روایت فاطمه صدرعاملی از شهید مصطفی چمران، از آخن تا تهران
این خاطرات از کتاب «یادنامه شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران» که به اهتمام دکتر ابراهیم یزدی جمعآوری شده،
انتخاب شده است.
* روایتی از اولین دیدار در آخن
اولین بار او را در تابستان سال 1969 یا 1970 میلادی دیدم. با خانوادهاش در راه کوچ به لبنان بود. آمریکا را برای همیشه ترک کرده بود و میخواست در لبنان اقامت گزیند. از قبل چندان شناختی نسبت به او نداشتم ولی با دیدن وی آنهمه صفا و لطف، فکر میکردم سالهاست او را شناختهام. مسحور صداقت و صفا یکرنگی او شدم. خداپرستی در چهرهاش عیان بود و شوق خدمت به دین و مظلومین از وجود وی متجلی بود با خانم و چهار فرزندش در منزل دانشجویی ما که فقط دو اتاق داشت و دارای وسایل بسیار ابتدایی بود، چند روزی اقامت گزید.
دوستان انجمن اسلامی شهر آخن، یعنی همان شهری که در آن بودیم، به دیدارش میآمدند، برای گفت وگو با آنها جلساتی در مسجد آخن که محل جلسات انجمن بود تشکیل میشد. بعضی وقتها من هم به این جلسات میرفتم ولی بعضی وقتها با خانوادهٔ ایشان در خانه میماندم و دکتر چمران با آقای طباطبایی به جلسه میرفت. خوب به یاد دارم که اولین شبی که بعد از دیدار بچههای انجمن به خانه آمده بود و با شور و شوق از آنان سخن میگفت؛ اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. تا پاسی از شب بیدار بود و میگفت: بعد از دیدن این دوستان و مشاهدهٔ تعهد آنان نسبت به اسلام و مبارزات اسلامی نیروی تازهای در خود احساس میکنم.
در آن شب میل نداشت بخوابد و میخواست ساعتها با آن احساس بگذراند. و به امید فرا رسیدن روزی که این نیروها واقعاً موفق شوند و یاور مظلومان گردند، ساعاتی دلخوش باشد.
شبی دیگر، جلسه با دانشجویان، از بحثهای مطروحه در جلسه سخن میگفت خانم ایشان با شوخی گفت: معمولاً از مکاتب و نظریات مختلف سخن میگویی ولی منظور اصلیات آن است که آن نظریات را با اسلام مقایسه کنی و بگویی اسلام بهتر است.
در خانه ماشین رختشویی نداشتیم و میبایستی با خانمش رختها را به محلی که برای شست و شوی لباسها بود ببریم. خانمش رختها را به صورت بستهٔ بزرگی در بغل گرفت و به اتفاق، پیاده به آن محل رفتیم. بعداً به دکتر چمران گفتیم؛ چه خوب است که ایشان بدون دغدغه از اینکه آیا در انتظار مردم حمل بستهای به این صورت زیبا یا زشت است، این کار را انجام میدهد. دکتر چمران در جوابم گفت: خانم، زن آزادهای است و این مسائل برایش مطرح نیست.
خانم چمران در حضور چمران از کتاب یک خانم آمریکایی که از بنیانگذاران نهضت فمینیستها درآمریکا بود و همچنین از کتاب سیمون دوبوار به نام جنس دیگر برایم سخن گفت. دکتر چمران حرف او را تأیید نکرد و گفت اینها آثار خوبی است ولی بایستی توجه داشت که در بعضی مسائل بسیار افراط کردهاند. بعدها که خودم با آثار فمینیستهای آلمانی آشنا شدم، به حرف دکتر چمران پی بردم.
* روشی که دکتر چمران برای جبران خستگی و کمخوابی به کار میبرد
در سفر دیگری که دکتر چمران از لبنان به آلمان آمده بود. و گویا سال 1975 میلادی بود، با ایشان و آقای طباطبایی به منزل یکی از دوستان مشترک آلمانی که مدتها در لبنان اقامت داشت رفته بودیم. مصطفی بیست دقیقهای به اتاق دیگری رفت و در مراجعت علت آن غیبت را توضیح داد. میگفت گاهی پیش میآید که از زیادی مشغله چند شبانه روز نمیخوابد و در چنین اوقاتی برای رفع خستگی روشی دارد که به وسیلهٔ آن خستگی را از تن به در میبرد.
