اولاً من تأسف میخورم که روزگار از چنین وجود پر برکتی استفاده نمیکند و مردم از برکات وجودی وی محروم هستند و نیز از اینکه هم من به فراغ وی مبتلا هستم و هم مردم از استفاده کردن از وی محروم هستند و اگر به خاطر علاقه شدید من به ایشان نبود، حاضر به هیچ نوع صحبت و مصاحبه و غیره نبودم. فقط به جهت حق برادریای که ایشان بر من دارند و عقد اخوتی که با هم داشتیم و اینکه بتوانم ذرّهای از حق ایشان به خودم را ادا کرده باشم، این صحبت را پذیرفتم.
راجع به بیت ایشان، در واقع من کوچکتر از آن هستم که بخواهم راجع به بیت مرحوم آیتالله العظمی حاج سید صدرالدین صدر صحبت کنم. بیت مرحوم صدر عزیزترین بیوت علویین و هاشمیین و موسویین هستند؛ از اولاد موسی بن جعفر (ع). من چه بگویم درباره اینها و درباره حالاتی که دیگران گفتهاند و خودمان هم میدانیم؟ ورثو صداره من صداره و وزاره من وزاره. اجداد اینها تا حضرت موسی بن جعفر (ع) همه شخصیتهای برجسته علمی و اخلاقی شیعه بودند. البته نام عدهای از اعلام این بیت را آقایان شنیدهاند، مثل مرحوم آقا سید اسماعیل صدر که از مفاخر شیعه بوده و در کربلا هم مرجع تقلید عام بعد از مرحوم میرزای بزرگ شدند. مرحوم آقا سید اسماعیل صدر، مرحوم آقا سید حسن صدر صاحب تأسیس الشیعه و مرحوم آقا سید صدرالدین. اینها چند برادر بودند که کوچکترین آنها، مرحوم آقای خویی میفرمود که مرحوم آقا سید حیدر بود، پدر آقا سید محمدباقر صدر. از موجودین، بزرگ خاندان صدر آقای حاج آقا رضا صدر که از مفاخر حوزه است، بهتر از همه میتوانند درباره خصوصیات این بیت و آباء و اجداد خود صحبت نمایند. یکی دیگر، آقا سید محمد صدر هست که زمانی در عراق رئیس الوزرا بودند و من سفری را که ایشان به ایران آمده بودند یادم هست. گویا زمانی یک تشری هم به محمدرضا رفته بود. وقتی که رضاخان، محمدرضا را برای تحصیل فرستاده بود، سر راه آمده بود به عراق و وارد بغداد شده بود. طبیعی است که برای خاطر رعایت مسائل سیاسی به حرم بیاید (حرم کاظمین). روی آن بیادبی و بیدین بودنش با چکمه وارد ایوان مطهر حضرت کاظم (ع) شده بود. آقا سید محمد صدر که رئیس الوزرای عراق بود با صدایی بلند خطاب کرده بودند که مؤدب باش، کفشت را بکن! که به محمدرضا خیلی برخورده بود و تلفنی با رضا شاه صحبت کرده بود و او هم به پسرش گفته بود که میخواستی بفهمی در حضور چه کسی هستی!
در هر صورت آقا سید محمد هم از شخصیتهای مهم بود. شرح حال اینها را و خصوصاً شرح حال علمای معاصرشان را میتوان در کتاب اعیان الشیعه آقا سید محسن جبل عاملی یافت. مرحوم آقا سید حسن صدر هم نوشته، مرحوم حاج شیخ عباس قمی نوشته، مرحوم حاج آقا بزرگ صاحب الذریعه و استادمان در کتاب خودشان شرح حال علمای معاصر این بیت را مفصلاً نوشتهاند. اینها چهرههای درخشان عالم علم و کمالات بودند. کسانی نبودند که حالاتشان مخفی بماند. بیتشان طبعاً چیزهایی میدانند که ماها نشنیدهایم. من قضایایی هم شنیدهام از مرحوم آقا سید اسماعیل صدر، لکن در مقابل بیت چیزی نیست و از آنها شاید بهتر بشود استفاده کرد.
اما راجع به مرحوم آیت الله العظمی آقا سید صدرالدین صدر، ایشان از کسانی بودند که در کنار مرحوم آیت الله آقای حائری بزرگ، مؤسس این حوزه مبارکه قم بودند. وقتی که مرحوم آقای حائری از دنیا رفتند، رضا شاه تصمیم داشت این حوزه را از بین ببرد. این قصه را مرحوم آقای صدر خودشان برای من نقل فرمودند. مرحوم آقای صدر برای من فرمودند که رضا خان دستور داد که امتحانی در حوزه گرفته شود از تمام طبقات. امتحانی شدید و به طوری که کسی سالم نماند و نتیجتاً به انحلال حوزه بینجامد.
میفرمود چنان رعبی بر حوزه مستولی شده بود که آقایان خیلی به زحمت افتاده بودند. دستور هم داده بود که تمام امتحانات با رئیس معارف وقت باشد. او هم برای توهین به حوزه، در آن روز موعود که همه در مدرسه فیضیه حاضر شده بودند، در مراسم شرکت نکرده بود. مرحوم آقای صدر میفرمودند آن روز از اول جلسه تا آخر جلسه مرحوم آقا سید احمد خوانساری (که باید سؤال میکرد) یک سؤال از طلبهها نکرد. ایشان این را نه به عنوان مدح خودشان بلکه به مناسبت اینکه میخواستند تعریفی از مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری بکنند فرمودند. ایشان فرمودند ما به آقای خوانساری گفتیم حالا یک نیمچه سؤالی خیلی ابتدایی از یکی از این طلبهها بکنید که نگویند این امتحان یک امتحان صوری بوده است. فرمود، میترسم. طلبهها همه مرعوب شدهاند. میترسم سؤالی بکنم و طلبه را رعب گرفته باشد و نتواند جواب بدهد و ضرر به حوزه بخورد. این را در مقام تعریف ایمان مرحوم خوانساری میفرمودند.
وزیر معارف هم به عنوان اهانت نیامد و آقای صدر میفرمودند وقتی آن فرد نیامد، گفتم: شروع کنید! شروع کنید! امتحان را شروع کردیم. آن روز مثلاً همه را امتحان کردیم. فردایش که آن فرد آمده بود برای گرفتن امتحان، به او گفتیم که امتحان را گرفتیم و تمام شد. مرد عجیبی بود مرحوم آقای صدر. در ایام ورود مرحوم آقای بروجردی به قم، حداکثر وفاداری و حمایت از علم و حمایت از حوزه و حمایت از طلبه را به تکریم آقای بروجردی، آقای صدر انجام داد. محلی که در صحن محل نماز آقای بروجردی بود، در گذشته محل نماز مرحوم آیت الله العظمی آقای حائری بود و آقای صدر که بعد از مرحوم آقای حائری جانشین ایشان بودند در اینجا نماز میخواندند. ایشان حتی این محل نماز را واگذار به آقای بروجردی کردند.
اول مرتبهای که من خدمت مرحوم آقای صدر رسیدم، سال دوم یا سوم - نمیدانم؛ الان دقیقاً در خاطرم نیست ـ بعد از ورود مرحوم آقای بروجردی به قم بود. آقای صدر تابستان تشریف آورده بودند به اصفهان. در اینجا اولین برخورد من بود با آقای آقا سید موسی صدر. آقای صدر تشریف آوردند اصفهان با پسرهایشان: حاج آقا رضا صدر، علی آقا صدر و حاج آقا موسی. از دامادهایشان هم، آن وقت آقای حاج آقا محمدباقر طباطبایی معروف به سلطانی تشریف آورده بودند که از بستگان آقای بروجردی هستند و آن وقت از مدرسین عالی رتبه سطح کفایه و مکاسب و فراید بودند و حوزه درسشان از حوزههای درسی پرجمعیت قم بود. و در آن وقت، بر مرحوم آیت الله خادمی که ایشان هم صدری بودند وارد شدند. آقای خادمی صدری بودند و مرحوم آقا سید اسماعیل صدر (اخوی مرحوم شهید سید محمدباقر صدر) گله میکرد تا این اواخر که چرا ایشان به خودشان لقب خادم الشریعه دادند و لقب صدری را از خودشان دور کردند.
