چند خاطره از شهید دکتر مصطفی چمران به روایت همسرش، غاده جابر
این خاطرات از کتاب «یادنامه شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران» که به اهتمام دکتر ابراهیم یزدی جمعآوری شده،
انتخاب شده است.
* از تاثیر نقاشی یک شمع تا مراسم عقد با حضور امام موسی صدر
«روزی روحانی شهرمان (سید محمّد غروی) از طرف امام موسی صدر از من برای همکاری در مدرسهٔ صنعتی شهر صور دعوت کرد. امام موسی صدر با دیدن من پرسید: الان چکار میکنید؟
گفتم: مشغول تدریس در دبیرستان هستم.
آقای صدر گفت: آن کار را رها کنید و بیایید در مدرسهٔ صنعتی همکاری کنید.
گفتم: من هیچ ارتباط و علاقهای نسبت به جنگ ندارم و از این جنگ و خون و کشتار بیزارم.
ولی آقای صدر گفت نزد دکتر چمران بروید و از نزدیک با مدرسه و کارهای آن آشنا شوید.
من به لحاظ ذهنیتی که از دکتر چمران داشتم و آن تصویری آمیخته با خشونت و جنگ بود، از رفتن به آن مدرسه و دیدار با دکتر چمران سر باز زدم.
مدتی گذشت، پدرم به یک بیماری قلبی مبتلا شده بود و من نگران حالش بودم. روزی همان روحانی (سید محمّد غروی) به دیدار پدرم آمد و در ضمن گفت وگو، یک تقویم را که توسط سازمان امل منتشر شده بود، به من هدیه کرد. شبهنگام تقویم را نگاه کردم، در هر صحنه نقاشی زیبایی کشیده شده بود. در یکی از این صفحات نقش شمع کوچکی در تاریکی رسم شده بود که توجهم را به خود جلب کرد. نور کوچکی از آن شمع میتابید و جملهای به این مضمون در زیر آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
شاید من نتوانم با شعلههای کوچکم، تاریکیهای نادانیها و کفر را بزدایم، ولی در مقابل آنها پایدار خواهم ماند.
این تصویر بر من تأثیر بسیار گذاشت و بسیار گریستم. نمیدانستم چرا، اما نور زیبای شمع مرا به شدت مورد تأثیر قرار داده بود. چند روز دیگر هم گذشت، تا اینکه روزی دوستی را دیدم که به مدرسهٔ صنعتی صور میرفت. من نیز با او همراه شدم و برای نخستین بار به آنجا رفتم. وقتی دکتر چمران را دیدم، لبخندی بر لب داشت و آرامش و پاکی در چشمانش موج میزد. در حالی که تصویر ذهنیام از او به خشونت و جنگ آمیخته بود. او چنان با تواضع و تبسم با ما سخن میگفت گو اینکه مدتهاست ما را میشناسد.
من ناباورانه و شگفتزده از دوست و همراهم پرسیدم: آیا واقعاً او دکتر چمران است؟!
دوستم گفت: بله.
در ضمن صحبت دو سه ساعته ای که در مدرسه بودیم، دکتر چمران همان تقویم امل را به من داد که در آن به تعداد ۱۲ ماه سال، ۱۲ تصویر نیز نقاشی شده بود من گفتم: این تقویم را دیدهام.
دکتر چمران پرسید: از میان تصویرهای آن کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
گفتم: تصویر «شمع»
پرسید: چرا؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: نمیدانم چرا؟ ولی نور آن شمع همه وجودم را به خود جذب کرده و با دیدن آن بیاختیار گریستم.
سپس من از دکتر چمران پرسیدم: میخواهم بدانم چه کسی آن تصویر را نقاشی کرده است؟ چون میخواهم او را ببینم و با او آشنا شوم.
دکتر چمران به آرامی گفت: کار من بوده است.
من با شگفتی و ناباوری پرسیدم: شما؟! آیا خود شما تصویر را کشیدهاید؟
گفت: بله!
