در سال ۱۳۲۴ شمسی درس طلبگی را شروع کردم و تا الآن، ۶۸ سالی هست که طلبه هستم. در مسجد لرزاده خدمت حضرت استاد مرحوم آشیخ علیاکبر برهان تلمذ کردم. مرحوم آقای مجتهدی معروف به تهرانی یکی از شاگردان ایشان بودند و تقریباً تمام شاگردان مرحوم برهان منشاء آثار مهمی بودهاند. بعد هم به قم رفتم و یکی دو سال هم در آنجا درس خواندم.
اشاره
حجتالاسلام والمسلمین حسن یزدیزاده معروف به مهاجر شریف از جمله اعضای اولیه موتلفه اسلامی است که پس از اجرای حکم الهی در باره حسنعلی منصور توسط شاخه مسلحانه موتلفه در سال ۴۳، از دست ساواک گریخت و با نظر امام ۱۳ سال در لبنان بود. این حضور سبب آشنایی با امام موسی صدر و مجلس اعلای شیعیان لبنان گشت.
آنچه پیش رو دارید دارای ناگفتههای مهاجر شریف از خاندان صدر است که برای نخستین بار منتشر میشوند. ضروری است از موسسه امام موسی صدر که ما را در انتشار این مصاحبه یاری دادند؛ کمال امتنان را داشته باشیم.
کمی در باره احوال شخصی خود و اینکه چه سالی و در کجا به دنیا آمدید و نزد چه اساتیدی درس خواندید برایمان بگوئید.
شریف: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در ۴ دی سال ۱۳۰۹ شمسی و در روز ولادت حضرت مسیح (ع) و پنج شعبان روز ولادت حضرت امام زینالعابدین در خانواده متوسط الحالی به دنیا آمدم. پدرم قناد بود. دوره درس ابتدایی را در مدرسه انوشیروان که به اصطلاح آن روزها ملی و به قول امروزیها غیرانتفاعی بود، تحصیل کردم. درمدرسه پسرانه انوشیروان جنبه مذهبی بر جنبه درسی میچربید. حدود دو سال هم به مکتبخانه رفتم و در همان دوران، گلستان سعدی و سراجالشیعه را که کتابی اخلاقی است، خواندم. کتابی هم به نام انشاء نوظهور بود که در آن شیوه نامهنگاری به وزارتخانهها و ادارات دولتی، نامهنگاری تجاری و امثالهم را آموزش میدادند. حساب سیاق هم یاد گرفتم. حساب سیاق حسابی بود که با حروف نوشته میشد و طرز جمع و تقسیم و تفریقش، به عکس طریقه جدید بود. سابقاً بازاریها بیشتر به شیوه سیاق مینوشتند و بهتدریج منسوخ شد.
در سال ۱۳۲۴ شمسی درس طلبگی را شروع کردم و تا الآن، ۶۸ سالی هست که طلبه هستم. در مسجد لرزاده خدمت حضرت استاد مرحوم آشیخ علیاکبر برهان تلمذ کردم. مرحوم آقای مجتهدی معروف به تهرانی یکی از شاگردان ایشان بودند و تقریباً تمام شاگردان مرحوم برهان منشاء آثار مهمی بودهاند. بعد هم به قم رفتم و یکی دو سال هم در آنجا درس خواندم.
چه سالی؟
تقریباً سال ۱۳۲۹ بود. بعد در سال ۱۳۳۴ به عراق رفتم. یک سال در کربلا درس خواندم و بعد به نجف اشرف رفتم و شاید اولین قمیای بودم که در امور سیاسی وارد شدم و در اولین تظاهراتی که آیتالله کاشانی به نفع مردم فلسطین ترتیب داد، حضور داشتم.
در عین حال عضو فدائیان اسلام هم بودم و بعد از این که حسن البناء در مصر، اخوان المسلمین را تأسیس کرد، جمعیتی را به نام اخوانالمؤمنین تشکیل دادم. بعد احساس کردم دولت روی این اسم حساس است و آن را به پیروان قرآن تغییر دادم. بعد عدهای از جوانان را جمع کردیم و از آقای صادق امانی خواستیم عضو جمعیت ما بشوند. ایشان هم شیخ ابوالفضل خمسی را معرفی کرد و جلسات متعددی برای همکاری با آقایان گذاشتیم.