در هر صورت ایشان هم صدری بودند. بر مرحوم آیت الله خادمی وارد شدند و مردم اصفهان، علما و طبقات مردم کاملاً از ایشان استقبال کردند. مردم علاقه زیادی به آقای صدر نشان دادند. علما از ایشان برای تدریس در مدرسه صدر بازار اصفهان، مرکز حوزه علمیه اصفهان (همین جایی که در ایامی که از نجف برگشته بودم هم نماز میخواندم و هم درس میگفتم و همین تابستان گذشته هم بودم) دعوت کردند. آقای صدر تشریف آوردند و علما هم از درس ایشان استقبال کردند. و این حوزه کهنسال عجیب بازار اصفهان را که بر اثر فشارهای رضاخان فرسودگی برایش حاصل شده بود، مرحوم آقای صدر با درسشان و آن جمعیتی که از طبقات علما و پیرمردها (اکثر علما به جز چند نفر به درس ایشان حاضر شده بودند و جمعیت انبوه و خیلی آبرومند بود) شرکت میکردند، دوباره زنده کردند.
ایشان موضوع صحبت و بحثشان در این ایام در ولایت بود و مخصوصاً یادم هست بحث ولایت فقیه را هم فرمودند. مرحوم آقای صدر را مردم و علما برای نماز خواندن دعوت کردند. برای اینکه همه بتوانند از ایشان استفاده کنند، ماه رمضان در مدرسه ملا عبدالله که بزرگترین مدرسه قدیمی اصفهان در بازار است، روی نهر آب را پوشاندند، در حجرهها هم که متصل بود، فرش انداخته بودند و چراغانی کرده بودند و انبوه جمعیت نمازگزاران به آقای صدر اقتدا میکردند. بعد هر چند روزی در یکی از مساجد دعوتشان میکردند. در مسجد شاه عباس که در میدان معروف نقش جهان واقع است نماز خواندند. در مسجد شیخ لطف الله که باز در همان میدان است، چند وقت نماز خواندند و البته عنایت ایشان این بود، زیرا مسجد شیخ لطف الله بسته بود و ممنوع بود که در آنجا نماز بخوانند. ایشان در مسجد شاه عباس که نماز خواندند، قدرتی برای روحانیت پدید آمد و به همین مناسبت ایشان اظهار تمایل کرد که در مسجد شیخ هم نماز بخواند. به همین مناسبت هم در را باز کردند و از آن وقت به بعد دیگر در آنجا باز شد. در مسجد دارالشفاء، در مسجد جامع، در مسجد سیّد، در این مساجد بزرگ اصفهان، ایشان به نوبت، هر چند شب یک بار نماز را برگزار میکردند. شب آخر و قبل از بازگشت ایشان به حوزه قم، در مسجد جامع شهر اصفهان تمام طبقات مردم برای تودیع ایشان جمع شده بودند.
ایشان هم برای خداحافظی با مردم آمده بودند و بنا شد برای مردم صحبت کند. به منبر تشریف بردند و برای مردم صحبت کردند. البته از طرف آقای بروجردی هم آمده بودند به دیدن ایشان و دعوت از ایشان که زودتر تشریف بیاورند به قم و....
بعد وقتی که ما آمدیم به قم، علاقه من به ایشان زیاد شد. موجبات انس چند چیز بود. یکی اینکه مرحوم آقای صدر در مراجعی که نماز جماعت میخواندند، قرائت فوق العاده زیبایی داشت. به جهت اینکه ایشان متولد عراق بود و معمولاً ایرانیانی که در عراق متولد میگردند زیباتر از خود عربها نماز میخوانند. آقای صدر قرائت فوقالعاده جذابی داشت. جذابیت قرائت ایشان باعث شد که ما هر شب به نمازشان میرفتیم. البته چون جلوی مسجد ایشان که سابقاً مسجد موزه بود، نماز جماعت بود و دیگر راه ورود نبود، گاهی از اوقات موفق نمیشدیم و مرحوم آقای بروجردی نمازشان دیرتر شروع میشد و میرفتیم نماز آقای بروجردی. اما تا میتوانستیم به نماز مرحوم آقای صدر میرفتیم. بعد از نظر اینکه منزل ایشان نزدیک مدرسه آقای حجت بود و ما وارد بر مدرسه آقای حجت بودیم. البته آن زمان مدرسه آقای حجت ساخته نشده بود و یک عمارت قدیمی بود و خریده بودند که بسازند. در هر حال این نزدیکی باعث میشد که ما زیاد خدمت ایشان مشرف شویم.
نکته دیگر در سؤال کردن فقه و اصول و مباحث بود. با اینکه این سنگین است برای محصل و هکذا برای استاد که کسی که به درس استادی نمیرود بیاید و سؤالهای درس خود را از این استا بنماید، ولی آنقدر ایشان در مکارم اخلاقی عجیب بود که ما هر روز وقتی ایشان میرفتند برای درس و من هم میخواستم بروم برای درس، میرفتم و در راه از ایشان سؤالات خودم را میکردم و در راه بازگشتن، شب هم همین طور. گویا من کسی بودم که به هفت تا درس ایشان حاضر میشدم و نزدیکترین فرد به ایشان بودم، این گونه برخورد میکردند. این از مکارم ایشان بود. اما من به درس ایشان چند روزی بیشتر نرفتم. علتش هم آن بود که من از نظر سنم در وضعی نبودم به درس ایشان بروم. آن وقتی که اصفهان بودم و ایشان تشریف آوردند، ۱۴، ۱۵ سالم بیشتر نبود. اگر چه من کفایه و مکاسب و منظومه حاج ملای سبزواری را میخواندم، اما خوب سن من اقتضاء نمیکرد که از ایشان استفاده بکنم. به قم که آمدیم، به درس آقای بروجردی رفتیم. آقای بروجردی هم اصول میگفتند و هم فقه. در درس آقای بروجردی (فقه و اصول) و در درس مرحوم آقای حجت (فقه و اصول) حاضر میشدیم. این چهار تا درس فقه و اصول بود برای من. در فلسفه هم به درس اسفار پیش مرحوم آقا شیخ مهدی مازندرانی میرفتیم.
لذا دیگر از درس ایشان نمیتوانستم استفاده بکنم. اما مع ذلک کثیراً با ایشان بودم، یعنی میتوانم بگویم روزی دوبار با ایشان بودم و از محاسن اخلاقی ایشان چه بگویم؟ خدا رحمت کند ایشان را. چه حقی بر حوزه دارند. ایشان در راه که میآمدیم با اینکه بیمار بودند و هیکل ایشان درشت بود، سنگین بود، وضع قلبی مناسب نبود، وقتی میرفتیم و سلام میکردیم میایستاد. سؤال میکردیم جواب میداد و آنچه میکردیم که اجازه دهند همان طور که تشریف میبرند ما دنبال ایشان برویم، از بس متواضع بود با طلبهها و طلبه پرور بود، میایستاد. هنگامی که صحبت میکردیم میایستاد و آنچه استجازه میکردیم که آقاجان بگذارید بیاییم دنبالتان تا دم صحن و بعد برمیگردیم ایشان اجازه نمیداد. ایشان تنها میآمد و میرفت صحن، تنها! با این عظمتی که داشت!
بله. ما خاطرات زیادی با مرحوم آقای صدر داریم. با اینکه من کجا و ایشان با آن عظمت کجا. ایشان در همه ابعاد به حوزه کمک میکرد و پناه حوزه بود. ما بچه طلبهها هر سؤالی که میکردیم، عین پدری که با بچهاش حرف میزند، با ما صحبت میکرد. برای همه مراجع پناه بود، حتی در مسائل مهم سیاسی و اضطرابات سیاسی آن ایام که خوش ندارم در مورد آنها صحبت کنم. پناه مراجع ایشان بود و آقای بروجردی کاری هم که میخواست انجام بدهد با مشورت ایشان انجام میداد. من یادم هست که در اوضاع هیجانی آن روز ایران، یک موقع آقای بروجردی در وشنوه بودند و ما هم در خدمتشان بودیم.
مرحوم آقای صدر در کرمجگون (یکی از روستاهای اطراف قم) بودند. آقای بروجردی در آن شب آقازاده خود و برخی از خواص خود را برای مشورت نزد مرحوم آقای صدر فرستادند. بله آقای صدر پناه بود حتی برای آقای بروجردی! در مواقعی که شاه میخواست با آقای بروجردی ملاقات کند، آقای صدر و آقای بروجردی با هم بودند. برای آقای بروجردی خیلی پناه بود و ابعاد حوزه را توجه داشت.
