بسم الله الرحمن الرحیم.
امیدوارم در ساعات پایانی این روز بسیار باشکوه، خستگی بر شما چیره نشده باشد. موضوعی که برای سخنرانی من انتخاب شده است، «امام موسی صدر و انقلاب اسلامی ایران» است. اما همانطور که شنیدهاید، امام صدر شش ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ربوده شدند. بنابراین، سؤال را به دو گونه میتوان مطرح کرد:
۱. اگر امام موسی صدر تا کنون بودند چه نقشی در انقلاب ایفا میکردند و امروز چه وضعی میداشتیم؟
۲. نقش امام موسی صدر در پیروزی انقلاب چه بود؟ و چه کارهایی برای انقلاب انجام دادند؟
طبیعتاً من ترجیح میدهم که به قسمت دوم بپردازم. در ضمن خاطراتی نیز برایتان نقل خواهم کرد.
نکتهای به ذهنم میرسد، که تصور میکنم پرداختن به آن یکی از مبانی اساسی تفکر امام صدر را نمایان سازد. این نکته، شاید مهمترین دلیل بر آن است که فعالیت ایشان هیچگاه به پایان نخواهد رسید، چه خودشان انشاالله باز گردند و راهشان را ادامه دهند و چه دیگران ادامهدهنده راه ایشان باشند. چنان که پیش از این نیز شنیدید، شهید بهشتی از دوستان همفکر بسیار صمیمی و همراه امام موسی صدر بود. میدانید که شهید بهشتی در سال ۱۳۲۵ به عنوان یک طلبه جوان، به قم آمد و بسیار خوشفکر و دارای اندیشههای نو بود. در مورد آقای صدر نیز شنیدهاید، و من دیگر نمیتوانم بر نوع نگرش ایشان، و بر جامعیت و کامل بودن شخصیت وجودی ایشان چیزی بیفزایم. آقای صدر تنها یک فقیه جامع الشرایط نبود، تنها یک فیلسوف نبود، تنها یک عارف نبود، تنها یک عارف واصل نبود، تنها یک مسلط به سیاست جهانی نبود، تنها یک آشنا به مسائل منطقهای نبود، تنها یک روانشناس نبود، تنها یک ادیب و سخنشناس و سخنران نبود. آقای صدر همه اینها بود و بیش از همه اینها.
احساسی که الان دارم، همان احساسی است که هرگاه از ایشان سخن میگویم، به من دست میدهد. همواره با خود گفتهام، ای کاش این قرابت بین من و امام موسی صدر نبود، تا میتوانستم آنچه را از ایشان میدانم، دیدهام، شنیدهام و با پوست و گوشت خودم لمس کردهام، به راحتی بیان کنم. این قرابت، اگرچه افتخار ماست، اما واقعاً زبان را کُند و الکن میکند. به هر حال چارهای نیست.
به یاد دارم زمانی که بچه کوچکی بودم و در منزل مرحوم پدر زندگی میکردم، بعد از نماز مغرب و عشا، شهید بهشتی و یکی دو تا از دوستان دیگرشان میآمدند و با آقای صدر جلسه داشتند. من هم گاه برای پذیرایی و گاه به اقتضای عواطفی که از سوی ایشان نسبت به خودم احساس میکردم، در جلسات شرکت میکردم. برای من بسیار محسوس بود که مباحثاتشان عمیق و پربار است. البته من متوجه نمیشدم، و گاهی هم که سؤالاتی از ایشان میکردم درمییافتم که ایشان از همان سالها به فکر کارهایی بودند که بعدها انجام دادند. بارزترین نمود این همفکری بعد از خرداد ۴۲ است. در سال ۱۳۴۲ پس از حرکتهای سیاسیی که در ایران با رهبری و قیام امام آغاز، و با کشتار ۱۵ خرداد موقتاً متوقف شد، این چند بزرگوار که عدۀ ایشان از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکرد، جلسهای با هم تشکیل دادند. البته غیر از شهید بهشتی و آقای صدر، دو سه نفر از اهل سیاست آن زمان هم حضور داشتند. این پرسش مطرح شد که چرا در کشور ما جنبشهای اجتماعی و حرکتهای سیاسی به ثمر نمیرسند؟ و چرا حرکتهای مذهبی در کشورمان، که برخی حتی به پیروزیهای نسبی هم رسیدند، دوام چندانی پیدا نکردند؟ بهترین نمونه جنبش مشروطیت است. اشکال کار کجاست؟
طبعاً خبر دارید که در حادثه سال ۴۲، آقای صدر در ایران نبودند. ایشان در سال ۳۸ به لبنان رفتند. اما ارتباط آقای بهشتی و ایشان همواره برقرار بود. حتی سالهایی که آقای بهشتی در آلمان به سر میبردند، آقای صدر بارها به آلمان سفر کردند. آن هنگام من در آلمان تحصیل میکردم. ایامی نیز که ایشان در بیروت اقامت داشتند، آقای بهشتی به لبنان سفر میکردند. به هر حال در آن محفل، چند مسئله اساسی مطرح بود. ابتدا برای مطالعه و سپس برای جمعبندی گرد هم میآمدند.
آنگونه که من از گفتار آقای صدر دریافتم، نتیجه هشت نه ماه مطالعه این چند بزرگوار، دربارۀ علل شکست و پیروزی موقت حرکتهای سیاسی و جنبشهای اسلامی و آزادیبخش در ایران چیزی بود که الان خدمتتان عرض میکنم. نتیجه مطالعات این بود که برای به ثمر رسیدن یک حرکت اجتماعی، کسانی که بنیانگذار حرکت و در صدد تحلیل وضع موجود هستند، و میخواهند وضع نامطلوب موجود را به وضع مطلوب فردا برسانند، باید از همان ابتدا، در سه بُعدِ همگام حرکت را آغاز کنند.