اولین اشکالی که آقای امانی گرفت این بود که کلمه پیروان قرآن جامع هست، ولی مانع نیست، یعنی جامع افراد هست، ولی مانع اغیار نیست. وهابیها هم خودشان را پیروان قرآن میدانند، همین طور باقی مسلمین و گفت باید اسم را عوض کنید و بالاخره اسم آن جمع شد گروه شیعیان. بعد اساسنامهای تدوین شد و به تصویب جمع رسید. در این گروه افرادی چون حاج عبدالله مهدیان، حاج حسین مهدیان، صادق امانی، هادی امانی، سعید امانی، هاشم امانی، اسدالله بادامچیان و... بودند. مؤسس هم که حقیر بودم.
من سال ۳۴ به حج مشرف شدم و در مدینه اقامت کردم و بنا داشتم در مدینه منوره حوزه علمیه تأسیس کنم، ولی دولت سعودی اجازه نداد و مرا هم اخراج کرد. من از مدینه به شام و سپس به عراق رفتم و در آنجا، در زمستان سال ۳۴ بود که خبر شهادت نواب صفوی را شنیدم. بعد از بازگشت به تهران جلسات متعددی را تشکیل دادم که خیلیهایش هنوز هستند. مدارسی هم تأسیس شدند، از جمله مدرسه دانش اخوت در منطقه خزانه.
و اما اساتید بنده. مرحوم برهان، مرحوم امام، درس خارج آقای خویی، درس خارج آقای سید نصرالله مستنبط، داماد آیتالله خویی، یک دوره بحث امر به معروف و نهی از منکر و تقیه در درس آیتالله سید محمد روحانی
در درس امام در نجف شرکت کردید؟
بله.
در قم چه دروسی را خواندید؟
سیوطی، حاشیه، مغنی را در قم خواندم و هنوز به درس خارج نرسیده بودم که به نجف رفتم. الان هم در حوزه، مکاسب و کفایه تدریس میکنم.
در سال ۲۸ که به قم رفتید، اوضاع آنجا چگونه بود؟
آیتالله صدر و آیتالله سید محمد خوانساری و آیتالله حجت و دیگران بودند و من مکرر خدمتشان میرفتم. وقتی هم حتی که هر دو بزرگوار اول با هم در بیمارستان هزار تختخوابی تهران بستری بودند، همراه با طلبهای به نام شیخ محمدعلی تاجپور به عیادتشان میرفتیم. شیخ محمدعلی تاجپور میدانست من عضو فدائیان هستم و رو کرد به آیتالله صدر و راجع به فدائیان اسلام سئوالی پرسید. آیتالله صدر فدائیان را تأیید فرمودند.
به هر حال ارتباط من با آقای صدر به این شکل بود. ولی با آقازادهشان از نزدیک آشنائی و رفاقت نداشتم. علت هم این است که آقا موسی در حدود ۷، ۸ سال از من بزرگتر بود.
ایشان دروس طلبگی را زودتر از شما شروع کردند و بیش از یکی دو نسل از شما جلوتر بودند؟
بله، همدرس و همپایه نبودیم. تا قسمت شد و به لبنان رفتم.
قبل از پرداختن به قضیه لبنان، در مورد تأیید آیتالله صدر از فدائیان اسلام، موارد دیگری را هم بود به خاطر دارید؟
چیزی یادم نمیآید. در اثر کهولت سن خواهی نخواهی چیزهایی از یاد انسان میروند. سربسته بگویم زندگی طوفانیای را پشت سر گذاشتیم و همیشه با کشمکشها و امواج روبهرو بودیم. در باره تقلید هم همیشه از ایشان سئوال میکردم.