من یادم هست که مرحوم سردار کابلی، صاحب تحفه الادله که معروف است که سهم بزرگی در خدمت به شیعه دارد، در کرمانشاه بود و کسی هم ایشان را نمیشناخت. مرحوم آقای صدر روزی که خدمت ایشان بودیم از وی تجلیل میکرد و طرحی ارائه داد برای اینکه مرحوم سردار کابلی را به قم بیاورند ـ چون وی از آمدن به قم استنکاف میکرد. ایشان طرحی داد برای اینکه مرحوم سردار کابلی را به حوزه بیاورند و مرحوم آقای بروجردی هم دعوت کردند از ایشان. مرحوم علامه طباطبایی از تبریز که آمدند، شاید چند روزی بود که هنوز درس شروع نشده بود. اولین کسانی که دعوت کردیم از ایشان که آقا درس را شروع بفرمائید، بنده و آقای اخوی بودیم و ایشان درس اسفار را شروع کردند. در دوره اول دو سه نفر بیشتر نبودیم. بعد در درس شفاء هم چهار پنج نفر بیشتر نبودیم. البته در دوره دوم جمعیتی بودند که آقا موسی صدر هم در آن دوره بود. مرحوم آقای طباطبایی در تبریز تفسیری نوشته بودند تحت عنوان تفسیر قرآن به قرآنکه دو جلد بود. ما با ایشان تماس گرفتیم و فهمیدیم که ایشان چنین تفسیری دارند. من خدمت مرحوم آقای صدر عرض کردم که ایشان چنین تفسیری نوشته است. ایشان فرمودند بگیرید و بیاورید من ببینم. من تفسیر را از آقای طباطبایی گرفتم و به ایشان دادم. چند روزی پهلوی ایشان بود و ایشان آقای طباطبایی را خیلی تشویق کردند به اینکه این کتاب را چاپ بکنند، منتهی با بسط و توصیه به اینکه درس را شروع کنند و قدری مسائل گستردهتر بحث شود و ایشان هم همین کار را کردند که حالا هم در مجلدات کثیره بحثهای طویلی شده است. الغرض، آقای طباطبایی را ایشان سر کار آورد. کما اینکه ایشان در تشویق، خیلی حق به گردن آقای طباطبایی و تفسیر ایشان دارند. در هر صورت آقای صدر خیلی مشوق بود برای تمام طبقات علما، طلاب و مردم.
معمولاً علماء بزرگ رسم ندارند که به حجره بچه طلبهها بروند، اما ایشان در یک روز عید به مدرسه آقای حجت و به حجره ما آمدند. یادم هست که اولین دفعهای که این شعر را شنیدم از مرحوم آقا سید صدرالدین بود. ایام عید بود و در حجره را طبعاً بسته بودیم. فرمودند که در را باز کنید: گفت پیغمبر به اصحاب کبار / تن مپوشانید از باد بهار.
قضایای زیادی دارم بین خودم و مرحوم آقای صدر. آخرین فردی که در شب رحلتشان، ایشان را ملاقات کرد من بودم. شبی در ماه ربیع الثانی بود، نمیدانم شب یکشنبه بود یا... یادم نیست. به منزل ایشان رفتم. آقا چون کسالت داشتند، مدتی درس نبود. خدمتکارشان آمد و گفت: آقا میفرمایند تشریف بیاورید به اندرون. رفتم به اتاق اندرونی، اتاقی که ایشان در آن استراحت میکردند (پهلوی آن اتاق بیرونی). آقا خوابیده بود. سؤال کردم: آقا کسی اینجا نیست؟ فرمودند آقا رضا اینجا بود و الآن رفت منزل. علی آقا هم تهران بود و آقا موسی صدر هم برای کاری به تهران رفته بود. مثل اینکه آقای صدر آن شب دلشان میخواست که من بنشینم. با اینکه شب تحصیلی بود و من کار داشتم، اما دیدم که ایشان میل دارند بنشینم و نشستم. فرمودند: فردا صبح بنا هست که درس را مجدداً شروع کنیم. اگر چه فرمودند دیروز عامری (وزیر بهداری وقت) آمده بود و از ما دعوت کرده که برویم تهران و در بیمارستان قلب بستری شویم تا معاینهای از ما بکنند. منتها فرموده بودند میل ندارم. عرض کردم: چرا آقا؟ فرمودند: به سه جهت. اول آنکه آن ایام در بیمارستانها زنها محجبه نبودند. کادر بیمارستانها، مخصوصاً بیمارستان قلب تهران خیلی زننده بود برای روحانیت؛ خیلی خیلی زننده بود. قبلاً که آقای صدر را در آنجا بستری کرده بودند، آن بخشی که ایشان بستری شدند تمام کارمندها و دکترها را غیر زن گذاشته بودند و این یک قدری برای بیمارستان سنگین بود. آنها میخواستند ادب کنند و مرحوم آقای صدر میفرمودند این تحمیلی است از من برای بیمارستان. از طرف دیگر ملاقاتها در بیمارستان محدود است به ساعات خاص و ایام خاص. آنجا حتی شاه هم میآید و این برای بیمارستان سنگین است و من نمیخواهم برای خاطر من بیمارستان به زحمت بیفتد. سپس فرمودند ماها وقتی میرویم تهران، سیاسیون میخواهند از ما استفاده سیاسی کنند. در شرایط بیماری و بیحالی ما میخواهند از ما استفاده سیاسی کنند. خوب آن ایام هم بین شاه و دولت خیلی اختلاف بود. ایشان فرمودند: چه بکنیم در چنین شرایطی؟ و بعد تعبیر بسیار عجیبی از آقا سید صدرالدین شنیدم که فرمودند: اما ما (یا فرمودند من، الآن یادم نیست) باید دست آقای خوانساری (آقای سید احمد خوانساری که در تهران بودند) را ببوسیم که در این مدت که در تهران توقف دارند، یاری به آنها ندادند. از مطلب سومی که فرمودند میل ندارم، معلوم میگردد که جنبههای عاطفی ایشان آن شب خیلی غلیان کرده بود و ایشان چیزی را حس کرده بود. فرمودند که امروز دخترم با بچهاش آمده بود اینجا و من بچهاش را بلند کردم ببوسم. فلانی (خانوادهشان) گفتند: آقا شما با این وضع قلبتان، مناسب نیست بچه را بلند کنید. فرمودند چه کنم؟ مادرش به بوسیدن این بچه خشنود میشود و میخواهم خشنود باشد.
این جنبههای عاطفی در آقای صدر فوقالعاده قوی بود. انسان پیر که میشود، مشاغل عمومیش زیاد میشود و قوای فکریش قوی میشود و جنبههای عاطفیش معمولاً ضعیف میگردد. و من آقای صدر را در این شرایط فوقالعاده میدیدم. این قصه را که عرض کردم، یادگاری است از بزرگواری این مرد. ساعت ۴ یا ۵/۴ بعد از غروب بود که من اجازه گرفتم و مرخص شدم. ایشان هم بعد دعوت حق را لبیک گفتند. نماز را خواندند. حالشان بد شده بود و خانوادهشان پهلوی ایشان بودند. اول اذان نمازشان را خوانده بودند و تمام کرده بودند. خداوند به حق فاطمه زهرا (س) روحشان را با اجداد طاهرشان محشور کند و درجاتشان را عالیتر نماید که حق بزرگی به گردن حوزه دارند.
و اما آقا موسی صدر. آقا موسی صدر را اول بار در اصفهان دیدم. به قم که آمدیم، در اثر اشتراک در درس ارتباطمان طبعاً بیشتر شد. آقا موسی آن وقت در درس آقای بروجردی شرکت میکردند و با هم بودیم. درس پدرشان را من غیر از یک روز شرکت نکردم، اما ایشان شرکت میکردند. ما آن وقت جوان بودیم و قدرت داشتیم از این آقایانی که آن وقت جوان بودند و دوره اول تدریسشان بود و آدم را بیشتر به کار میکشیدند استفاده کنیم. در یک درس دیگر هم با هم شرکت میکردیم و آن درس مرحوم آقای محقق داماد، داماد مرحوم آقای حائری بود. اعلام آن وقت این سه نفر بودند: مرحوم آقای محقق داماد بحثشان در اصول و مقید که تمام شد، وارد بحث بعد که شدند دیگر کتاب نیاوردند. نحوه خارج شدن درسشان اینگونه بود. آقای خمینی (ره) تا بحث اجتهاد همین طور درسشان ادامه یافت و از آن زمان به بعد دیگر وارد خارج شدند و شب هم داخل همین مقبرهای که بغل وضوخانه است درس را میگفتند.