یک جسم حجمدار مانند یک مکعب را در نظر بگیرید. مکعب سه بُعد دارد: طول، عرض و عمق. وقتی میخواهیم از نقطهای حرکت را آغاز کنیم، اگر در امتداد هر سه بُعد حرکت کنیم، هر اندازه که پیش رویم، این حجم را از آنچه بوده خالی، و از آنچه خود میخواستهایم، پر کردهایم. اکنون جامعه را به عنوان یک واحد حجمی در نظر بگیرید. آغاز حرکت از وضع موجود به سوی وضع مطلوب، در امتداد سه محور صورت میگیرد. این سه محور کدامند؟
نخستین محور، حرکت سیاسی است. حرکت سیاسی در یک تعریف بسیار عامیانه و ساده، یعنی بیان هر فکری که بتواند در افکار و اذهان عامه مردم نفوذ کند. جلب توجه افکار عامه یک حرکت سیاسی است. بنابراین گروهی که دگرگونی جامعه مبنای کارش باشد، یک حرکت سیاسی را آغاز کرده است.
اما حرکت سیاسی تنها یک بُعد است. بُعد دیگر عقیده است. یک حرکت سیاسی باید بر یک فکر و ایدئولوژیِ تعریف شده متکی باشد. مسائل روز را از دریچه ایدئولوژی خود پاسخ گوید. خصوصاً اگر راهیان آن حرکت، پیرو آن مکتب باشند. حرکت نباید دنبالهرو، فاقد فهم و درک، و به شکل تقلید و کورکورانه باشد.
محور سوم نیز تأمین قوه قهریه است. این محور زمانی نیاز میشود، که حرکت بخواهد خود را عرضه کند. بنابراین ملاحظه میفرمایید که اگر آن دو بُعد در حال حرکت هستند، باید در اندیشه تأمین قوا، برای آیندهای که ضرورت دارد، نیز بود. اگر چنین شد، حرکت در هر سه بُعد خود پیش خواهد رفت.
بر همین مبنا، مقایسهای اجمالی میان چند جنبش انجام میدهیم. جنبش مشروطیت که به شکست انجامید و به سرانجام نرسید، فاقد کدامیک از این سه بُعد بود؟ جنبش مشروطه بسیار فراگیر و گسترده بود، و در بُعد سیاسی نقصی نداشت. این جنبش اگرچه سراسر کشور را فراگرفته و دارای قدرت نیز بود، اما بُعد عقیدتی نداشت. آنچه ساخته شد، براساس ایدئولوژی و فکر و اندیشۀ اسلامی نبود. از همین رو نتیجۀ مطلوب را نگرفتند. زیرا حرکتی بود که بر دو بُعد استوار گشته بود. طبیعتاً حرکتی که سطحی و قشری است، عمق نخواهد داشت.
جنبش دیگر، قیام میرزا کوچک خان است. این جنبش بُعد عقیدتی دارد، بُعد نظامی هم دارد، اما پشتوانۀ مردمی نداشت. بنابراین حرکتی در سطح بود و عمر زیادی نکرد.
اگر بر همین منوال همۀ جنبشها را بررسی کنید، درخواهید یافت که هر کدام فاقد یکی از این سه بُعد بودند. به همین جهت این بزرگان، به عنوان صاحبان اندیشه و ایدئولوژی، حرکتشان را براساس هر سه بُعد آغاز کردند. بررسی دوران زندگی و فعالیتهای دکتر بهشتی و امام موسی صدر، به روشنی نشان میدهد که این سه بُعد در منظومه فکری این دو بزرگوار جایگاهی خاص داشتهاند.
امام موسی صدر و شهید محمدباقر صدر بسیار به یکدیگر علاقهمند و وابسته بودند، و به شدت از همدیگر متأثر. یکی از دلایلی که آقای صدر در لبنان، با بعثیهای عراقی، که بسیار کار شکنی میکردند، دست به عصا راه میرفتند، همین بود. همیشه میگفتند که اگر قدری تندتر با اینها رفتار کنم، تلافی آن را سر سید محمدباقر صدر در خواهند آورد، و وی را سر به نیست خواهند کرد. ایشان پیوسته نگران شهید صدر بودند، که مبادا این گوهر تابناک و ذخیره گرانقدر از سوی رژیم جلاد بعثی آسیب ببیند.
آقای صدر تعریف میکردند، که به هنگام خداحافظی با شهید صدر به او گفتم که پسرعمو، ما هر دو یک هدف، یک آرمان، یک اندیشه و یک آرزو داریم، و آن حاکمیت اسلام، این دین مظلوم و مهجور است، تا گرد و غبار غربت از چهرهاش زدوده شود. دین نجیبی که همۀ چیز باید در آن تلألؤ داشته باشد. اما امروز، غبار غم، جهل و کوتهبینی، شهر را فرا گرفته است. من از درون احساس میکنم که نمیتوانم در این شهر باقی بمانم. من راه خود را انتخاب کردهام. باید بروم و کار ناتمام سید جمال را تمام کنم. تو هم که در راه خودت هستی. هم من به تو احتیاج دارم، و هم تو به من. امیدوارم خداوند هر دوی ما را موفق کند. با این بیانات از هم خداحافظی کردند.