جوابشان یادتان هست؟
جواب را مبهم دادند، چون بنا نداشتند بگویند فلانی بله، فلانی نه. آقای فلسفی از مجتهدین نجف بودند و در سالهای اخیر هم در مشهد مقدس تدریس درس خارج داشتند. من رسائل را پیش ایشان خواندم. از ایشان راجع به تقلید سئوال کردم، گفت نمیدانم. عرض کردم فلانی و فلانی. فرمود حشر و نشر علمی با آنها نداشتهام. خود ایشان هم مرجعیت را قبول نمیکرد. من چندین بار به ایشان پیشنهاد کردم. ایشان فرمود: «مِنَ الکفایه هست و لزومی ندارد من خود را در معرض مرجعیت قرار بدهم».
آیتالله صدر و آیتالله حجت و آیتالله خوانساری قبل از آمدن آقای بروجردی، مراجع ثلاث حوزه بودند. جایگاه علمی و اخلاقی آیتالله صدر در بین این مراجع چگونه بود؟
آن موقعی که من در قم بودم، در حدی نبودم که با درس خارج آقایان در تماس باشم و نمیتوانم قضاوتی بکنم، ولی بر اساس شنیدهها از اعلمیت آقای خوانساری و آقای بروجردی زیاد بحث میشد. البته آقای بروجردی هم مسنتر از آقایان بود، هم اعلم.
روزی یکی از مراجع تقلید به شوخی به من فرمود: «هر چیزی شانس میخواهد، حتی مستحبات و واجبات شرعی. مثلاً یکی از مستحباتی که اصلاً شانس نیاورده این است که در ایام حج هر مسلمانی در هر جا هست لباس احرام بپوشد، ولی این مستحب اصلاً شانس نیاورده، چون حتی یک نفر هم این کار را نکرده است، اما مستحباتی مثل زیارت عاشورا خیلی شانسشان بالاست. در مورد آقایان هم همین طور است!»
به نظر من اساساً کارهای دنیا همین طور است. من آقای سیستانی را از نزدیک میشناسم و بهخوبی میتوانم ادعا کنم که ۴۵ سال پیش، ایشان را در حد مرجعیت باور داشتم، اما هیچ زمینهای برای مرجع شدن ایشان نبود و ناگهانی پیش آمد که ایشان مرجع شد، آن هم ارشد مراجع. همان موقع گفتم کار خداست و دست غیب در کار است، لذا مقداری از این مسائل مربوط به عالم بالاست.
در آن مقطع نام آقا رضا صدر را در قم میشنیدید؟
خیلی با ایشان در تماس نبودم، ولی میشناختم، بهخصوص در لبنان به علت ارتباط با آقای صدر، با آسید کاظم، پسر آقا رضا صدر خیلی انس داشتم، چون ایشان هم در خانه آقای صدر زندگی میکرد.
اشاره کردید که در سال۳۴ وارد نجف شدید. تا کی در نجف بودید؟
در سال ۳۴ رفتم مکه و میخواستم حوزه تشکیل بدهم که نشد و لذا برگشتم ایران تا تشکیل خانواده بدهم. من یک کمی دیر ازدواج کردم و شاید ۲۷سال داشتم و در این ۵۷ سال حتی یک بار هم به خانم اخم نکرده و تشر نزدهام. ایشان هم خانم بهتمام معنا و با عظمتی است. من راستی به توفیق ایشان در عبادت غبطه میخورم. هزار رکعت نماز ماه رمضان را بهراحتی میخواند. با اینکه الان ۷۲ سال دارد، الحمدالله خوب کار میکند و نسبت به همسالاش بسیار سالمتر است.
بعد از سال ۳۵ چه پیش آمد؟
سال ۳۵ تا ۳۹ در ایران بودم. البته برای زیارت یکی، دو باری با خانم به نجف رفتیم، اما اقامت دو باره ما در نجف از سال ۴۰ شروع شد و سال ۴۲ یا ۴۳ به تهران برگشتیم و در قضیه نهضت امام بودم، ولی اقامت عراقی داشتم. شبی که امام را به ترکیه تبعید کردند، از ایران خارج شدم و نوار سخنرانی کاپیتولاسیون ایشان را به عراق بردم و شبانه از مرز ایران خارج شدیم. موقعی هم که امام از ترکیه به عراق آمدند، برای استقبال به کاظمین رفتیم و در خدمت ایشان به نجف آمدیم. من از سال ۳۷ تا ۴۳ با امام در ارتباط بودم.