آقای گلپایگانی (ره) تا آخر اجتهاد و تقلید را گفتند و دوره بعد را شروع کردند و درس خارج را بردند به مدرسه فیضیه. در درس مرحوم محقق داماد، آقا موسی صدر هم تشریف داشتند و با هم بودیم و قهراً صحبت و بحث میشد اما نه چندان. علتش فاصله طبقاتی بین من و آقا موسی صدر بود. آقا موسی صدر پسر مرجع بزرگ شیعه بودند که شاه به دیدنشان میآمد و من یک بچه طلبه جوان بودم که یک مو هم در صورت نداشتم و البته درس خارج میرفتم. من از شهرستان اصفهان هم آمده بودم و وضع ایشان با وضع من برابر نبود. کما اینکه مرحوم آقای بروجردی در همان ایام که دو سه ماه بود که من آمده بودم، گویا از من خیلی خوشش آمده بود. آقای سلطانی حفظه الله را امر کرده بودند که بیاید حجره ما و از من بخواهند که یک بحثی با آقا سید محمدحسن قرار بدهم و حالا هم ایشان موجودند و گاهی ذکر میکنند. من استنکاف کردم و گفتم من کجا و پسر آقای بروجردی کجا؟ آنها آقازاده هستند و من یک طلبه ساده و این برای من سنگین است. فاصله آن روز من و آقا موسی صدر از این جهت بود. اما ایشان را دوست میداشتم.
ایشان در این درسها شرکت میکردند. به درس پدرشان حاضر میشدند، به درس آقای بروجردی حاضر میشدند و به درس آقای محقق داماد هم میرفتند. اما در درس آقایان دیگر ندیدمش. مگر یک روز که در بحث حاشیه عروه آقای گلپایگانی بود. من بودم، اخوی بودند، شاید آقای حاج آقا لطف الله صافی هم بودند و آقا موسی هم بود. ایشان آن روز کسالت داشتند و مریض بودند ولی بحث برقرار بود. آقای صدر بزرگ، آقا موسی را به عنوان احوال پرسی فرستادند. ایشان وقتی آمدند درس بود. اما معمولاً درس آقایان دیگر نمیرفتند. شاید یک دو سه روزی هم با هم به درس مرحوم آقا سید زینالعابدین کاشانی رفتیم. ایشان از علمای بزرگ و از شاگردان مرحوم آخوند بود که با مرحوم آقا سید صدر الدین بحث داشتند. یعنی بعد از درس آقای صدر، آقا زین العابدین یک مباحثهای خودشان با آقای صدر داشتند. هم طبقه بودند و درس خارج داشتند. من مقدرای به درس خارج مرحوم آقا سید زین العابدین میرفتم و در این درس آقا موسی هم چون با هم دوست بودیم چند روزی آمد. بیش از این ظاهراً در درس دیگری شرکت نکردند، حداقل آنکه من اطلاعی ندارم.
آقا موسی تدریس هم میکرد. ایشان مدتی شرح لمعه میگفت و طلبهها خیلی میرفتند به درسش، زیرا بیانش بسیار شیرین بود. در هر صورت آقازاده بودند و رجال مملکت با آنها رفت و آمد داشتند و دید و بازدید و... ایشان کم کم به هوس افتاده بود که در دانشگاه هم شرکت کند و کرد و چند لیسانس هم به صورت محرمانه تهیه کرده بودند و خوب من میل نداشتم و سلیقهام غیر از این بود و روحاً فاصله داشتم. البته دوست بودیم، منتها تا این حد. تا اینکه ماه ربیع بود و مرحوم آقای صدر فوت شدند. آقای صدر که فوت شدند، از خدمات آقای بروجردی که علم پرور و محصل پرور بود و بیوت و کسانی را که مکارم داشتند تکریم میکردند، یکی آن بود که عرض میکنم. آقا موسی صدر را به اندرون آقای بروجردی خواستند و وقت بازدید بود.
آقای بروجردی پرسیدند که خوب آقای صدر که فوت شدند. تو میخواهی چه بکنی؟ خوب ایشان این مسائلی را که من اطلاع داشتم از دانشگاه رفتن ایشان و... کما و بیش و بیشتر از اینها اطلاع داشتند. البته آقای صدر در کلاسها شرکت نمیکردند و فقط برای امتحانات میرفتند چرا که معلومات و استعدادشان قوی بود. با وجود این، در این مسیر، رفتن یعنی کنار کشیدن از حوزه، آقای بروجردی ایشان را دریافت. با لحن جدیشان از آقا موسی خواستند که شما بیایید و بروید نجف. بروید نجف و در آنجا بمانید. آقا موسی هم ذاتاً فوقالعاده با ادب بود و به منزله اینکه امر است و اجابت آن ضروری است، تسلیم شد و آماده شد. این جریان را خود ایشان برای من تعریف کردند.
چنین شد که زمینه روابط ما بیشتر شد. چون ایشان از دوستان دانشگاهی و رجال و شخصیتها جدا شد و طلبهٔ ساده شد و ما هم که طلبه بودیم، دو تایی با هم رفیقتر شدیم. یعنی موانع مرتفع شد. میتوانم بگویم اینکه من موفق شدم به نجف بروم، به برکت آن بود که آقای بروجردی از ایشان دعوت کردند که به نجف بروند. چون آن وقت رفتن به عراق ممنوع بود ـ به خاطر روابط دولتها و... - و من حس میکردم که اکنون که اراده آقای بروجردی تعلق گرفته که آقای صدر به عراق بروند، طبعآً مسائل گذرنامه و مسائل سیاسی به حسب اراده ایشان حل خواهد شد. من هم آن وقت شوخی کردم و گفتم معروف است که شتر که نمیتواند از در برود داخل، اول پوزش را لی شکاف در میکند و بعد یواش یواش وارد میگردد. حالا که در برای آقای صدر باز میشود، ممکن است برای من هم باز بشود. قاعدتاً برای من میسور نبود که به عراق بروم. علتش هم آن بود که آقای بروجردی به من علاقه زیاد نشان میداد و ایشان بعضی از کارهای علمیش را به من واگذار کرده بود که شأن خودم نیست که بیان کنم، لذا ایشان حاضر نمیشد که من به عراق بروم.
حالا که آقا موسی تسهیلی برایشان فراهم شده بود، من هم به هوس افتادم که بروم. چه کنم؟ دیدم که رابطه ای ندارم الا با آقای حاج شیخ مرتضی حائری که خیلی با هم دوست بودیم و ایشان سمت پدری بر من داشتند. به ایشان عرض کردم که میل دارم به عراق بروم. و ایشان توصیه مرا به مرحوم آیت الله کاشانی کردند. اگر چه آن زمان بعد از حادثه ای بود که برای آقای کاشانی پیش آمد کرده بود. بنا شد که ایشان تلفنی به آقای کاشانی بزنند و من هم آقای کاشانی را ملاقات کنم. آقای کاشانی هم در آن سفر خیلی از من تجلیل کردند و... خدا رحمتش کند. روحانی دوست داشتنی ای بود. چیزهایی از ایشان به یاد دارم که الآن از صحبت اصلیمان باز میمانم. در آن زمان دو گذرنامه دانشجویی به مقصد عراق صادر شد که یکی مال آقا موسی بود و یکی هم مال من. در هر صورت رفتیم به عراق. وقتی به عراق رسیدیم، هنوز سال مرحوم آقای صدر بزرگ نشده بود. سال اول ایشان را آقا موسی صدر در مسجد هندی نجف گرفتند و من هم بودم. مجلس مفصلی بود.