برایم عجیب بود. گفتم: شما که در جنگ و خون شناورید، چگونه توانستهاید این اثر هنری را به وجود بیاورید؟
پس از آن دکتر چمران از نوشتههای من که در روزنامهها و مجلات منتشر شده بود یاد کرد. در حین سخن گفتن، اشک چشمانش را در برگرفته بود.
بار دوم که به مدرسهٔ صنعتی میرفتم، آمادگی بیشتری داشتم که با دکتر چمران همکاری داشته باشم. این چنین شد که من نیز به جمع معلمان مدرسه پیوستم. آشنایی من با دکتر چمران بیشتر میشد و هر روز همدیگر را میدیدیم. قدم به قدم و همهجا با او در کنارش بودم و از نزدیک به عظمت روحی و ظرافتهای رفتاریاش پی بردم. در برخوردش با بچهها، میدیدم با دقت و توجه ویژهای مراقب روحیهٔ آنهاست و با هرکس مطابق روحیهاش صحبت میکند. یک جاذبهٔ خدایی در دکتر چمران بود که همه را به سوی خود جذب میکرد.
من در آن هنگام حجاب مناسبی نداشتم و این باعث شده بود تا برخی از بچهها نسبت به من احساس دوری و بیگانگی داشته باشند ولی دکتر چمران همواره کوشش میکرد تا ارتباط مرا به بچهها نزدیک کند. من در سرکشی به روستاهای جنوب لبنان، با دکتر چمران همراه میشدم. البته در آن هنگام هنوز ازدواج نکرده بودیم، یادم هست روزی در حالی که در یک روستا درون خودرویی نشسته بودیم، دکتر چمران هدیهای به من داد و آن هدیه یک روسری گلدار بود. چمران لبخند زیبایی زد و به من گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. من از همانجا روسری را روی سرم گذاشتم.
پس از گذشت ۹ ماه از آشناییام با دکتر چمران، ایشان به من پیشنهاد ازدواج داد. وقتی که من این پیشنهاد را با خانوادهام در میان نهادم، به شدت مخالفت کردند. آنها میگفتند:
تو دیوانه شدهای! چمران ۲۰ سال از تو بزرگتر است، همیشه در جنگ است، ایرانی است، پول ندارد، همرنگ ما نیست.
دکتر چمران از طریق سید محمد غروی اقدام به خواستگاری کرد؛ حتی امام موسی صدر دخالت کرد. من هم به پدرم اصرار و پافشاری کردم. ولی خانوادهام با سرسختی به مخالفت خود ادامه میدادند. دکتر چمران به من گفت:
سعی کنید پدر و مادرتان را خشنود و راضی کنید، من نمیخواهم دل آنها شکسته شود.
تا اینکه روزی به خانه رفتم دیدم که پدرم و مادرم مشغول تماشای تلویزیون هستند. تلویزیون را خاموش کرده و گفتم:
پدر عزیزم، من تا به حال که ۲۶ سال از عمرم میگذرد فرمانبر شما بودهام؛ ولی اکنون متأسفم که برای نخستین بار ناچارم از فرمانبری شما سرپیچی کنم. من با دکتر چمران ازدواج میکنم و پس فردا درحضور امام موسی صدر مراسم عقدمان برگزار میشود.
پدر و مادرم هر ۲ ناگهان شگفتزده به هم و سپس به من نگاه کردند. مادرم عصبانی شد و بر سرم فریاد کشید و حتی میخواست مرا کتک بزند. ولی پدرم دعوت به آرامش کرد و با نرمی از من دربارهٔ چمران سوالاتی پرسید. در برابر پافشاریهای من، پدرم سرانجام رضایت داد.