من بعدها فهمیدم که این نیازها چه بود، و در چه جاهایی کارساز شد. سید محمدباقر صدر را همه میشناسید. شهید صدر از نظر فکری، از نظر موضوعشناسی در فقه، از نظر حکمشناسی در فقه و اصول و فلسفه، در محیط خشک و متحجر آن روز نجف، نه در فضای امروز جهان تشیع، یکی از نوابغ بود. به یاد دارم که وقتی که در سال ۱۹۶۷ به نجف رفتم و خدمت امام خمینی رسیدم، برای اینکه با جو آنجا آشنا شوم، تعریف کردند که یکی از بزرگان نزد من آمدند و میگفتند که چرا این قدر جوش فلسطین و اسرائیل را میزنی؟ خوب فرض کنیم که اسرائیل همه جا را بگیرد. با ما و با حوزه که کاری ندارد! آن روز چنین تفکری بر حوزه حاکم بود. حالا به دوران شهید سید محمدباقر صدر برویم. ایشان شخصیتی بود که در جوانی فلسَفَتُنا، اقتصادنا و مجتمعنا را که نمیدانم به چند جلد رسیده است، نوشتهاند. از ایشان پرسیدم: پسرعمو مجتمعنا تمام شد؟ ایشان فرمودند: خیر. پرسیدم: چرا؟ گفتند: «مجتمعنا» مانع از «کمال مجتمعنا» است. یعنی از دیدگاه جامعهشناسی درگیر کتابی بودند که در آن سطح علمی است. کتابهای دیگری نیز مثل «بانک بدون ربا» و...، که شما قطعاً ارج و قدر آنها را بهتر از من میدانید، تألیف کردند. ملاحظه میفرمایید که در آن محیط بسته نجف، غلَیان فکری در چه حد باید باشد، که چنین شاهکارهایی آفریده شود.
بسیار اتفاق میافتاد که این اسطورۀ علم و فقه و اصول، در مسائلی که پیش میآمد، موضوع را برای آقای صدر مینوشتند و حکم میخواستند. و همچنین به عکس. در صحنۀ لبنان نیز وقتی امام صدر با مسئلهای رو به رو میشدند، بسیار اتفاق میافتاد که برای شهید صدر در نجف مطرح میکردند و حکم میخواستند. چرا که ایشان در نجف و دستش بازتر بود. از اینجا بود که بعدها متوجه شدم معنی این حرف که هردو به هم نیاز داریم چیست و چه خواهد بود.
به هر حال امام موسی در لبنان، در هر سه زمینه و به طور همزمان، کار را آغاز کرد. در سه بُعد عقیده، سیاست و تأمین قوای قهریه. همان طور که شنیدید، زمانی که ایشان وارد لبنان میشوند، یک روحانی جوانِ حدود سی ساله و بسیار خوشفکر بودند. آقای موسوی اردبیلی در یکی از مصاحبههایشان دربارۀ آقای صدر گفتهاند: «یکی از ویژگیهای ایشان در قم و در زمان مباحثاتمان، این بود که حوادث را ۳۰ تا۴۰ سال جلوتر از زمان آنها پیشبینی میکردند.» خوب، کاملاً روشن است که وقتی فقیهی حوادث را۳۰ الی ۴۰ سال جلوتر از زمان آنها ببیند، نگرش فکری و ذائقه فقهیاش چقدر برای طرح و حل مسائل روز موفق خواهد بود.
ساعات، روزها، هفتهها و ماههایی که در خدمتشان بودم، بسیار بسیار آموزنده بود. مطالبی را که عنوان میکردند، هم به قصد انتقال به دیگران، و هم جنبۀ تربیتی فردی داشت. من تقریباً از همۀ اعضای خانواده، چه دختر و چه پسر، شنیدهام که هر گاه فرصتی دست میداد و با ایشان تنها میشدند، نکتهای یا مطلبی را عنوان میکردند، که بسیار آموزنده و در زندگی آینده هر کدام از آنها تعیین کننده بود.
نخستین چالشی که آقای صدر در لبنان با آن مواجه شدند، بحران بیهویتی بود که گریبان تشیع را گرفته بود. شیعه نه تنها جایگاه اجتماعی برای خود نداشت، بلکه در اوج عقبماندگی، فقر، بدبختی و فلاکت زندگی میکرد. اگر معدودی از آنان در ادارات دولتی کار میکردند، در سطوح نازل استخدام میشدند. به هیچ کس اجازه نمیدادند تا رشد کند و مراتب بالاتری را به دست آورد. جنوب لبنان در اختیار شیعیان، و متأسفانه دایره فقر به شدت این منطقه را در بر گرفته بود. کمربند فقری که بیروت را احاطه کرده بود، تماماً شیعهنشین بود. قانون اساسی لبنان قبل از استقلال آن در سال ۱۹۴۳ تحت نظر فرانسویها تدوین شده بود. بر اساس این قانون، مسیحیان به بهانۀ آنکه حائز اکثریت هستند، که البته نبودند، پست ریاست جمهوری را از آنِ خود کردند. مسیحیان در صحنۀ توزیع قدرت سیاسی به گروهها و مجموعههای مختلف تقسیم نشدند. اما مسلمانان به دو گروه شیعه و سنی تقسیم شدند. بنا بر قانون اساسی لبنان، رییس جمهور مسیحی است. در میان مسلمانان هم به بهانۀ بیشتر بودن جمعیت اهل سنت، که البته باز چنین نبود، رئیس دولت از بین آنها انتخاب میشود، و سرانجام پست ریاست مجلس به شیعیان میرسد.
هنگامی که گفتیم رئیس مجلس از میان شیعیان بالا میآید، این تصور به وجود نیاید، که شیعیان او را انتخاب میکنند. از میان عدهای از شیعیان که طبق قانون اساسی به دولت میرفتند، و یا شیعیانی که نمایندۀ مجلس میشدند، رئیس مجلس انتخاب میشد. اینها همگی از وابستگان به فئودالیته و طبقۀ اشراف و حاکم بودند. آنها در حقیقت جیرهخوار ثروتمندان، دلالان و اربابان بزرگ حاکم بر صحنه سیاسی لبنان بودند. البته عدهای از روحانیان درباری نیز از آنها حمایت میکردند.
