گفت: هر سال میآییم اما چه فایده؟ امام نیست که کتاب جدیدی برایمان بنویسد. این را گفت و با چشمانی که داشت خیس میشد، رفت.
ازدحام بعدازظهرهای غرفه دیگر عادی شده. در این ازدحام هم کتاب میفروشیم، هم برای خرید کتاب راهنمایی میکنیم، هم امام را معرفی میکنیم، هم از پیگیری میگوییم.
برای من آدمهایی که با دیدن نام و تصویر امام راهشان را کج میکنند تا فقط از سرنوشتش بپرسند، لحظهای مکث کنند و آرزو کنند امام برگردد، خیلی احترام برانگیزند. آدمهایی که بین هیاهوی زندگی سرنوشت کسی در همین حد هم برایشان مهم است و دوست دارند او برگردد، با زنده نگهداشتن همین امید، به برگشتنش کمک میکنند.
امروز مهدی فیروزان، خواهرزاده و داماد امام موسی صدر مهمان غرفه بود. برخی از روی شباهت چهرهاش حدس میزدند نسبتی با امام دارد. در تمام مدت حضورش در غرفه، ایستاده با مردم حرف زد و با حوصله و روی باز به همۀ سؤالها جواب داد و بارها از پیگیری و شخصیت داییاش گفت و توضیح داد.
بین مراجعان مردی آمد و گفت حقوق خوانده و قصد ادامهاش را دارد، تا سه چهار سال دیگر بتواند برای امام کاری کند. تشکر و آرزوی موفقیت کردم و گفتم ان شاء لله تا آن موقع برگشتهاند.
کس دیگری وقتی کتاب خرید، موقع رفتن گفت ایشان اگر امروز بود، در زندان بود. گفتم الان هم در زندان است، بیخبر، بیملاقات، حتی بدون اینکه بدانیم کجاست. این حرف را به دفعات شنیدهام و هیچ وقت برایم هضم نشده که چطور اسیری ۳۶ ساله را با الان پیوند میدهند و فقط امروز را میبینند و یادشان میرود در تمام سالهایی که سه نسل به دنیا امدند و بزرگ شدند، مردی در اسارت بوده است و خانوادهای بیخبر و در انتظار.
از تکرار بیزارم، اما گفتن از سید موسی صدر، از زندگیاش، کارهایش، اسارتش و انتظار خودمان هرگز برایم تکراری نمیشود. این روزها که زیر نام توام، زندهتر از همیشهام.
تصویر روز:
مهمان همیشۀ غرفه بود. از آنهایی که بعد این چند سال مرا به نام میشناسند. وقتی آمد، انتهای غرغه مشغول معرفی و فروش کتاب بودم. فرصت صحبت نشد. فقط بعد از چند دقیقه که خواست از غرفه برود، گفت: هر سال میآییم اما چه فایده؟ امام نیست که کتاب جدیدی برایمان بنویسد. این را گفت و با چشمانی که داشت خیس میشد، رفت.