آنجا که بودیم دیگر موانع بر طرف شده بود. بنده هنوز مجرد بودم و خیلی با هم نزدیک شدیم. درسهایی که ایشان شرکت کرد، بدین ترتیب بود. باید بگویم که سلیقه مرا دوست میداشت. آقای موسی صدر به فلسفه میل داشت. ایشان دوره دوم درس فلسفه مرحوم آقای طباطبایی را درک کرده بود. وقتی که به نجف رفتیم. چنین قضیهای اتفاق افتاد. من وظیفه خودم دانستم که در مورد ایشان صحبت کنم، چون مکارم ایشان فوق العاده بود. شما توجه بکنید که چه میگویم! من و آقا موسی با هم همدرس هستیم، ایشان سنشان از من بزرگتر است، آقازاده و از بیت مرجعیت هستند. ایشان به قدری متواضع بود که وقتی آمدیم عراق، از من خواستند و گفتند که ما ۵ نفر هستیم، درس اسفار بری ما بگویید. آقا سید محمدباقر صدر بود، آقا موسی صدر بود و چند نفر از آقایانی که الان در زندان بغداد گرفتار هستند (خداوند ان شاء الله نجاتشان بدهد). گفتم جدّ من صاحب مکیال المکارم به پدرم وصیت کرده بود که اگر فلسفه خواندید، درس ندهید. من به حسب وصیت ایشان یک صفحه کتاب هم فلسفه درس نگفتهام. البته همه را خواندم: شوارع خواندم، اشارات خواندم، منظومه حاجی را حفظم. من بچه بودم و در اصفهان شعرهای ملا هادی سبزواری را حفظ میکردم از بس که علاقه داشتم. جلیدن اسفار را خواندم و از شفا هم طبیعیات آن را خواندم و هم الهیاتش را. من شرح و حاشیه بر این شفا نوشتم. آقا موسی صدر اصرار کردند که یک بحثی بگذاریم، با اینکه در بحثهای دیگر هم با هم شرکت میکردیم. درسهایی که من پسندیدم و رفتم درس مرحوم آقای حکیم بود، درس مرحوم آقا سید عبدالهادی بود که تا درس گفتند رفتم و البته بعد هم فوت شدند و نیز درس آقای خویی. آقا موسی هم همه این درسها را میآمدند. چند وقتی هم به درس آقا سید محمود شاهرودی رفتیم. البته آقا موسی از نظر خویشاوندی به درس مرحوم آقا سید مرتضی آل یاسین هم میرفتند. آقا سید مرتضی آل یاسین از علمی بزرگ نجف بودند و دایی مادر آقا سید اسماعیل و آقا سید محمدباقر صدر. ایشان یک درس خانگی داشتند و آقایان صدریها همگی در این درس حاضر میشدند و آقا موسی هم میرفتند. من البته نمیرفتم. شاید چند روزی به درس آقای اصطهباناتی از علمای بزرگ نجف هم رفتیم که فقیه پختهای بود. گمان نمیکنم که ایشان به درس کس دیگری رفته باشند، گمان نمیکنم.
ایشان وقتی که دیدند من از درس فلسفه استنکاف میکنم، فرمودند که پس اقلاً یک مبحث بین الاثنینی با هم داشته باشیم و من باز صبر کردم. یک ماه طول کشید و بعد گفتم که باشد. بحثی گذاشتیم با ایشان. وقتی که قبول کردم، گفتم: آقا موسی میدانید که چرا من استنکاف میکردم از اینکه با هم بحث داشته باشیم؟ گفت: چرا؟ گفتم: الحمد لله رب العالمین، حالا از ایران نجات پیدا کردید. شما آنجا آقازاده بودید. درست است که درس میخواندید و درس میگفتید، اما آقازاده بودید. یعنی آقازادگی کنار درستان بود. این آدم را از علم باز میدارد و حالا که پیشنهاد بحث کردید، من میخواستم مطالعه کنم. خواستم ببینم که شما هنوز هم آقا زادهاید و یا دیگر فقط آقا هستید. در درسها به اشکالات ایشان توجه میکردم و میدیدم که مطالعه میکنند. در درس خویی، و در درس آقای حکیم اشکال میکردند و براستی مطالعه میکردند. در درس میرزا عبدالهادی هم اشکال میکرد و میدیدم مطالعه میکند. به همین جهت قبول کردم.گاه بهگاه برخی بحثهای مشکل اصولی را با هم مباحثه میکردیم. اما آنکه اساس بود، بحث فقهای بود. ایشان مباحث را مینوشت و خط زیبایی هم داشت. درس و بحث را خیلی تمیز مینوشت. حتی یک روز نوشتههای خود را به مدرسه آورد و دیدم با تعبیر سنگینی نظریه من را نوشته و این از مکارم اخلاقی ایشان بود. این نه از من است که از اوست. از اوست نه از من.
ایشان تابستانی آمده بودند ایران. مرحوم آقای خمینی به ایشان گفته بودند: ماندی نجف! مگر درسهای نجف شما را اشباع میکند؟ آقا موسی به من گفت که به ایشان گفتم درسهای نجف مرا اشباع نکرد، لکن بحث با آقای ابطحی مرا اشباع کرد و آقای خمینی هم پسندیده بود. و این هم باز از مکارم ایشان است و نه از من. خواستهاند ذرهپروری بکنند. بحثهایی در مبحث صلاه جماعت، و بحث خلاء که از مباحث مشکل فقه است با هم داشتیم و... رسالهای در کُر ایشان نوشت و رسالهای هم من نوشتم. حتی در بحثی یک رساله حقوق را با هم بحث داشتیم. در بحث زیاد با هم مأنوس شده بودیم. ایشان به قدری متواضع بود که من دلم میسوزد. حجره ما در مدرسه صدر که قدیمیترین مدرسه نجف بود خراب و سیاه بود. طاق درش به اندازه اینکه افراد عادی بتوانند وارد بشوند نبود، یعنی کمتر از ۲ متر بود. اتاق سیاه بود چون سابقاً شاخههای خرما را میسوزاندند. اتاق ما مار داشت، سوسک و عقرب داشت. آقا موسی هر روز میآمدند و آن قدر پیشانی مبارک ایشان به بالی در خورده بود که دلم میسوخت. هر وقت نزدیک حجره میشد، صدایش را میشنیدم که این شعر را میخواند: تنها تویی با این همه تنهاییام / تنها تو میخواهی مرا با این همه رسواییم. این شعر را میگفت و وارد اتاق میشد. خیلی متواضع بود.
مکارم اخلاقی او فوقالعاده بود. آنچه ایشان بحث کرد با هم بودیم. فقط بحث آقا سید مرتضی آل یاسین بود که ایشان تنها میرفت. همه جا با هم بودیم. بحثهای متفرقه هم با ایشان زیاد داشتیم. آن وقتی که خانوادهاش به ایران میآمد، من با ایشان هم منزل بودم و همه جا با هم بودیم. نجف بسیار در روحیه ایشان تأثیر کرده بود. دید ایشان در قم با دید ایشان در نجف متفاوت است. در قم آقازاده بودند و در نجف خیلی تغییر کرده بودند. آیا برایتان از حالات معنویی که در ایشان اثر کرده بود بگویم؟ برایتان از سحرخیزی ایشان بگویم؟ ایشان امور شرعیه خود را بدون مشورت با من انجام نمیداد تا وقتی که مفقود شد. روحیهاش خیلی تغییر کرده بود.