روز عقد مراسم بسیار سادهای برگزار شد و دکتر چمران با همان لباسهای همیشگی آمد. مرسوم است که در روز عقد داماد انگشتری را برای هدیه بیاورد. ولی دکتر چمران کادویی را برای من آورد. وقتی کادو را باز کردم، شمعی در آن دیدم و نوشتهٔ کوتاه و زیبایی که در کنار آن بود. من آن کادو را پنهان کردم و هر چه خواهرانم از نوع هدیه پرسیدند، حرفی نزدم؛ زیرا برای آنها بسیار عجیب بود. در آن هنگام من و دکتر چمران آنچنان در حال خود و متوجه به آرمانهای مقدسمان بودیم، که از توجه به مراسم و تشریفات دیگر غاقل بودیم. زندگی ما در همان مدرسة صنعتی جبل عامل در ۲ اتاق مدرسه آغاز شد. از همان ابتدا میدانستم که این یک ازدواج معمولی نیست، چرا که چمران هم یک انسان معمولی نبود.»
* وقتی چمران بودن با بچههای یتیم را به مهمانی رفتن ترجیح داد
روز عید فطر بود و طبق رسوم ما، همهٔ اقوام و فامیل در خانهٔ پدر مهمان بودند و من نیز از مصطفی خواستم که با هم به این مهمانی برویم. ولی مصطفی گفت: شما بروید، من نمیتوانم بیایم. من تنها به مهمانی رفتم. شب هنگام که مطابق عادت خودمان، مسائل و مشکلات را با مصطفی در میان میگذاشتم، از او پرسیدم که چرا امروز به مهمانی نیامدید؟
مصطفی پاسخ داد: «امروز روز عید بود و بیشتر بچههای مدرسه نیز برای دیدن اقوام و خویشان خود از مدرسه بیرون میروند. ولی حدود ۳۰ نفر از بچههای یتیم هستند که هیچ فامیلی ندارند و به ناچار در مدرسه باقی میرمانند. وقتی بچههایی که برای تفریح و دیدار اقوام خود رفته بودند بر میگردند، برای بچههای باقی مانده در مدرسه از دیدار فامیل و بازیها و سرگرمیهای خود تعریف میکنند. برای اینکه این بچههای یتیم نزد آنها احساس خجالت و افسردگی نکنند، من امروز در مدرسه ماندم و برای آنها غذا درست کردم و با هم بازی کردیم و من با سرگرمیهایی آنها را شادمان کردم؛ تا هنگام برگشت آن بچهها از بیرون، اینها هم بتوانند از بازی و سرگرمی و تفریحشان در روز عید تعریف کنند.»
* برخورد چمران با نوجوانی که روی او اسلحه کشید
روزی مصطفی در کتابخانهاش در مدرسه مطالعه میکرد، که ناگهان یکی از بچههای مدرسه با اسلحهٔ کلت وارد شد و به قصد کشتن اسلحه را در پشت سر مصطفی قرار داد. من به شدت ترسیده بودم و نفسم در سینه حبس شده بود. برای چند ثانیه حتی نیروی فریاد زدن و یا حرکت کردن از من سلب شده بود. ولی مصطفی در حالی که با همان آرامش نشسته بود، با لحن دوستانهای به او گفت: بکش! شلیک کن! چرا معطلی؟!
آرامش و طمأنینه مصطفی در برخورد باعث شد که او اسلحهاش را به کناری انداخت و خود را به آغوش مصطفی کشاند. سپس هر ۲ با هم گریستند و مصطفی گفت: «اگر مستضعفین بخواهند مرا بکشند، من حاضرم!»
* جمال را در عین جمال ببین!
فرو رفتن آفتاب در دریای شهر بندری صور، و سرخیِ انتهایی آن منظرهٔ زیبایی را پدید آورده بود. مصطفی با دیدن این منظره به آهستگی میگریست و اشک میریخت. او محو این زیبایی شده بود و همینطور این منظره را برای من شرح و توصیف می کرد، قطرههای اشک از گوشهٔ چشمانش به روی گونهاش میلغزید. مصطفی به من میگفت: ببین چه زیباست! همهاش زیبایی خداست!
من عصبانی شدم و گفتم: چه زیبایی؟ همهجا در حال جنگ و خرابی و ویرانی است. کجای آن زیباست؟
مصطفی خندید و گفت: جلال را در عین جمال ببین! جنگ ظاهرش جلال است و باطنش جمال.