در مورد چگونگی این روش، تا جایی که حافظهام درست کار کند این چنین گفت: انسان بایستی روی زمین یا روی تختی دراز بکشد مانند وقت خواب، تمام ماهیچهها را در حال استراحت و رهایی درآورده چشمها را ببندد، به جایی فکر نکند و نقطهای روی شصت پا را در نظر گرفته و حواس خود را در آن متمرکز کند. بعد از تمرکز کامل بر آن نقطه کم کم آن نقطه را از روی پا به طرف بالای تن عبور دهد تا به نوک بینی برساند در آنجا کمی توقف کند و بعد از آن نقطه مورد تمرکز را از سر خارج کرده و به طرف آسمان بالا ببرد. پیوسته بالا و بالاتر تا به افق اعلا برساند و سپس آنرا رها کند. و در آن حالت رهایی هرچه میتواند توقف کند.
دکتر چمران میگفت چنین تمرکزی به مدت یک ربع برای وی به منزلهٔ هشت ساعت خواب مؤثر بوده است و در موقع کم خوابی و خستگی از آن روش استفاده میکند.
* چمران توصیه میکرد که خانه نشین نشوم
در سال 1976 میلادی با دختر دو سالهٔ خود غزاله برای ۱۰ روزی به منزل داییام امام موسی صدر در لبنان رفتم. در آن سال چندبار افتخار دیدار چمران را داشتم. من به خاطر دختر دو سالهام جایی نمیرفتم و در خانه میماندم. او به من نصیحت میکرد و میگفت زیاد سخت نگیر و با بچه خود همهجا برو تا خانهنشین نشوی. در همین راستا یکبار مرا برای دیدن خرابههای تل زعتر برد. همانجایی که چادرهای مسکونی فلسطینیها توسط فالانژها به خرابه تبدیل شده بود. در آن دیدار آقای محمّد منتظری هم همراهمان بود.
چمران با حسرت و درد به بقایای زندگی فلسطینیها نگاه میکرد و توجه مرا به آنها جلب میکرد. قوطیهای کنسرو له شده و قوطیهای کوکاکولا را نشانم میداد و میگفت ببین به چه وضعی فلسطینیها را از اینجا تاراندند و محل سکونت آنها را با خاک یکسان کردند.
یکبار هم مرا با دخترم به همراه خود و با ماشینی که خود رانندگی آن را بر عهده داشت به صور و محل مؤسسهٔ آموزشی که سرپرستی آن را به عهده داشت برد. در آن موقع ایشان تنها بود و خانوادهاش به آمریکا مراجعت کرده بودند. مانند برادری مهربان به من و دخترم محبت میکرد. از عشق به خدا و پرستش حق سخن میگفت. از حالت اعجاب خود نسبت به امام موسی میگفت. از لذت بردن از سخنرانیهای امام موسی تعریف کرد و میگفت خیلی اوقات به همراه ایشان بودهام و ایشان هرچقدر هم که از قبل خود را برای سخنرانی آماده نکرده باشد، باز به هنگام سخنرانی و به هنگام دیدار مردمِ مشتاق و دردمند شکوفا میشود و زیباترین راهنماییها را میکند و نهال امید را در دل آنان میکارد.
در طول راه، دخترم که معمولاً در آن سنین، در ماشین حالش به هم میخورد، لباسم را کثیف کرد. وقتی که در مؤسسه بودیم بعد از شام برای خواباندن غزاله ساعاتی به اتاق دیگری رفتم. وقتی که از اتاق بیرون آمدم، با کمال خجالت دیدم که دکتر چمران لباس مرا شسته بود.
* رفتار و کارهای متفاوت چمران در مؤسسه
در مؤسسه درِ اتاقش همیشه باز بود. هرکدام از همکاران، شاگردان، نگاهبانان، در هر ساعتی که میخواستند بدون کسب اجازه به اتاق او میآمدند و کارها و نیازهای خود را مطرح میکردند. برای شاگردان، استاد و راهنمای خوبی و دوست خوبی بود و آنها را به خوبی میشناخت. عدهای از شاگردان را هم برای تعلیمات نظامی تربیت میکرد که به هنگام حملات اسرائیل آمادهٔ دفاع باشند. با عدهای از آنها تیم فوتبال تشکیل داده بود. ماشین آلات صنعتی را با استعداد فوقالعاده خود توسعه میداد و شاگردان مؤسسه را تربیت میکرد.