آقا موسی در نجف که بودیم حرم داشت، اما نه حرم آقازادگان، بلکه حرم داشت. بالاتر بگویم! معمول علمی محتاط و مقدس چنین بود که پیاده به کربلا و زیارت حرم امام حسین (ع) بروند. روش آنها این بود که پیاده به کربلا مشرف شوند و زیارت مخصوصه بخوانند، مثل اول رجب، نیمه شعبان و روز عرفه. این روزها پیاده مشرف میشدند برای عظمت و درک ثواب. خوب ما هم مشرف شدیم. آقا موسی هم در اثر اینکه خیلی با هم رفیق شده بودیم و استعداد ذاتیش از نظر علم و اخلاق و فهم و معنویت در نجف بروز پیدا کرده بود (و فقط استعداد نبود بلکه به فعلیت رسیده بود)، او هم در مقام چنین سفری بر آمده بود. ایشان آمد و گفت دلم میخواهد مرا هم ببری به کربلا. موافقت کردیم و بنا شد حاج آقا تقی دایی ایشان هم با ما بیایند. مرحوم خلخالی هم ۵ نفر از آقایان را که همه از شخصیتهای معروف نجف بودند، برداشته بودند و بنا شد بری نیمه شعبان با هم پیاده به کربلا مشرف شویم. به قدری این سفر شیرین بود که حد ندارد. من دلم میسوزد که آقا موسی از دست رفت! و از این سرمایه استفاده نشد! در سفر همه چیز از او دیدم! البته تا قبل از سفر، شبانه روز با هم بودیم. اما سفر و خستگی، چیزهای دیگری را نشان میدهد. یک چیز جالب برایتان عرض میکنم. بنا شد در راه خسته که میشدیم مشاعره کنیم. البته من سبکم اینگونه نبود که با کسی بروم، خودم تنها میرفتم. چون زیارت عاشورا میخواندم... لذا بنا شد که رفقا مزاحم ما نباشند و ما زیارت عاشورای خودمان را بخوانیم و بقیه وقت را برای اینکه خسته نشویم با هم حرف بزنیم. بنا شد مشاعره کنیم. من از اول هم مرد شعر نبودم. گفتم من اصلاً اهل شعر نیستم ولی در حدیث کار کردهام. من شاهدهایی را که شما میخواهید برایتان از حدیث میآورم. در میان کسانی که با ایشان همراهی کردند، او از همه اقوی بود. من که اصلاً داخل نبودم و اهل شعر نبودم که بخواهم مشاعره کنم. اما آقا موسی! از همه اقوی بود! از همه چند نفری که بودیم، از مشاعره قویتر بود! اگر به ظریف گویی بود، در تمام نکات، ظرایف کلام را متوجه میشد، آن هم زودتر از همه! اکثراً ظرایف کلام یک خراشی دارد. رک میگویند و رک وقتی میگیرد که دل کسی بسوزد و تا نسوخته، کسی نمیخندد. ولی اگر ظریفی گفته میشد مگر ممکن بود آقا موسی بگذارد که دل کسی بسوزد! اصلاً نمیگذاشت! اینقدر در مکارم اخلاق جلو بود که اصلاً حدّ نداشت! اصلاً عصبانی شدن با آقا موسی مفهوم نداشت! هر ناسزایی هم که گفته میشد از آن میگذاشت! معرکه بود! در مکارم اخلاق واقعاً معرکه بود.
این سفر پیاده بسیار جالب بود. من عادتم این بود که شبهای جمعه به کربلا مشرف میشدم. مدرسه هندی نزدیک حرم امام حسین بود و شاید کمی مخروبه بود. البته جای پیرمردها بود. من معمولاً چنین جاهایی میرفتم. آقا موسی صدرها که نمیآمدند آنجا! حاج آقا تقی قمیها که نمیآمدند آنجا! به من گفتند کجا برویم! گفتم من میروم مدرسه هندی و اینها هم آمدند آنجا! اینها اخلاق است و قیمت دارد. اینها مکارم اخلاق است. آقا موسی صدر با آن موقعیتی که در کربلا میشناختندش آمدند به مدرسه و شبها در آنجا با هم بودیم. در این سفر که با آقایان بودیم، آقا موسی به قدری زیبا برخورد میکرد که حدّ ندارد. خدا میداند که چه مکارمی در این سفر از او ظاهر شد.
و اما آقا موسی از نظر فهم و استعداد: من غصهام بری همین است. کسی خوش فهم است، اما ممکن است اعوجاج فکری یا اعوجاج سلیقه داشته باشد. روزی از آقای طباطبایی در مورد دو نفر از علما پرسیدم که اینها در نظر شما چگونهاند؟ فرمود این فهیم است و آن ذکی! خوب، فرق فهیم و ذکی چیست؟ اینها ظرافت لغت است. آقا موسی هم فهیم بود و هم ذکی بود. آقا موسی هم استعداد خوب، هم فهم خوب، هم سلیقه خوب و هم مکارم اخلاق خوب داشت. میگویند: «لا علم لمن لا حلم له» و میگویند: «لا علماً لمن لا صبر له». گاهی از اوقات یک سری خصوصیات اخلاقی بد میتواند ارزش علم انسان را ببرد. آقا موسی از نظر قوی فکری و ابعادی که میشود انسان را با آن تمجید کرد، عالی بود. این ابعاد در ایشان کاملاً ظاهر بود: ذوق، سلیقه، فهم، انصاف و... بسیار منصف بود. من به شما عرض میکنم: آیا میشود دو نفر معاصر نظر همدیگر را در نوشتههای فقهی خود نقل بنمایند آن هم با تعبیری که الان من صحیح نیست که بگویم؟
و اما از نظر مایه تحصیلی: ایشان مقداری در قم درس خوانده بود. ایشان به درس خارج حاضر میشد، درس مرحوم آقای بروجردی، درس مرحوم آقای والدشان، درس مرحوم آقای محقق داماد، و چند روزی هم میرفتیم درس آقا زین العابدین کاشانی که بحث اجزاء هم بود. آقا موسی همه این درسها را میآمدند و مینوشتند. وقتی هم که رفتیم نجف، ایشان کار میکرد، مطالعه میکرد، مینوشت، در درس حرف میزد و اشکال میکرد و از نظر قوه و ملکه اجتهاد، من او را مجتهد میدانستم. بله، به مرحله اجتهاد رسیده بود. و زیبایی او این بود که سلیقه مستقیم داشت. ممکن است ذهن آدم نقاد باشد اما مستقیم نباشد. سلیقه او بسیار عالی بود. خیلی عالی بود. من او را سرمایهای برای شیعه میدانستم. من در این مدت که با آقا موسی برخورد داشتم و بحثهای علمی را با هم بودیم، دریافتم که ایشان خیلی فهیم، ذکی، مستقیم و عمیق است. پایه ریزی در مطلبش خیلی خوب بود و مجموعهای از فضایل علمی بود. و از نظر قدرت اجتهاد، بیشک من او را در آن وقت مجتهد میدانستم؛ البته وقتی که در نجف بود.
و اما چه شد که آقا موسی از نجف رفت؟ مسائلی است که من در عرایضم بدانها اشاره کردم و البته عوامل خارجی هم بود. آقا موسی در نجف که بود آتیه سنگینی داشت. آقا موسی صدر برای زعامت تشیع در جهان اسلام زمینه داشت. او زمینه مرجعیت عالیه تشیع را در تمام جهان داشت. آقا موسی اینگونه بود. و اما عواملی که باعث شد ایشان از نجف به بیرون روند.
یک، ایشان جنبههای مختلف داشت. دروس جدید خوانده بود، لیسانس دانشگاه را داشت، زبان فرانسه میدانست، مقداری انگلیسی هم میدانست، متجددین دانشگاهی با ایشان ارتباط داشتند و این روابط به کلی قطع نشده بود. زمانی که احتیاجی به یک شخص جامع برای اروپا وجود داشت، انگشت میگذاشتند روی آقا موسی. زمانی از مرحوم آقا بروجردی برای ایتالیا عالمی خواسته بودند که غنی باشد و احتیاجی به مسائل دیگر نداشته باشد، آقای بروجردی آقا موسی را نامزد کرده بودند. درست همان طوری که مرحوم آقا مهدی حائری، فرزند حاج شیخ را به آمریکا فرستادند. نامه آقای بروجردی را که آوردند، من بودم. بنده سلیقهام این بود که آقا موسی باید در محور حوزه باشد. ممکن است عدهای بگویند که این سلیقه خشکی است، اما من سلیقهام اینگونه بود. آقا موسی مجمع بود و من رای آقا موسی را زدم و شاید آقای بروجردی هم فهمید و از دست من گله پیدا کرد. اما در هر صورت من رای آقا موسی را زدم و نگذاشتم برود. آخر ایتالیا یک شخص متعارف را میخواهد. کسی که میتواند لوای تشیع را بگیرد نباید برود ایتالیا ماندگار بشود.
اما اینکه ایشان این سفر را کرد، من با این سفر هم مخالفم. الآن هم مخالفم و آن وقت هم مخالف بودم. همیشه مخالف بودم. نظرم اینطور بود، چرا؟ به واسطه اهمیت ایشان. آقا معقول نیست یک استاد دانشگاه را که در مرکز دانشگاه به او احتیاج داریم و نظیر نداشته باشد، بفرستیم در دبیرستان تدریس کند؟ البته خوشحال میشدند که دبیرستان فلان مثلاً صدوق برود و درس بدهد، ولی آیا این صحیح است؟ آقا موسی در جای خودش باید قرار میگرفت و به خودش هم گفتم. درست است که طلبه زیاد است، محصل زیاد است. با فهم و با استعداد هم وجود دارد، اما مجموعه فضایل ما لازم داریم. آقا اینها چه است؟ این مکارم و این محاسن اخلاقی! گاهی ممکن است منِ آخوند معلومات زیادی داشته باشم ولی وقتی امضاء کنم، امضایم خندهآور باشد. ولی نگاه به خط آقا موسی بکنید اشک میریزید! دلت میسوزد برای آقا موسی! صحبت میکرد، به این شیرینی! اینها حرف است آقا! چنین آدمی نباید برود ایتالیا!