تا کی در نجف بودید؟
تا سالی که ایرانیها را از عراق بیرون کردند و در این فاصله به لبنان میرفتم و میآمدم.
در طی این سالها امام موسی صدر به نجف آمد؟
بله، در طی سالهایی که به لبنان میرفتم، ایشان به عراق آمد و من هم ایشان را دیدم، اما قبل از آن اگر هم آمده بود، چیزی یادم نمیآید.
در عراق هم از خاندان صدر صحبتی بود؟
خاندان صدر به خاطر شخصیت مرحوم آیتالله سید باقر صدر و مرحوم سید محمد صدر که وزیر عراق بود، همیشه در عراق مطرح بودند. من با آقای سید باقر صدر از نزدیک آشنا بودم و به خانهشان هم میرفتم، ولی آسید موسی را یادم نمیآید که در نجف دیده باشم و یا با ایشان برخورد کرده باشم.
محمد باقر صدر چه جور آدمی بود؟
اخلاق بسیار خوبی داشت. انسانی با گذشت و شبیه خود آسید موسی و ملا بود، طوری که در محضر آیتالله خویی هر وقت بحث علمی میشد و آسید باقر حضور نداشت، مسئله میماند و ایشان که میرسید، حل میشد. من این را از خود آیتالله خویی نقل میکنم که مسئلهای را از من سئوال کردند و من فتوا را بلد بودم، ولی دلیلش را هر چه فکر کردم، یادم نیامد تا آسید باقر آمد و پرسیدم. بلافاصله گفت روزی که این فتوا را دادید، این طور استدلال کردید. آسید باقر صدر حافظه بسیار عجیبی داشت.
آیتالله خویی به ایشان توجه خاصی داشت؟
آقای خویی خیلی برای ایشان ارزش قائل بود. ایشان هم خیلی به آقای خویی علاقه داشت. آقای خویی انصافاً ملا بود و در علمیت در نجف نظیر نداشت.
شهید صدر با آیتالله آسید محسن حکیم هم ارتباط داشت؟
بله، حتی آسید موسی هم با دستگاه آقای حکیم در ارتباط بود.
از شهید صدر اگر مطلب یا خاطرهای دارید نقل کنید؟
مطلب جالبی را از ایشان نقل میکنم که به من فرمود: «چرا از لبنان به نجف برگشتی؟» گفتم: «کنتُ اُفَکّرُ دوَلیا و اعیشُ قرویا». ایشان فرمود: «اعد». دو باره تکرار کردم. فرمود: «چنین حرفی را از احدی نشنیدهام» و حق هم همین است، چون همیشه فکر میکردم باید دنیا را ببینم و لذا به آفریقا رفتم و الحمدالله در چندین کشور آفریقایی هم آثاری به جا گذاشتم. من همیشه فکر کردم دنیا را چگونه میشود عوض کرد؟ خود لبنانیها به آنجا میگفتند: «لبنان: بیت الواحده» و واقعاً هم لبنان یک قریه واحد است و همه هم به هم شباهت دارند.
شهید صدر در میان اطرافیانش بیشتر با چه کسانی معاشر بود؟
خیلی با آنها آشنایی نداشتم. زمانی هم که حزب الدعوه و حزب العدوه را درست کردند، من لبنان بودم، لذا با افرادش خیلی آشنا نبودم و فقفط تک و توکشان را میشناختم.
