای کمونیست فلسطینی هم نزدیک بودند.
همچنین، بعضی از رهبران کمونیست فلسطینی مثل جرج حبش و نایف حواتمه با آقا موسی درگیر بودند و چمران را خیلی اذیت میكردند. یادم هست روزهایی كه ما خدمت چمران رسیدیم، طرفدارهای جرج حبش با آرپیجی مؤسسۀ فنی را زده بودند و سوراخ بزرگی روی دیوار ایجاد شده بود. مرحوم چمران هم رنگ قرمزی آورده بود و روی این سوراخ که مثل قطرۀ خون شده بود، ریخت. یعنی این تابلوی مظلومیت بود. به خاطر دارم روزی خود چمران تعریف میكرد: اینها دنبال من بودند كه من را ترور كنند. چند بار هم اقدام كردند اما موفق نشدند. یک روز تصمیم گرفتم كه بدون اطلاع پیش جرج حبش بروم. به دفترش رفتم و گفتم من از ایران آمدهام و راجع به كارهای چمران میخواهم بپرسم. گفت که اینها من را ندیده بودند. كلی بد و بیراه نثار چمران کردند. بعد از دقایقی گفتم: من چمرانم! تا این را گفتم، پا شد و تحویل گرفت و حرفهاش را تغییر داد و جا زد. بعد شروع كردم به دفاع كردن كه آنچه شما به من نسبت میدهید، دروغ و تهمت است.
به هر صورت، بخشی از آن سؤالات هم ناظر به همین مسائل داخلی جناحهای فلسطینی و ارتباط آنان با هم بود. آقا موسی میخواست عرفات جواب صریحی بدهد و موضعش را روشن كند.
از روحیۀ لطیف چمران خاطرهای دارید؟
یادم هست شبی در مدرسۀ فنی نشسته بودیم. تعدادی از بچهها در راکتاندازیها و بمبارانها مجروح شده بودند و مرحوم چمران در داخل مدرسۀ فنی جایی را برای مداوای آنها درست كرده بود. ساعت 2 نصفهشب که با ما صحبت میكرد، در زدند. در را باز كرد. یكی از بچهها بود. چمران به آنان میگفت شبل. شبل یعنی بچه شیر. میگفت اینها اشبال المقاومه هستند، یعنی بچهشیرهای مقاومت. بیرون رفتیم. دیدیم این بچه با زبان عربی گفت که جای تیر و یا ترکش درد میكند. دكتر با ملاطفت دستی به سر و صورت او كشید و روی او را بوسید. نمیدانم دارو میداد یانه. یعنی دكتر مثل مادر و پدر و با عاطفه و با كمال محبت رفتار میكرد.
چمران روح خیلی لطیفی داشت، خیلی ذوق داشت و دلش میخواست این بچههای محروم و فقیر و بعضاً یتیم را که در محیطی خشن بزرگ میشدند، به فضایی بیاورد که از آن حالت خشونت و بوی دود و باروت و خون دور شوند و وارد فضاهای انسانی و فرهنگی بشوند. مثلاً از کنار دریا سنگ آورده بود و در مدرسه آبشار درست کرده بود. مسیری هم برای آب ایجاد کرده بود و باغچهای بود تا در فضای هنری و ذوقی کمی از آن فضاها فاصله بگیرند.
یادم هست یک روز که احساس کردم خیلی تحت فشار است، پرسیدم: شما با دکتر شریعتی آشنا هستید؟ گفت: بله، من با او رفیقم و ارادت دارم. گفتم: اخیراً ایشان سخنرانیای کرده با عنوان پیروان علی و رنجهایشان. بعد برای چمران دربارۀ این سخنرانی توضیح دادم و گفتم: جملهای که این دوست شما گفته این است: «اگر کسی خودش را شیعۀ علی بنامد، ولی از رنجهایی که علی کشیده بویی نبرده باشد، این آدم باید در شیعه بودن خودش شک کند.» انگار فرجهای برایش پیدا شد. یک نگاه نافذ و عمیقی کرد و سرش رو زیر انداخت و گفت: «راست میگه ما باید همین جور باشیم.»