اما اینکه رفت به لبنان، به واسطه نبودن من بود. آقا موسی صدر برای بار دوم به لبنان رفت، بعد از فوت مرحوم شرف الدین. مرحوم آقا شرف الدین بزرگترین شخصیت شیعه در بحثهای ولایی بودند که در صور لبنان اقامت داشتند. مرحوم آقا شرف الدین این اواخر پیر شده و وزنه بزرگ شیعه بودند. وقتی که فوت شدند، جنازهشان را آوردند به نجف و ما در تشییع جنازه ایشان شرکت داشتیم. آقا موسی صدر هم بودند. آن وقت شیخ احمد انطاکی هم که نمیدانم زنده است یا نه، در تشییع جنازه شرکت کرده بود. آن وقتی که شیخ محمود شلتوت کاندیدا شده بود برای ریاست الازهر، شیخ احمد انطاکی هم کاندیدا بود. هر دو نفر کاندیدی ریاست الازهر بودند. احمد انطاکی از نظر علمی و جامعیتش اقوی از محمود شلتوت بود. لکن محمود در اثر اینکه از خاندان وزری مصر بود، برنده شد. شیخ احمد شیعه شد.
آقای بروجردی خیلی از اینها تجلیل کرد و آقای خویی قصهای برای من در مدح آقای بروجردی از شیخ احمد انطاکی نقل کرد. شیخ احمد انطاکی هم در تشییع جنازه مرحوم آقا شرف الدین شرکت کرد و اعلامیه بزرگی هم داد با این مضمون که مرحوم شرف الدین از محاسن بزرگ روزگار بود و اینکه من و بیت من فائز شدیم، به واسطه نوشتههای مرحوم شرف الدین بود.
بچههای آقا شرف الدین در نجف ملاقاتی با آقا موسی کردند که من هم بودم. در ملاقاتی که آنها با آقا موسی کردند، به قول ما تعارف شوخی خود را کردند که آقا موسی را به لبنان ببرند. خوب، اینها صحبتهایی بود که هنوز مایه نداشت ولی بعد آنها اقدامی اساسی کرده بودند و رفته بودند قم و خدمت آقا بروجردی و بالاخره به ایشان اظهار داشتند که فعلاً بری آنکه بیت مرحوم شرف الدین و صور لبنان محفوظ بماند، تنها کسی که به نظرشان میآید آقا موسی صدر است. آقا موسی صدر هم که در نجف بود، ایشان در اثر اینکه بیتشان هم عرب زبان بودند و دائماً با آنها در تماس بودند به زبان عربی مسلط شده بودند. بنابراین به نظر میرسید که آقا موسی بهترین کسی است که میشد به لبنان فرستاد. بنابراین ایشان برای این کار نامزد شد. تابستان آن سال من به ایران آمده بودم. آقا بروجردی نامهای نوشتند برای آقای صدر و بالاخره ایشان را اعزام کردند به صور لبنان و به جای آقای شرف الدین. این در اثبر نبود من بود. و الا من به هر قیمتی نمیگذاشتم برود. همان طور که من رای ایشان را از رفتن به ایتالیا زدم. البته نه اینکه من مخالف با فعالیت کسی باشم، من میگویم پرچمدار وجود ندارد باید لواء را نگه داشت. دور و بر پرچم خالی است. آقا موسی در نبود ما رفتند.
من سیاسی نیستم، اما باید اشاره بکنم که ایشان در لبنان چه موقعیتی داشت. ایشان از نظر دینی و مذهبی موقعیت بسیار بالایی داشت. عجیب بود. برخی از مسافرینی که از لبنان میآمدند و میگفتند که مردم میگویند: «رجع سید عبدالحسین شرف الدین شاباً». یعنی جوان برگشته این مرد کهن سال اسلام. یعنی همان مکارم اخلاقی که مردم از مرحوم شرف الدین در آن سن ۹۰ سالگی دیده بودند، در آقا موسی صدر میدیدند و همان فعالیتها را در همه ابعاد و جوانب و درس گفتنها و... ایشان معهدای داشت که درس میگفت، درس طلبگی. درس میگفت برای اینکه بچههای شیعه سنی نشوند و مسیحی نشوند. خودش میرفت و برای بچهها نماز جماعت میخواند. لذا مردم آقا موسی را میپرستیدند. خیلی به ایشان علاقه داشتند. این هم زمینه دوم اینکه آقا موسی به لبنان رفت.
زمینه سوم آن چیزی است که ماها میترسیم که شاید مقصر باشیم یعنی که حوزه مقصر است، جهان مقصر است، تشیع مقصر است و تجار مقصرند. خدا میداند، شاید علما هم مقصر باشند. امثال آقا موسی صدر نباید با هزینه عمومی اداره بشوند. هزینه عمومی یعنی چه؟ زمان آقای بروجردی شهریه طلبه سطح خوانِ مجرد ۱۵ تومان و متأهل ۳۰ تومان بود. شهریه درس خارج، از اول خارج تا آخر خارج، برای مجرد ۲۳ تومان بود که من میگرفتم. بری متأهل قدری بیشتر بود. پسر آقای گلپایگانی همین مقدار را میگرفت. مرحوم آقا مصطفی خمینی هم به دفتر شهریه میآمد و به حرف که میرسید، سرش را بلند میکرد و شهریه آقای خمینی را میگرفت، ۴۵ تومان. این یک شهریه بود. من به عنوان اکل میته از وجوهات استفاده میکردم، داشتم یا نداشتم، میخواستم یا نمیخواستم.
آقای سلطانی آمدند و دیدند که من زمستان بدون کرسی، بدون بخاری، بدون فرش، بدون یک تخت شکسته و بدون یک عبای کلفت در اتاق خیس، زمستان پر برف را گذراندم. هیچ وقت هم گله نکردم. ممکن است من این کار را بکنم، اما اینکه زندگی نمیشود. البته حوزه هم نباید شهریه را بالا برد. این هم صحیح نیست، چرا؟ زیرا وقتی رفت بالا، هرچه پاسبان بازنشسته است میآید. هر بقالی که دکانش نگرفته است میآید. این هم صحیح نیست. پس باید چه کرد؟ آقای بروجردی کاری میکرد که در نجف نمیکردند. آقای بروجردی همین شهریه را میداد. پسر آقای گلپایگانی هم میآمد در صف میایستاد. در همین مدرسه فیضیه، کنار کتابخانه طلبهها میایستادند، از اراک بودند، از آبادان بودند و... اما آیا منزل آقای خمینی، منزل آقای گلپایگانی و منزل آقای محقق داماد با همین ۴۵ تومان اداره میشد و آیا این صحیح است؟ اینها یا باید علمایی باشند که خودشان درآمدی دارند، ملکی در شهرستانی داشته باشند و یا مردم حقوق شرعیه به آنها بدهند و کمکشان بکنند. در صورتی که چنین نباشد، باید مرجع بیدار باشد. آقای بروجردی بیدار بود. من آقای بروجردی را دوست میداشتم، استاد بزرگ ما بود. من این را بعد از فوت ایشان فهمیدم. آقای بروجردی اول ماه که میشد به مرحوم حاج محمدحسین اعلم دستور میداد که عبا بپوشد و به پول آن وقت که شهریه اینها ۴۵ تومان بود هزار تومان برای آقای خمینی، هزار تومان بری آقای گلپایگانی و هزار تومان برای محقق میفرستاد؛ خیلی آبرومندانه.