وقتی آقای صدر وارد لبنان شدند، تصمیم گرفتند که اصلاحات را ابتدا از شیعیان آغاز کنند، و پس از آن لبنان را به مثابه یک جهان کوچک درآورند. لبنان در ذهن آقای صدر یک کشور نبود، بلکه یک جهان بود. وقتی انسان به لبنان نگاه میکند، با جهانی پر از رنگ و تفاوت رو به رو میشود. فرقههای مختلف، تفکرات گوناگون، تکثر اندیشهها، گوناگونی ادیان، و به طور خلاصه خصوصیات ناهمگون لبنان، شرایطی ویژه و منحصر به فرد را به وجود آورده بود. اگر لبنان با چنین شرایطی به وضعیتی مطلوب میرسید، سرمشقی نمونه برای دیگر کشورها میشد. آنگاه با اشاره به لبنان، میتوانستیم نشان دهیم که اخلاق و مروت اسلامی، در یک مقیاس کلان، قصد ساختن چگونه جهانی را دارد. شیعیان آن با تفکر شیعه و احساسات و اعتقادات علوی به میدان آمدند. آنها با پایبندی به اصول و اندیشههای یکی از شاگردان مکتب علوی و یکی از پیروان صِدیق مکتب رسول اکرم (ص)، مبارزه خود را آغاز کردند. دورنمای نگرش آقای صدر به آینده لبنان اینگونه بود.
گام اول مبارزه، رهایی شیعیان از فقر بود. طبیعتاً کسانی که تا آن زمان محافظ وضع حاکم بودند، با این حرکت مخالفت کردند. از همین رو فئودالها و وابستگان به جریان و نظم حاکم بر لبنان، صف اول مخالفین ایشان را تشکیل میدادند. همانگونه که عرض کردم یک بُعد حرکت ایشان بُعد عقیدتی است که بر ایدئولوژی اسلامی مبتنی است. یکی از برنامههای ایشان تأسیس حوزههای علمیه و مدرسه آموزش دینی بود. در این راه، با آن ذائقه فکری و با آن نوع تفکر و روشنبینی خاصی که ایشان داشتند، طبیعی بود که عناصر منحط سنتی سد آغازین حرکت ایشان شوند. عدهای مقدسنما که جز ارتجاع چیزی ندارند و متأسفانه آن را به نام دین عرضه میکنند، در مقابل ایشان قرار گرفتند. بنابراین، تحریکات تنها از جانب فئودالها، سردمداران و سرمایهداران لبنانی نبود. روحانیون مقدسمآبی که دل امام راحل را در قم و نجف خون کرده بودند، در لبنان نیز با لباس و فرهنگ خاص آنجا، در مقابل حرکت آقای صدر صفآرایی کردند. اینها همه موقعیت خود را در خطر میدیدند، و البته گروههای دیگری نیز به جمع آنان پیوستند.
از جمله شاه ایران هم وارد میدان مبارزه گردید. بنابراین حرکت آقای صدر، خیلی زود به شکل یک حرکت سیاسی نمود پیدا کرد. ایشان به اروپا میآمدند و در آنجا با جوانان ایرانی و انجمنهای اسلامی مرتبط بودند. مشخص بود که آنها هم برای اعلیحضرت تره خرد نمیکردند. آقای صدر زیر بال و پر ایرانیهای فراری و پناهنده به آنجا را میگرفتند و کمک میکردند. طبیعتاً این مسائل برای سفارت و رژیم ایران ناخوشایند بود. بگذارید داستان لطیفی برایتان تعریف کنم.
در یکی از شبها که ساعت حدود ۱/۵ بعد از نیمه شب بود، من به همراه یکی از دوستان از اروپا به بیروت رسیدیم. مردد بودیم که به منزل برویم یا به علت دیر وقت بودن تا صبح صبر کنیم. از تاکسی پیاده شدیم و به منطقۀ حازمیه که محل سکونت ایشان بود، رسیدیم. دیدیم چراغ کتابخانه ایشان روشن است. تصمیم گرفتیم که خدمت ایشان برویم. وارد مجلس شدیم و به بالا تلفن کردیم. آسانسور را از بالا باز کردند و وقتی وارد دفتر شدیم، ایشان را بسیار خسته یافتیم. من واقعاً وحشت کردم. گویی چند شبانه روز نخوابیده و سرپا بودند. از دیدن ما خوشحال شدند و دستور دادند قلیان را آماده کنند. چای خوردیم و ضمنِ آن گفتند: خوب شد آمدید. ما فردا ساعت ۸ صبح تلفن خوبی داریم و بهتراست که شما هم حاضر و ناظر باشید. پرسیدیم قصه چیست؟ گفتند که منصور قدر پیغام داده است که گذرنامه ایرانی خود را به سفارت بفرستید. ایشان نیز گفته بودند، به آقای قَدَر بگویید فردا صبح ساعت ۸ خودشان تلفن بزنند. قدر سفیر وقت ایران در بیروت بود و خیلی علیه آقای صدر شیطنت و خباثت کرد. به نظر من اگر مجموعهای از افراد دست اندرکار ربودن آقای صدر بودهاند، قطعاً او هم در این توطئه نقش داشته است. به هر حال گپ زدیم تا ساعت موعود فرا رسید. تلفن به صدا درآمد و آقای صدر صحبت کردند. به قدر گفتند که دیروز پیغامی از طرف شما رسید که میخواهید گذرنامه ایرانی مرا پس بگیرید. گفته بود بله، همینطور است. آقای صدر پرسیدند این دستور از تهران به شما داده شده است، یا خود شما آن را صادر کردهاید؟ اگر تصمیمی است که خود گرفتهاید، شما کوچکتر از آن هستید که بتوانید سند ایرانی بودن مرا مطالبه کنید. اگر هم دستور از تهران آمده و شخص اعلیحضرت دستور داده است، خوب آن یک امر دیگری است. در آن صورت، مسئله به این سادگیها نیست. به هر حال گذرنامه مزین به تاج اعلیحضرت و از نظر شما مقدس است. به همین جهت من بدون تشریفات آن را به شما تحویل نمیدهم. باید در یک مراسمی مردم را دعوت کنیم، جشنی برپا کنیم، شعاری بدهیم، آتشی ایجاد کنیم، و در حضور همه و از جمله خبرنگاران، تاج اعلیحضرت را بسوزانیم. طبیعتاً این نوع برخورد، نهایت تحقیری بود که آن روز و از آن جایگاه میشد نسبت به رژیم انجام داد. غرض آنکه از طرف ایادی دربار و به عناوین و شیوههای مختلف، مخالفت و کارشکنی انجام میگرفت.
