دایی جون میگفت: «آدمها را زود دسته بندی نکنید و کنار نگذارید. فلانی چون این طوری لباس میپوشد، پس این طوری فکر میکند چون این طوری فکر میکند، پس حتما فلان جور است.» میگفت: «خوب است آدم خودش باشد، خودش را حفظ کند ولی بقیه را هم ببیند و بشنود.»
من کوچک بودم و یک دایی داشتم که بزرگ بود. قدش بلند بود. خودش میگفت مثل مناره مسجد. دایی جون یک خصوصیتی که داشت این بود که ما را داخل آدم حساب میکرد. به حرفمان گوش میداد و با ما حرف میزد. حرف حسابی میزد. به من میگفت: «این بچهها را میبینی؟ همه از یک فامیلاند اما با هم فرق دارند چون پدرانشان با هم فرق دارند چون در محیطهای مختلف بزرگ شدهاند. آدمها با هم فرق دارند. به خاطر محیط، نسل و تربیت مختلف با هم فرق دارند.»
دایی جون به ما رسیدگی میکرد؛ یعنی دقت میکرد که مساله تک تک ما چیست. علاقه ما چیست. آن موقع شرایط این طور بود که دخترها یا در خانه درس میخواندند یا مکتب میرفتند. یکی از دوستان پدرم وقتی دیده بود من دارم امتحان میدهم که تصدیق دبستان بگیرم تا بروم دبیرستان، با پدرم دعوا کرده بود که دخترهای ما نباید بروند دبیرستان. آن موقع دایی جون لبنان بود. من برایش نامه مینوشتم و درد دل میکردم. این را هم تعریف کردم. یک سفر که آمده بود ایران با پدرم حرف زد، گفت: «الان دورهای نیست که آدم دختر را نفرستد درس بخواند. جریان زندگی مثل یک نهر آب است. باید به بچهات شنا یاد بدهی، کنار بایستی و مراقب باشی که غرق نشود.»
دایی جون میگفت: «آدمها را زود دسته بندی نکنید و کنار نگذارید. فلانی چون این طوری لباس میپوشد، پس این طوری فکر میکند چون این طوری فکر میکند، پس حتما فلان جور است.» میگفت: «خوب است آدم خودش باشد، خودش را حفظ کند ولی بقیه را هم ببیند و بشنود.» وقتی بعدها برای درس خواندن رفته بودم آلمان، یک همشاگردی نپالی داشتم. دایی جون میگفت: «ارتباطت را با این قطع نکن. دنیا را میتوانی با آدمهایش بشناسی.»
من جوان بودم و یک دایی داشتم که دیگر جوان نبود، اما هنوز خوب لباس میپوشید، عطر میزد. به من میگفت خوب لباس بپوش. حجاب داشته باش ولی خوب بپوش. حتی یک مدل لباس برایم انتخاب کرده بود و آورده بود. گفت: «این به نظرم برای تو خوب باشد.» یک لباس همان جور که او پیشنهاد کرده بود برای خودم دوختم که خوب بود. دایی به تک تک ما دقیق میشد. ما را داخل آدم حساب میکرد. ما را که یک مشت بچه بودیم و توی حیاط خانه شلوغی در قم گرگم به هوا بازی میکردیم.
منبع: مجلۀ همشهری جوان شماره ۱۸۱ صفحه ۴۹