آقا موسی موقعی که به نجف آمد چه کرد؟ من نمبخواهم از وضع طلبگی انتقاد کنم. من دلم میسوزد که چرا امثال آقا موسیها از دست ما رفتند! آقا موسی موقعی که وارد نجف شد هیچ شهریهای نبود. هیچ شهریهای نبود! بعداً شهریه را گذاشتند. در این وضع آقا موسی صدر وارد نجف میشود. اسرار ایشان پیش من بود. اسرار سیاسی نه، اسرار آخوندی ایشان پیش من بود. جهازیه زنش را هم آورده بود. آقا موسی در سطحی بالا از مناعت بود، الله اکبر! جواد، کریم، سخی، بزرگ، آقا! رجال مملکت و علما وقتی مشرف میشدند به نجف، خدمت آقا موسی هم میرسیدند. آیا میشد از آقا موسی دیدن نکنند؟ آن وقت میدانید آقا موسی چه میکرد؟ نمیدانید که چه مشکلات اخلاقی برای ایشان پیش میآمد! خیلی صدمه خورد! این بود که تن داد به ترک حوزه. آقا موسی یک وقت که نتوانستیم از راه قرض هم پول تهیه کنیم، فرش جهازیه خانمش را گذاشت در بانک رهنی. یک حاج محمدعلی لاری بود در نجف که فرش فروش مقدسی بود و حالا فوت شده است. او به من علاقه داشت و مقوم بانک رهنی نجف بود. من او را دیدم و آن وقت قالیهای ایشان را گذاشتند در رهن! ببینید، من میخواهم بگویم آقا موسیها حق دارند! حضرت موسی بن جعفر (ع) چند دختر داشت که هیچ کدام شوهر نکردند. وقتی میخواستند نماز بخوانند چادرهایشان را عوض میکردند. نمیخواهم از دختران موسی بن جعفر (ع) سخن بگویم. میخواهم بگویم که شیعه این صدمهها را خورده است. بیخود با شیعه بازی نکنند. نمیدانید آقا موسی، این کوه فضیلت چه میکرد؟ من میدانم.
آقای خویی یک بار برای من یک قصهای گفت. گفت که من آقایم مصارفم را میداد و هیچ وقت من ذلت و معنی بیپولی را نفهمیدم. میگفت فقط یک وقت تلخی بیپولی را فهمیدم و آن زمانی بود که مرحوم محقق بزرگ، استاد بزرگ، نمونه بزرگ، مرحوم آقا سید محمدحسین اصفهانی به من گفتند میتوانی بروی و برای من ۲، ۳ دینار قرض کنی؟! اینها مشکل است. غصه من این است که چرا وضعیت آقا موسی باید طوری باشد که من در نجف برایش قرض بکنم. تجار مقصرند که فکر نمیکنند. جواب خدا را چگونه میخواهند بدهند؟ آن قرض دو سال تمدید شد و آخرش هم آن را فروختند. اینها مصیبت است برای شیعه! چرا باید یک چنین بزرگوارهایی به این روز بیفتند؟ مردم مقصرند. تجار مقصرند. مرجع باید به فکر باشد. مرجع باید فکر بکند که اینها سرمایه هستند. باید بداند که آتیه حوزه با چه کسانی است. چه کسانی میتوانند حوزه نجف را اداره کنند. آقا موسی نباید این جور میشد. آقا موسی میهمان داشت و علما به دیدنش میآمدند. حالا بگذارید از میهمانهایش بگویم. یادم هست که یک سال مرحوم انگجی آخوند با عدهای از وکلای مجلس آمدند. من و آقا موسی برادر بودیم. نه فقط عقد اخوت خوانده بودیم، بلکه واقعاً برادر بودیم. میهمانها نهار بودند و شام بودند. از من میپرسید چه بگیرم و به او میگفتم که این کار را بکن و آن کار را بکن! خوب آقا موسی با یک چنین میهمانهایی و با آن درآمد آخوندی چه بکند؟ میتواند میهمان نکند؟ آقی حائری آمدند، حاج آقا روح الله خرم آبادی آمدند و... بمیرد آن کسی که توانست ببیند که آقا موسی اینگونه زندگی میکند! مرحوم سرتیپ حسینعلی رزم آرا که قبله نما را درست کرده بود با همراهانش آمدند. آنها اول به اروپا رفته بودند و از آنجا که برگشتند آمدند نجف و وارد شدند بر آقا موسی صدر، چرا؟ برای اینکه یکی از همراهانشان دکتر شیخ، جان آقای صدر، مرحوم آقا صدرالدین (آقای صدر بزرگ) بود. دکتر شیخ خیلی به ایشان علاقهمند بود و خودش هم مذهبی بود. سرتیپ حسینعلی رزم آرا هم از مذهبیهای قدیمی بود ـ کاری هم به برادرش نداریم. آنها وارد منزل آقا موسی صدر شدند. شما فکر میکنید که آقا موسی میبایست چه بکند؟ آیا میتوانست بگوید: آقا بروید بیرون! توجه کنید که من چه میگویم. آبروی آقا موسی، آبروی تشیع است. این باری سنگین شد بر دوش این مرد بزرگ و در نهایت تن داد به ترک حوزه...
خوب، آقا موسی یک دوره در نجف اقامت داشت و نهایتاً به لبنان رفت. در لبنان ظاهر شد. مکارم اخلاق او سرمایهای بود برای شیعه و مسلمین، من بحث سیاسی نمیکنم. آقا موسی در لبنان اصبح سید شرف الدین شاباً!... آقا موسی صدر کاری کرد که مسیحیها شیفته او بودند. بالاتر بگویم، اینها (مسیحیها) برای عقد، آقا موسی را میبردند تا به جهت تبرک عقد مسلمانی بخواند. آنها مراسم دینی خودشان را انجام میدادند و برای تبرک آقا موسی را میبردند. ببینید، فهم بسیار عالی، استعداد، معلومات، اطلاعات، اخلاق، مکارم اخلاق و همه اینها در ایشان بود. وجود او حجت بود در صفحات لبنان، بعد هم وقتی رفت افریقا، خدا میداند که این دشمنان خدا چه کردند؟ آنها زود فهمیدند! قرآن میفرماید: «ام یحسدون الناس علی ما اتاکم الی من فضله»، «اتینا آل ابراهیم...». آقا موسی آل ابراهیم بود. آفریقایی که هیچ پناهی برایش نیست، آقا موسی برود و... میدانید در لبنان چه خبری شده بود! حقیقتاً آقا موسی سیفی بود برای اسلام.
همه اینها را گفتیم و آقا موسی برای آنجا خوب بود. اما اینها برای آقا موسی کم بود. آنها از آقا موسی استفاده کردند، درست است. اما الآن اگر یک استاد بزرگ مثلاً پرفسور نبوی را بیاورند به دبیرستان قم، خوب مسلم است خیلی خوب میشود. برای دبیرستان خیلی خوب میشود که پروفسور معصومی را بیاورند درس بدهد. اما آیا این جنایت نیست؟ آیا این جنایت نیست که پروفسور صحرایی را مثلاً بیاوریم در دانشگاه آزاد قم درس بدهند؟ آیا این صحیح است؟ با آقا موسی چنین کردند. این حرف من است. آقا موسی حدش بالاتر از این حرفها بود. یعنی من این را باید عرض کنم: عالیترین منصب تشیع و مرجعیت عالی جهان تشیع را ایشان شایسته بود و حیف که نگذاشتند. آقا موسی به قدری عزیز شده بود که سطح آخوند را در لبنان بالا برده بود. بودن آقا موسی آبرو بود برای اسلام و تشیع و روحانیت و انسان. بسیار بسیار وجود با برکتی بود. اما اینها در مقام شایستگیهایی که آقا موسی داشت ناچیز بود. دلم میسوزد که این سرمایه از دست جهان تشیع رفت. من غصهام نه فقط از شخص ایشان است، نه فقط از آن است که ایشان از دست لبنان رفت؛ آقا مسئله جهان تشیع است. چشم آقای خمینی و نورش به آقا موسی صدر بود. اگر قرار بود یک نفر را سمبل روحانیت بکنند، میگفتند آقا موسی صدر است. آقا موسی رفیع بود، خیلی عظمت داشت. قاطع و منصف بود. نمیدانم چطور بگویم، خیلی منصف بود. وقتی میفهمید مسئلهای حق است، با حق محاجه نمیکرد. انتقاد یک طلبه ساده را اگر حق بود میپذیرفت و این است که قیمت دارد. من این را میگویم. مراجع باید فکر کنند. جهان تشیع باید فکر کند. وضعیت امروز، موسی صدر را میخواهد. نمیدانید چه چیزی بود! آن وقت که بچه بودیم در حوزه میگفتیم که هیچ کس شانس ندارد مثل آقای حاج شیخ عبدالکریم که دو تا پسر خود آقا مهدی و آقا مرتضی را دارد و یا مثل آقای صدر که حاج آقا رضا و آقا موسی را دارد. البته آقا موسی چیز دیگری بود. خدا به حق فاطمه زهرا (س) دشمنانش را نابود کند.