در بُعد عقیدتی، آموزش جوانها، تربیت کادرهای فکری، تشکیل حوزههای علمیه و گسترش فکر و فرهنگ اصیل اسلامی در سراسر لبنان، جهان عرب و حتی آفریقا در دستور کار ایشان قرار داشت. برای تحقق این برنامهها مؤسسات مختلفی تأسیس کردند. مهمترین آنها مدرسهای بود که در جبلعامل یعنی قلب جنوب لبنان تأسیس شد. این مدرسه مرکز بزرگی بود که در آن، علاوه بر آموزشهای فنی و حرفهای، آموزشهای اصیل عقیدتی هم رایج بود. این مدرسه، در حقیقت، کارگاه انسانسازی آقای صدر بود. بزرگترین فرماندهان مقاومت لبنان، و از جمله آنان آقایان سید عباس موسوی و سید حسن نصرالله، از این مدرسه برخاستند. وقتی که این مدرسه ساخته و آماده شد، دایی جان نامهای به ما در اروپا نوشتند، که تا این جای کار بر عهده من بود، اما از این جا به بعد دیگر با شماست. کسی را بفرستید که بتواند متناسب با علم و فناوری روز اینجا را اداره کند. ما هم در بین دوستانی که بررسی کردیم، تنها کسی که این توانایی را در او دیدیم، که پتانسیل مورد نیاز آقای صدر را داشت، شهید چمران بود. از این رو دست به دامان مراکز علمی آمریکا شدیم و دکتر مصطفی چمران را احضار کردیم. ایشان ابتدا موقتاً همراه خانمشان به لبنان آمدند، تا اوضاع آنجا را بررسی کنند. اما همین که آمدند، با وجود اینکه به بچههایشان، خصوصاً به فرزند کوچکشان، جمال، بسیار علاقه داشتند، دیگر به آمریکا باز نگشتند. یعنی به رغم آن علاقه و حساسیت بسیار زیاد، وقتی خانمشان درخواست کرد تا باز گردند، زیرا بچهها در این وضع نمیتوانند زندگی کنند، پاسخ شهید چمران آن بود که این ۴۰۰ کودک همه بچههای من هستند! آنها را چه کنم؟
حالا که از شهید چمران یاد شد، بگذارید خاطرهای از عواطف ایشان نقل کنم. یک روز به اتفاق دکتر چمران از بیروت به صور و به مؤسسه میرفتیم. به مؤسسه که رسیدیم، ماشین را نگاه داشت. پیاده شدیم و جلو رفتیم. جمال پسرش دوید، جلو آمد و خود را در آغوش پدر انداخت. او هم مثل هر پدری، بچهاش را سخت در آغوش کشید. میبویید و میبوسید. ما هم نگاه میکردیم و لذت میبردیم. اما یک مرتبه حالتی انقلابی به ایشان دست داد. بچه را زمین گذاشت و به سرعت از پله بالا رفت. ما خیلی شگفتزده شدیم. بالا رفتیم و دیدیم که روی مبل نشسته و بلند بلند گریه میکند. وقتی علت را پرسیدیم، اظهار داشت: «صحنهای دیدم که ای کاش مرده بودم و آن را نمیدیدم. زمانی که جمال را بغل کرده بودم و میبوسیدم، کنار ستون، بچه یتیمی به نام بلال، که اهل یکی از کشورهای آفریقایی است، ایستاده بود و با حسرت به جمال نگاه میکرد. من از خودم بدم آمد. چقدر پلیدی و بیانصافی است که در حضور یک بچه یتیم، فرزند خود را بغل کردم و بوسیدم. با این کاری که کردم، چگونه خودم را ببخشم.»
با یکچنین وضعیتی خانواده را رها کردند و در لبنان ماندگار شدند. طبیعتاً ایشان هم از آتش کینهها بینصیب نبودند. دشمنیهایی که با آقای صدر میشد، متوجه او هم بود. برخی از این دشمنیها به این علت بود که ایشان یک مبارز ایرانی بودند، و برای رهایی ایران تلاش میکردند. شهید چمران نیز چون آقای صدر، از چند طرف مورد هجوم و در نهایت مظلومیت بودند. با این حال ذرهای به خود یأس راه ندادند. هر روز قویتر میشدند. ایشان معتقد بودند که این راه حق است، و اگر پیمودن راه حق آسان بود، که همۀ این راه را میپیمودند.