چه شد که به لبنان رفتید؟
اگر اشتباه نکنم سال ۴۴ یا ۴۵ شمسی شیخ عباسعلی اسلامی سبزواری، مؤسس مدارس اسلامی به نجف آمد و از من خواست در سفر حج همسفر باشیم. چند تن از دوستان تهرانی ما هم آمده بودند. دو ماشین سواری برای آن آقایان و یک ماشین سواری برای من و آقای اسلامی گرفتند و به اردن رفتیم تا از آنجا به مکه برویم. تشکیلات اردنی برای حرکت دادن زوار ضعیف بود. به مردم راست نمیگفتند و هر روز برای عقب انداختن سفر زوار حرف جدیدی میزدند و زوار در فشار بودند. من در دفتر هواپیما با جوانی اهل الجزایر برخورد کردم که لباس سادهای پوشیده بود. او دکتر دندانپزشک و اسمش حسین توفیق بود. دیدم یک مقدار ناراحت است از اینکه اینها برای حرکت دادن زوار هی امروز و فردا میکنند. گویا هواپیما کم داشتند. از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» جواب داد: «به خاطر این چیزها». گفتم: «اینها طبیعی است و دست اینها نیست» و خلاصه با او گرم و کمکم انس گرفتم. از او سئوالاتی در باره الجزایر کردم. الجزایر مثل لیبی شیعه و سنی دارد، اما شیعهاش در اقلیتاند. از او در باره مذهبش پرسیدم، از من پرسید: «مذهب یعنی چه؟» خیال کردم تجاهل یا تقیه میکند. اشاره کردم: «تقیه نکن، من هم برادر تو هستم». گفت: «من با فرانسه جنگیدم، تقیه نکردم. با توی مسلمان چرا تقیه کنم؟» تعجب کردم. پرسیدم: «نمیدانی بعد از پیامبر چه حوادثی در اسلام رخ داده است؟» جواب داد: «نه، نمیدانم». قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: «قرآن بخوان ببینم چگونه میخوانی». گفت: «عربی بلد نیستم». گفتم: «داری با من عربی حرف میزنی!» گفت: «من حروف عربی نخواندم». هرچه از اسلام از او پرسیدم دیدم هیچ اطلاعی ندارد. پرسیدم: «چرا از اسلام بیخبری؟» جواب داد: «من هفت ساله بودم که به دبستان فرانسوی رفتم و پزشک آمدم بیرون. کسی به من اسلام یاد نداده است». گفتم: «اسمت چیست؟» گفت: «حسین». پرسیدم: «لقبت چیست؟» جواب داد: «توفیق». دست خطش را هم دارم: دکتر حسین توفیق. گفتم: «اسم پدرت چیست؟» گفت: «نمیدانم. به پدرم میگفتند حاجی». پرسیدم: «اسم برادرت چیست؟» «حسن». گفتم: «عمو داری؟» گفت: «جعفر». دیدم هرچه از اسمهای عمو، دایی، خاله و عمهاش میگوید، همه اسمهای شیعه است و در آن یک اسم عمر و عثمان و ابوبکر پیدا نمیشود. فهمیدم شیعه است و خودش نمیداند. با او گرم گرفتم و گفتم: «بیا، برویم خانه آقای اسلامی را ببین». خواستم آقای اسلامی با او صحبت کند. با هم آمدیم منزل و ایشان از مبارزاتش علیه دولت فرانسه تا پیروزی الجزایر گفت. از او پرسیدم: «پس چرا تو به مکه آمدی؟ تو که هیچ از اسلام خبر نداری». جواب داد: «در زندان فرانسویها محکوم به اعدام شدم و نذر کردم که خدایا اگر مرا از اینجا نجات بدهی به مکه میروم و حالا دارم به مکه میروم که نذرم را ادا کنم». گفتم: «قدرت مالی داری که به مکه بروی؟» گفت: «آره». گفتم: «پس امسال حج واجبت را انجام بده. اول حج استطاعتی و امسال را نیت کن، سال بعد برای حج نذریت بیا و عمل کن، چون تا مستطیع هستی نمیتوانی حج دیگری به جا بیاوری». متوجه مسئله شد و از ما خوشش آمد و با ما انس گرفت. همه اینها مقدمه سفرم به لبنان است که عرض میکنم. بعد هم در مدینه با او برخورد کردم و از من دعوت کرد که