چمران عکاس ماهری بود و عکسهای فوقالعاده حرفهای میگرفت و خودش هم علاقه داشت و گاهی به ما هم یاد میداد. عکسهایی را که گرفته بود، به ما نشان میداد و یا بعضی از آنها را روی پرده نمایش میداد. یکی از عکسهایی که خیلی زیبا بود و مشابهش را ندیدهام، این بود که به فردی گفته بود دستت را داخل آب بکن و من از چکه آبی که از دست تو میافتد، عکس میگیرم. بعد چند تا عکس گرفته بود که یکی از آنها خیلی خوب شده بود و آن را اسلاید کرده بود. قطره از دست آن فرد جدا شده بود و در حال افتادن عکسش را گرفته بود. شکل قطره حالت مخروطی زیبایی داشت. از آن مهمتر اینکه داخل این قطره تصویر اطراف افتاده بود و شما میتوانستید هم عکس دریا را ببینید و هم عکس کوه و جنگل و درخت را. عکس مدرسه هم در این قطره به شکل بسیار زیبایی منعکس شده بود. و چقدر با ذوق این عکس را به ما نشان میداد که ببینید چقدر زیباست و بعد از آنها برداشتهای معنوی میکرد که میگویند هر ذرهای میتواند جلوهگاه رخ معشوق باشد.
بعد به بهانۀ این عکس مطالب مفصلی برای ما گفت. چون خودش متخصص فیزیک اتمی بود، میخواست درس توحید را در قالب فیزیک به ما القا کند که در هر ذرهای از ذرات عالم، در تمام هستی متجلی است، نه اینکه فقط بگوییم دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش در میان بینی. منظومهای در داخل هر عنصر هست که مرکزی و الکترونهایی دارد و چرخش و نظمی است که شما از این عناصر میتوانید رصد علمی بکنید و اگر این نظم به هم بخورد، آن خواص از بین میرود.
شاید این سؤال برای خیلیها پیش بیاید که فردی با این روح لطیف چگونه توانست زن و بچه را رها کند و حتی پس از بازگشت از لبنان هم به سراغشان نرود؟
داستان مرحوم چمران، داستان عشق و شفقتورزی و شعله شدن و سوختن است. عشق مراتب مختلفی دارد. به قول فلاسفه مرحله به مرحله است و شدت و ضعف دارد. ابتدا ایشان تصمیم میگیرد که با همسر و فرزندانش به لبنان بیاید. بعد از ورود به لبنان به نوعی معشوق خویش را پیدا کرد. آقای صدر هم از دکتر چمران میخواهد که به جنوب برود و به امور بچههای جنوب رسیدگی کند. مرحوم چمران میخواست زندگی خوبی برای فرزندان لبنان رقم بزند. برای اینکه بچهها در مدرسه فن و حرفه یاد بگیرند و افراد مؤثری برای اجتماعشان باشند، آنها را جمع میکرد. در کنار این آموزش، دفاع و امنیت را هم وظیفۀ همه میدانست. به همان بچهها آموزش نظامی میداد و در درگیریها هم شرکت میکردند.
حالا شما در نظر بگیرید که در این درگیریها چند دانشآموز شهید و یا مجروح شدند. بالطبع، چمران با خانوادۀ دانشآموزان مرتبط بود. به بچههایی که مجروح میشدند، سرکشی میکرد و به این ترتیب، پلهپله وجود او پر از عشق میشد. وقتی که به چشم این بچهها نگاه میکرد، اشک از چشمانش سرازیر میشد. بعد در اوج گرد و غبار و دود و باروت همسرش میگوید: من تحمل این وضع را ندارم. کسی مثل چمران که نمیخواهد به خانمش ظلمی و یا الزامی بکند، به ناچار باید آزادش بگذارد. همواره انسان در مقابل دوراهی قرار میگیرد و دکتر چمران در آن شرایط باید فکر میکرد که آیا امام موسی صدر و بچههای جنوب لبنان و عشق تازهای که برایش ایجاد شده و معنویتی را که در روحش سیطره انداخته است، باید رها کند یا نه؟ در واقع، حیات معنوی خود را در لبنان و همان بچهها و کنار آقای صدر میدید. لذا باید از یک بخشی بگذرد. تعبیر قرآن این است که شما به خیر نمیرسید، مگر آن چیزی را که دوست دارید، رها کنید: «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون.» یعنی شعلهای که آقای صدر در دل چمران برافروخته بود، فوقالعاده دیدنی و شنیدنی بود. هیچکس نمیتوانست چنین کاری بکند.
اینکه چمران یک تنه میتوانست به همۀ امور برسد، واقعاً امر عجیبی است.
بله. گاهی اوقات ما خسته میشدیم، اما او با ماشینش راه میافتاد و در روستاها پیرزن و پیرمرد و جوان و شهیدداده و مجروحداده و همه را جمع میکرد و برای آنان صحبت میکرد. یک به یک آنان را نوازش میکرد و دلداری میداد و به آینده امیدوارشان میکرد. گاهی تا نیمه شب طول میکشید اما صبح اول وقت که بچهها ورزش میکردند، میدیدم که چمران هم ورزش میکند. ساعت شش صبح با بچهها گفت و شنود داشت.