به هر حال حرکت اساسی آقای صدر ارتقای جامعه شیعیان لبنان و نجات محرومان آن در همۀ ابعاد بود. حرکت محرومین در برگیرندۀ تمام محرومان، اعم از شیعه، سنی و مسیحی بود. جملۀ زیبایی از آقای صدر به یاد دارم که بیان میکنم. ایشان بعد از سازماندهی حرکت محرومین خطاب به محرومان اظهار داشتند: «شما که در سرزمین خود محروم هستید با کسانی که از سرزمین خود محروم هستند (یعنی فلسطینیها)، همگی یک سرنوشت دارید. شما باید همراه یکدیگر علیه ظلم و ستم مبارزه کنید. انقلاب فلسطین انقلاب و آرمان ماست، و همه باید برای رهایی فلسطین تلاش کنیم. هرگونه تعامل با اسرائیل، به هر نوع و هر شکل که باشد حرام است.»
بُعد نظامی حرکت آقای صدر از همین رهگذر به طور جدی شکل گرفت. همه میدانید که آقای صدر بنیانگذار و مؤسس مقاومت لبنان است. ایشان در اصطلاح نظامی فرمانده بود و شهید چمران رئیس ستاد ایشان. مقاومت لبنان اگرچه از سالهای آغازین دهه هفتاد میلادی به طور مخفیانه شکل گرفت، اما در سال ۱۹۷۵ آقای صدر رسماً مقاومت لبنان را اعلام کردند. در زمان حضور آقای صدر، عملیات نظامی مهمی علیه تجاوزات اسرائیل به جنوب لبنان شکل گرفت، که آزادسازی شهرهای مرزی طیبه و بنت جبیل در سال ۱۹۷۷، مقاومت در برابر حمله بزرگ سال ۱۹۷۸ اسرائیل به جنوب، از جمله آنهاست. در سال ۱۹۸۲ نیز، وقتی اسرائیل به لبنان حمله کرد و تا دروازههای بیروت آمد، علیرغم آنکه آقای صدر ربوده و دکتر چمران شهید شده بود، عملیات مقاومت علیه اشغال اسرائیل با حضور شاگردان آنان آغاز گردید. فعالیت نظامی شیعیان لبنان در زمان حضور آقای صدر به گونهای وسعت یافت، که خیلی از ایرانیهایی که علیه شاه مبارزه میکردند، به صورت گروههای مخفی از طریق اروپا به لبنان میآمدند، در آنجا تعلیمات نظامی میدیدند، و سپس به ایران باز میگشتند. برخی از اینها آقایانی هستند که بعدها در سال ۵۷ مجموعهای از گروههای کوچک چریکی را تشکیل دادند، که پس از انقلاب به «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» معروف شد. در واقع هدف از تشکیل این مجموعه، ذخیره پشتوانهای از قوۀ قهریه بود، تا در هنگام ضرورت به کار گرفته شود. البته همانگونه که خود آقای صدر نیز پیشبینی کردند، نهایتاً سرعت پیروزی انقلاب به جایی رسید که قوای مورد نیاز خودش را از ارتش گرفت. یعنی به تعبیر خود ایشان «با تسخیر ارتش» قدرت نظامی انقلاب تأمین گردید.
خوب است همینجا تأکید کنم که آقای صدر همواره درباره جوانان اهتمام خاصی داشتند. ایشان به جوانان و دوستانی که در اروپا بودند، بینهایت اهمیت میدادند. هم از این جهت که فکر آنها ارتقا یابد، هم از این جهت که مسائل خود را طرح کنند، و هم از این جهت که با مسائل روز آشنا شوند. خصوصاً در فضای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ که دوران آرمانگرایی در سراسر جهان بود. جنبشهای آزادیبخش یکی پس از دیگری به عرصه میآمدند، تا با استفاده از شور و هیجان جوانان، آنان را به سوی خود جذب کنند. پرچم مبارزه مارکسیستی و لنینیستی را هم به خود میچسباندند. در یک کلام، شرایطی به وجود آورده بودند که جوانان و دانشجویان، در مقیاسی جهانی، پر شور و پرحرکت، اما با اندیشه مارکسیستی و لنینیستی ظاهر شوند. آنان اعتقاد داشتند که جهان را تنها از رهگذر اندیشه مارکس و لنین میتوان رهایی بخشید.
طبیعتاً برای خنثی کردن این فضای مسموم تبلیغاتی در میان جوانان، خصوصاً جوانان ایرانی، آن هم با امکانات اندکی که وجود داشت، وزنههای بزرگی میبایست وارد میدان شوند. چرا که احزاب کمونیستی بسیار فعال بودند، همه جا پول خرج میکردند، و به شدت تبلیغات داشتند. جزوات آموزشی آنان مرتب و به وفور، در اختیار دانشجویان قرار میگرفت. این در حالی بود که چند دانشجوی مسلمان، که با اعتقاد بودند، برای مبارزه با رژیم امکاناتی در اختیار نداشتند. طبیعتاً این شرایط، اوضاع را برای یک فرد مسئولیتشناس، نظریهپرداز و معتقد به آینده جوانان، بسیار دشوار میکرد. اینگونه بود که آقای صدر مسئولیت بسیار سنگینی را بر دوش خود حس کردند. به همین علت مکرراً به اروپا میآمدند، و با دانشجویان و انجمنهای اسلامی جلسات مختلفی برگزار میکردند. حتی گاه که به عنوان سفرهای رسمی و کوتاه نیز میآمدند، فرصت مغتنم دانسته میشد تا از وجود ایشان استفاده شود.