به الجزایر بروم. آدرس کامل را به زبان فرانسه در دفترم نوشت. من هم میخواستم دعوتش را اجابت کنم. به نجف برگشتم و عین قضایا را به امام خمینی عرض کردم. ایشان فرمودند: «برو. خرجش هم با من». خرج سفر را به من عنایت کرد و از من پرسید: «از چه راهی میخواهی بروی؟» جواب دادم: «میشود مستقیم با هواپیما رفت، ولی دوست دارم که از راه زمینی بروم و بین راه هم با علمای مختلف مذاهب تا آنجا که میتوانم تماس بگیرم». ایشان هم این نظر را پسندید. بعداً عرض میکنم ارتباطم با آقای خمینی تا چه درجهای بود. مسیری که تعیین کرده بودم، این بود که به شام بیایم و از شام به ترکیه و از ترکیه به اروپا و از اروپا به الجزایر بروم، چون میخواستم با علما تماس بگیرم با علمای شام تماسهایی برقرار کردم. منجمله با مرحوم سید حسین مکی که از علمای شیعه در شام بود. الان پسرش، سید علی مکی امام جماعت در مسجد امام علی شیعیان است. به دیدن ایشان رفتم. ایشان هم کمی فارسی بلد بود و البته عربی من هم خوب است. من با ایشان عربی حرف میزدم. سئوال کرد: «برای تفریح به شام آمدی یا برای تبلیغ؟» جواب دادم: «اگر جایی باشد که هفت، هشت روزی هم تبلیغ بکنم خوب است». ایشان گفت برو بعبلک پیش آقای شیخ سلیمان یحکوفی که اسمش حتماً خدمت شما معروف است. پرسیدم: «نامهای، چیزی نمیخواهد؟» جواب داد: «هیچ نمیخواهد. بگو سید حسین مرا فرستاده اینجا». رفتم بعبلک و برای اولین بار رفتم لبنان، خدمت آقای شیخ سلیمان یحکوفی. این شیخ هیکل زیبا و صورت جالب و برخورد محترمی با افراد داشت. با اینکه سابقه آشنایی نداشتیم، احترام زیادی به من کرد. بعد از آن گفتم: «آقای مکی از من این سئوال را کرده و این جواب را دادم و گفته بیایم پیش شما». گفت: «اتفاقاً چند روز پیش یکی از یمونه پیش من آمده و گفته بود یک روحانی برای ما بفرستید». همان موقع ایشان چند نفر از رفقایش از بعلبک را خواست که مرا به یمونه ببرند. نماز مغرب و عشاء را پشت سر آقای یحکوفی خواندیم و به سمت یمونه راه افتادیم. در یمونه، این آقایان پرسوجو کردند که فووث کجاست و فووث را پیدا کردند. آقایی به اسم محمد رومیحی ـکه اصلاً اهل یمونه نبود و از عشیره بنیشریف نیستـ در آنجا بقالی داشت. گفت: «حالا به منزل ما بیایید تا فووث پیدایش شود». ما با این آقایان رفتیم منزل این آقا و آقایان شروع کردند به سئوال کردن. من به لهجه لبنانی آشنایی نداشتم. آنها مسائلی را پرسیدند و ما هم جواب دادیم و قرار بر این شد که ده روز بمانیم تا ببینیم خدا چه میخواهد. جوانها دور من جمع شدند و گفتند: «برویم کوه». ما هم روی حس جوانیمان رفتیم کوه. اینکه میگویم حس جوانی، در سال ۴۵ من سی و پنج، شش ساله بودم. حالا یک حدیث میخوانم: «من خرج عن زیه فدمه هدر». کسی که از زی و منش خود خارج شود خونش هدر است. در اینجا باید نکتهای را عرض کنم که با آقای صادق امانی و این جوانها و غیره و ذلک کوهنوردی میرفتیم، یعنی سابقه کوهنوردی داشتم، اما نعلین پایم بود و با همانها رفتیم کوه. رفتیم بالا و از بالا با عبا و عمامه آمدم پایین. اینها همه تعجب کردند که اینجور پایین رفتن از کوه کار هرکسی نیست. رسیدم به جایی که زمین صاف بود. نشستم تا آنها کمکم آمدند و به من رسیدند. وقتی آمدند نشستند و با هم حرف زدیم. از آن پایین آمدن خیز