از همان غذایی که برای همهٔ شاگردان شبانهروزی تهیه میشد، میخورد. خوب به یاد دارم که روزی من در آنجا بودم ناهار خورشت باقلا بود و آنطور که رسم لبنان است. باقلا را با پوست سبزی که روی آن است پخته بودند. علاوه بر پذیرایی به فکر سیر و سیاحت من هم بود و مرا با یکی از شاگردان ایرانی مؤسسه برای بازدید از آثار باستانی صور و بندر صور فرستاد. آن فرد مرا دربندر روی یک کشتی برد. برای من با بچه، بالا رفتن و پایین آمدن از اسکله مشکل بود. ولی برای آنان که به معنی زندگی کردن با چابکی و عبور از موانع، خو گرفته بودند، این حرف ها مطرح نبود.
در مراجعت از صور باز با خود ایشان بودم. از مشاهداتم در مؤسسه برایش سخن گفتم و در ضمن گفتم: من در تعجبم که چگونه افراد مؤسسه هر موقع که بخواهند و هر کاری داشته باشند، بدون درنظرگرفتن ساعت خاصی و بدون کسب اجازه به اتاق شما رفت و آمد میکنند و ابداً به این امر توجه ندارند که رئیس و مدیر آن مؤسسه هستید و باید احترام خاصی برای شما قائل باشند.
در جوابم با جملاتی که پر از احساس بود و از تمام وجود وی برمیخواست گفت: «من از همین بیتوجهی ها هم در راه خدا لذت میبرم و خود را به خدا نزدیکتر احساس میکنم.»
بعد از شنیدن این جملات برایش از بردارم سخن گفت. که وی رنج و سختی را یکی از عوامل نزدیکنر شدن به خدا خوانده بود. چمران از شنیدن این سخن به شوق آمد و گفت، این حرف والایی است.
* قطره اشکی که چمران روی دیوار تیراندازی شده نقاشی کرد
از درگیریهای لبنان و جنگهای داخلی بسیار ناراحت بود و میگفت عواملی ناشناس وجود دارند که نمیگذارند این جنگ خاتمه یابد. و هر بار که با تلاش بسیار آتشبس اعلام میشود، مردان ناشناسی مجدداً تیرانددازی میکنند و باز زد و خورد از سر گرفته میشود. وضع را بسیار مشکل و پیچیده معرفی میکرد و میگفت بعضی اوقات هم دوستان به جای دشمن گرفته میشوند.
برای مثال یکبار عدهای از فلسطینیها به ساختمان مؤسسه تیراندازی کرده بودند و به بدنهٔ ساختمان مؤسسه آسیب وارد شده بود. چمران خیلی دلش به درد آمده بود و چون نقاشی خوب میدانست، در محل تیراندازی و روی سنگهای سفیدِ ساختمانِ مؤسسه قطره اشکِ بسیار بزرگِ خونینی نقاشی کرده بود. فلسطینیها از چنین عکسالعملی ناراحت شده و شکایت پیش آقای صدر برده بودند.
خوب به یاد دارم که جریان این شکایت و جواب آن را از خود آقای صدر شنیدم و ماجرا آنچنان پر احساس بود که بر خاطرم تأثیر عمیقی بر جای گذاشته است. ایشان در جواب گفته بودند، یعنی انتظار دارید که چمران در برابر ظلم شما یک «آخ» هم نگوید و این قطره اشک نقاشی شده به منزلهٔ «آخ» در برابر این درد است.
* آرزویی که در آخرین دیدار عنوان کرد
بعد از انقلاب مدتی بود در ایران بودم و گاهگاهی افتخار دیدارش را داشتم. با احساس مسئولیت سنگین و نگرانی مشغول خدمت بود. گاهی اوقات از اینکه بعضی از همکاران وی را در بعضی موارد جدی نمیگرفتند دلتنگ بود. میگفت مثلاً من وزیر دفاع هستم ولی گاهی تصمیمات بدون حضور من میگیرند. دلش میسوخت که آنطور که لازم است ارزشهای اسلامی و انقلابی مورد توجه قرار نمیگرفت.
کمی بعد از شروع جنگ از او میشنیدم که در مورد فجایع جنگ و کارهای ضد انسانی سربازان عراقی در دمِ مرز سخن میگفت و بسیار افسرده و مشوش بود و برای دفاع از زنان و خانوادههای مردم آن سامان تشکیل نیرویی را لازم میدانست و به آن عمل کرد. چند بار اتفاق افتاد که برای رفتن نزد امام خمینی از جبهه باز میگشت. یکبار که به این منظور آمده بود و به دفتر امام هم رفت ولی امکان دیدار امام را برای وی فراهم نکرده بودند، با دلی افسرده به خانهٔ ما بازگشت. این آخرین بار بود که او را میدیدیم. خیلی دلگرفته بود. با اندوه بسیار آرزویی را بیان کرد: کاش امام موسی صدر باز میگشت و من هم به لبنان میرفتم.