این جا باز نکتهای به ذهنم میرسد که تصور میکنم برای شما آموزنده باشد. و آن مربوط به سادهزیستی آقای صدر است. تصور کنید که آقای صدر در مقام یکی از رهبران برجستۀ جهان عرب، و به عنوان شخصیتی که در لبنان آن جایگاه منحصر به فرد را داشت، به دعوت دولت آلمان به آنجا میآید. به طور معمول ماشینهای تشریفات ایشان را به سمت هتلهای درجه یک و گران قیمت میبردند. اما ایشان با حداکثر دو نفری که در هر سفر همراهشان بودند، بعد از اتمام ملاقاتها خداحافظی میکردند، به منزل دانشجویی ما میآمدند، و در کنار همان سفره محقر ما مینشستند. سفره ما روزنامه بود. پهن میکردیم و با هم غذا میخوردیم. شب و روز را اینگونه با ما زندگی میکردند. این سادهزیستی ایشان خیلی آموزنده بود. چند وقت پیش همسرم به یادم آورد، که در یکی از سفرها که به منزل ما آمده بودند، حتی به اندازه کافی پول نداشتیم تا حداقل کمی بادمجان بخریم و برای ایشان شامی حاضری تهیه کنیم. از یکی از بستگان که اگر اشتباه نکنم خانم ایشان است، شنیدم که روزی برای ایشان یک میز ناهارخوری هدیه فرستادند. دایی جان وقتی به منزل آمدند، و دیدند که میز ناهارخوری هدیه آوردهاند، توصیه میکنند که زود این را بردارید. در توجیه این امر میگویند، بالاخره میز که به تنهایی فایده ندارد؛ چنین میزی رومیزی میخواهد، اطرافش نیاز به صندلی دارد، متناسب با آن پرده میخواهد، برای زیرش به فرش نیاز است، غذایی که روی آن چیده میشود باید با آن متناسب باشد، و بالاخره همه چیز باید با آن هماهنگ باشد، و اینگونه آنچه نباید، از همین جا شروع خواهد شد. بنابراین بهتر است از همین ابتدا آن را رد کنیم.
بگذارید در همین باره موارد دیگری را نیز برایتان تعریف کنم. خانه آقای صدر که در طبقه بالای مجلس اعلای شیعه بود، بسیار بسیار ساده بود. اصلاً نمیتوانید تصور کنید که چگونه شخصی با این موقعیت اجتماعی در کنفرانسها و سران عرب، در زندگی خصوصی خود تا این اندازه ساده زیست کند. یکی از آقایانی که با ایشان درباره آقای صدر مصاحبه شده است که تصور میکنم آقای موسوی اردبیلی است، اظهار داشتند که آقای صدر همۀ خصوصیات خوب پدرشان را از ایشان به ارث برده بودند. این سخن واقعاً درست است. برای نوههای کوچکتر که مرحوم آیتالله صدر را درک نکردند، شاید این سؤال مطرح باشد که مگر آیتالله صدر چگونه زندگی میکردند؟ دو نمونه کوچک برایتان عرض کنم که از نزدیکان خود شنیدم:
اوایل تابستان یکی از سالها، آقای صدر بزرگ به خانم میگویند که امسال بگویید تابستان یخ نخرند. زیرا اول پاییز قرار است که فلان دختر ازدواج کند، و برای جهیزیه او باید تدارک ببینم. توجه داشته باشید که ایشان مرجع جهان تشیع است. آن زمان یخچال نبود. به همین جهت آیتالله صدر به همسرشان میگویند سه ماه تابستان را یخ تهیه نکنید، چون فلان صبیه قرار است ازدواج کند، و در عوض مقداری جهاز برای او تهیه کنند. با افتخار خدمت شما برادران و خواهران عرض میکنم که مادر گرامی همسر رئیس جمهور عزیز شما، جناب آقای خاتمی، وقتی میخواستند ازدواج کنند سه ماه یخ مصرف نشد تا بتوانند جهازی مختصر برای ایشان تهیه کنند. و باز خود به یاد دارم که موقع ازدواج یکی دیگر از خالهها، چند تا مرغ فروخته شد تا کمی جهاز تهیه کنند. این خصلت سادهزیستی آقای صدر، در عین آن بلند نوازی، بلند فکری، مناعت طبع و عزت نفس ایشان که واقعاً مثال زدنی است، حقیقتاً زیبا و باشکوه است. متأسفانه وقت کم است، اما تصور میکنم که این حرفها، خصوصاً برای نسل جوان ما، لازم و شنیدنی است.
برادر کوچکی دارم که دو سال از من کوچکتر است. بعد از ظهر ساعت ۲ و ۳ بود که در باغچه منزل آیتالله صدر با هم بازی میکردیم. او از درخت بالا رفته بود. من هم شیطان بودم و اجازه نمیدادم پایین بیاید. کمی بگو مگو کردیم و داد و بیداد به راه انداختیم. اتاقی که آقای صدر در آنجا استراحت میکردند، پنجرهای داشت که رو به باغچه باز میشد. آقای صدر بدون توجه به کسی که دارد سر و صدا میکند، آمدند و با صدای نیمه بلندی گفتند: «چه خبره؟» برادر پنجساله من از همین کلام مختصر ناراحت میشود. میرود، قهر میکند و مدتی نمیآید. یک بار مرحوم آقا از مادرم سؤال میکنند، آقا جواد کجاست؟ نمیبینمش. ایشان هم عذری میآورند که نشده این جا بیاید. سه چهار روزی میگذرد. باز میپرسند: «چرا سید جواد را نمیبینم؟» من هم گفتم، از آن روزی که شما دعوایش کردید، با شما قهر کرده است. پرسیدند کدام روز دعوایش کردم؟ گفتم همان روزی که در باغچه بازی میکردیم. همان شب در منزل نشسته بودیم و شام میخوردیم، که آقای صدر عصازنان آمدند. آن روزها به سبب ناراحتی قلبیی که داشتند پزشکان راه رفتن را برایشان ممنوع کرده بودند. با این حال آمدند. به استقبال ایشان رفتیم. گفتند آقا جواد کجاست؟ من برای دیدن آقا جواد آمدم. و این بزرگواری ایشان بود.