آهویی به اصطلاح خود من ضرری به من نرسید، اما همین که از جا بلند شدم که راه بیفتم، ریگ ریزی زیر نعلین من قل خورد و خوردم زمین. خوردم زمین و دستم رفت زیر تنم و شکست. با دست شکسته از کوه آمدیم پایین و پرسیدند: «چه شد؟» جواب دادم: «الحمدلله رب العالمین، شکسته». گفتند: «میگویی الحمدلله شکست». گفتم: «حمد خدا را باید کرد و این شکست». از کوه پایین آمدیم و ماشین آوردند که ما را به بعلبک پیش شکستهبند ببرند. آقایی به نام ملحم شوما به یمونه میآمد و قصاب بود. ما را به خانه برگرداندند. این آقا آمد و با دست ما ور رفت و جا انداخت و هم در رفته بود و هم شکسته بود. به یک نفر گفت: «نگهش دار». گفتم: «برای چه؟» گفت: «میخواهم جا بیندازم». گفتم: «هر کاری میخواهی بکنی، بکن، آزادی. نمیخواهد کسی شانه مرا بگیرد». او هم کار خودش را کرد و من هم از شدت درد عرق میریختم. پرسید: «درد نمیکند؟» جواب دادم: «یکخرده قلقلک میدهد». دست که شکست، نتوانستم از یمونه بروم بیرون. یکی دو ماه آنجا ماندم. در این یکی دو ماه دو دفعه به بیروت رفتم و با آقای صدر آشنا شدم. اهل یمونه مرا رها نکردند و از من میخواستند زن و بچهام را هم بیاورم و آنجا بمانم. خلاصه ما هم خانواده را بردیم و یک سال در یمونه ماندم. در این یک سال حوادثی رخ داد. یکی اینکه بین اهالی یمونه و آقوره جنگ درگرفت. میدانید آقوره کجای لبنان است؟ نه.
یمونه در حدود بیست و سه، چهار کیلومتری بعلبک است. از بعلبک به سمت غرب، بعد هم به سمت شمال میروید میپیچید و به یمونه میرسید. از مناطق شلیفه و دیر احمر رد میشوید که مسیحینشیناند. از دیر احمر که رد میشوید راه دو تا میشود. یک راه به البشریمیرود و یک راه به یمونه. البشری وطن جبران خلیل جبران است و قبرش هم الآن در بشری است. نزدیک بشری قریهای است به نام آقوره، نه ناقوره. ناقوره جنوب لبنان است. بین اهل یمونه و اهل آقوره از قدیم درگیریای بود. کاری به علتش نداریم. آنها بنا به قول اهل یمونه در حدود چهارصد تا مسلح به بالای کوه بالاسر یمونه میآیند. خانمهای یمونه مثل بقیه خانمهای دنیا نیستند و اسلحهشان همیشه روی دوششان است. خانمی گوسفندانش را بالای کوه میبرد و آنها را در کوه میبیند و از همان بالای کوه تیر شلیک میکند. من در یمونه در این شرایط بودم. با شلیک تیر جوانان اهل یمونه فهمیدند که بالای کوه خبری است. تفنگها را برداشتند و به بالای کوه رفتند و قهراً درگیری بین اینها و اهل آقوره واقع شد. یک نفر از اهل آقوره با تیر کشته شد. یک نفر هم سکته کرد یا از ترس بود و یا موقع فرار زمین خورد، به هر حال کشته شد و آقورهایها دو کشته دادند. ارتش یمونه را محاصره کرد که من خیلی خلاصه از آن رد میشوم. تمام مردهای یمونه فرار کردند. آنها غاری سراغ داشتند که من در آن غار مکرراً پیششان رفتم. آن مغاره جوری بود که از داخل آن میتوانستند هر کسی را که جلو میآید بزنند و بکشند، یعنی با رفتن به داخل آن مغاره به مسیرهایی که به طرف مغاره بود مسلط بودند. حالا موقع دو تا کار در یمونه بود. یکی باید آب رو نهر را که شکسته بود تعمیر کنند و آب را به جاهایی که باید بکشند میکشیدند. دیگری موقع برداشت شاهدانه بود. ارتش هم آمده و محاصره کرده بود. من دخترها و زنها را جمع کردم و و با پیرمردی به نام حاج حسن نهر را ساختم و زنها را تشویق کردم که برای درو به صحرا برویم و آنها را به صحرا بردم و درو کردیم؛ و لذا زن و مرد یمونه خیلی به من علاقه دارند. آقای صدر هم به من لقب بطل العلما داد و به خاطر همین استقامت من در بین مردم و ارتش به من کاری نداشت. من یک روحانی هستم. من پیش آنها میرفتم و میآمدم و اصلاً کسی نمیگفت پیش آنها میروی و میآیی. زنهایشان هم برایشان غذا میبردند و ارتش میدیدند که دارند غذا میبرند و مزاحمشان نبودند. در همین ایام که ارتش آنجا یمونه را به خاطر دو قتلی که رخ داده بود، رها نمیکرد و میخواست عدهای را دستگیر کند ـبا اینکه آنها متعدی بودندـ در مرکزی در بیروت با بعضی از اهل آغور برخورد کردم. چنان اهل آقوره را ترساندم و گفتم: «مردان آقوره یا یمونه مصمماند اگر کوچکترین حرکتی از جانب شما بشود بریزند و تمام اهل آبادیتان را از دم قتل عام کنند. حواستان جمع باشد که خطرناک است». این خبر به گوش آقای صدر هم رسید و تعجب کرد که آدم اینجور با جرئت حرف بزند. اجمالاً عرض میکنم این ابتدای کار ما در آنجا بود. یک سالی در یمونه ماندم و این خدمات را کردم. آقای صدر مأموریتهای متعددی به من داد. مثلا در مجلس اعلای شیعیان لبنان یک اتاق هم به من داده بود و مسئولیت مساجد تمام لبنان رو به عهده من سپرد. وضع یکی از این مساجد را برایتان بگویم بد نیست. رفتم داخل یکی از مساجد دیدم جانماز امام جماعت پهن است ولی اینقدر کسی روی آن نماز نخوانده که گرد و خاک بسیاری روی آن نشسته است. با دست خودم برداشتم بردم تکان دادم و دوباره بردم پهن کردم. بعد هم تا کردم گفتم به اون آقا که فرشها را جارو کنید. تا جایی که میشد آن مسجد را احیا کردیم؛ الحمدالله. ماجرایی پیش آمد که که من از مجلس اعلا استعفا کردم. آقای صدر هم از دست من گلگی کرد که چرا استعفا کردی، چرا استعفا دادی و....
یک خاطرهای از امام صدر به خاطر دارید؟
یک بار دعوت کردیم از خیرین که آقای صدر هم براشون صحبت کرد که پول جمع کنیم مسجدی در یمونه بسازیم. آقای صدر برای ساخت این مسجد آمد. اولین باری که آمد یمونه. دفعه دوم که آمد یک حادثه بهمن و بورانی در یمونه شد، هوای بسیار بدی بود. ۱۲ خانه خراب شد. آقای صدر رو تو اون برف بردم یمونه. در آن برف بنده خدا هم ماشاءالله هیکل بلند و وزن سنگین. برفها هم یخ زده بود. ۳-۴ کیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به یمونه.
مجلس تاسیس شده بود؟
بله، بله.
با این حال در آن برف آمد تا برای روستاییها نماز بخونه؟
آمد برای اینها نماز خوند. آقای صدر یک انسان به تمام معنا عاطفی بود. واقعا «مردم رو دوست داشت.
یک خاطره دیگرهم بگویم. یک بار پسر امام صدر که خدا طول عمرش بده با یک بچه هم قد خودش مشغول بازی بودند. آن موقع ۱۴-۱۵ ساله بود، بچه تفنگ شکاری رو برداشت و گرفت سمت صورت آقای صدر. ساچمهها خورد توی صورت ایشون. منجمله دماغ ایشون آسیب دید. پسر رو گرفتن بردن زندان شهربانی. آقای صدر بیروت بود. آقای صدر از بیروت آمد همون موقع خودش رو رساند به صور. این حادثه در صور رخ داد. اول کاری که کرد پرسید بچه که شلیک کرده کجاست؟ گفتند زندان است. رفت زندان گفت آزادش کنید. خیلی مرد بود. واقعا» مردانگی اینجاها معلوم میشود که هرکسی چه کاره هست. بعد هم بچهشو برد دکتر و معالجه کرد.