امام موسی صدر نیز همان خصوصیات پدر بزرگوارشان را داشتند. همانطور که آقای موسوی اردبیلی گفتند، ایشان واقعاً شبیه آیتالله صدر بودند. اینگونه خصوصیات باید گفته شود، تا معلوم شود در وجود این پدر و پسر چه ویژگیهای درخشانی نهفته بود.
من ترجیح میدهم بقیه سخنانم را در میزگرد مطرح کنم. دو سه نکته را از میان یادداشتهایم انتخاب میکنم و به صحبتهایم خاتمه میدهم.
در مورد کارشکنیهایی که برای ایشان شد، باید بگویم در مقاطع خاصی به حدی نامردیها بالا گرفت، که حتی برای برخی دوستان ایشان در ایران مسئله مبهم شده بود. از یک طرف تبلیغات چپیها و مارکسیستها، از طرف دیگر تبلیغات رادیوهای بیگانه، از یک سو کارشکنیها و تهدیدات رژیم شاه، و از سوی دیگر کملطفی برخی ایرانیهای مقیم آنجا، که برای خود ادعاهایی داشتند. کسانی که فکر میکردند میتوانند صاحب شخصیت و عنوان باشند، اما وجود آقای صدر باعث شده که آنها گُل نکنند. طرف یک جوان ۳۵ یا ۳۶ ساله بود، قدری درس خوانده و فکر کرده بود که لبنان کشوری است که میتواند خود را در آن به عنوان یک متفکر، صاحب اندیشه و بنیانگذار یک مکتب فلسفی مطرح کند. و چون کسی دورش را نگرفته بود، تصور میکرد که علت این بیتوجهی وجود آقای صدر است. این دسته از افراد، از انجام هیچگونه کارشکنی در مورد آقای صدر فروگذاری نکردند. در حوادث لبنان، خصوصاً در ماجرای جنگ داخلی و دعوای فلسطینیها و لبنانیها، عدهای از ایران رفته بودند تا اوضاع را بررسی کنند. در یکی از نامههایی که دکتر چمران برایمان نوشت، تعریف کرد که پیش فلان آقا آمده بودند و او بدون آنکه حقیقت را بگوید، که شیعیان کجا هستند و پایگاهشان کجاست و چه میکنند، گروه تحقیق را در منطقهای دیگر چرخانده و بعد هم به سوریه برگردانده و گفته بود، آقای صدر در اینجا هیچ نقشی ندارد. و یا اینکه آقای صدر به مردم، آرمان و انقلاب فلسطین خیانت کرده است. البته این قبیل افراد هیچ گاه باور نکردند، که آفتاب برای همیشه پشت ابر پنهان نخواهد ماند.
فلسطینیها خود چه آن ایام، و چه طی سالیانِ پس از آن، همواره تصریح کردند که در تمام اردوگاهها و در تمام مراحل، جوانان امل و شیعیان پیشمرگ آنان بودهاند، آنان را میهمان خودشان میدانستند، و در مقابل ارتشِ بیگانه و فالانژیستها از آنها دفاع میکردند. اصولاً یکی از تلاشهای مستمر آقای صدر این بود که فلسطینیها و لبنانیها به جان هم نیفتند. این در حالی بود که اسرائیل با تمام وجود تلاش کرد تا آنها را به جان هم بیندازد، تا بعد بتواند آنها را قلع و قمع کند. در این زمینه حوادثِ بیشماری اتفاق افتاد، که من با ذکر یک خاطره مطلب را تمام میکنم.
آقای صدر مرتب به یاسر عرفات تذکر میدادند که مراقب باشید و در دام تحریکات فالانژیستها نیفتید. اسرائیلیها درصددند بین شما دعوا راه بیندازند. به محض اینکه بین شما و لبنانیها گلولهای رد و بدل شود، تبلیغات راه میاندازند که فلسطینیها در اینجا به اسم میهمان آمدهاند، اما خود اشغالگر شدهاند. فالانژیستها بیهیچ بهانهای میگفتند، وجود فلسطینیها باعث شده است تا اسرائیل زمینهای ما را بمباران و خانههای ما را ویران کند. حالا بعد از درگیری طبیعتاً مشکل دو چندان میشود. یکی از روزها فالانژیستها به اتوبوس حامل فلسطینیها حمله میکنند. آنها قصد داشتند با عمل متقابل پاسخ بدهند، اما با فشار آقای صدر از این کار جلوگیری شد.
از حسنِ تصادف بنده و یکی از دوستان نیز در آن ماجرا حضور داشتیم. ساعت ۱ بعد از نیمه شب بود که دایی جان گفتند، همگی برخیزید تا برویم. یاسر عرفات درخواست کرده تا با او ملاقاتی داشته باشیم. اسم یاسر عرفات را که میشنوید، شخصیت امروز او در ذهنتان جلوه نکند. او آن روز یک آدم ضعیف و لرزان و ذلیل نبود، که تنها اداره چند پاسگاه به او سپرده شده باشد. یاسر عرفات آن سالها یک قهرمان و اسطوره مقاومت و شخصیت درخور اعتنایی بود که هرکس از هرگوشه دنیا سعی میکرد امضایی از او داشته باشد، یا به نوعی ملاقاتی با او داشته باشد، یا عکسی با او به یادگاری بگیرد. عرفات آن دوران یک چنین قهرمانی بود. به هر حال به دیدار او رفتیم. به اتاق که وارد شدیم، بسیار مضطرب و پریشان قدم میزد. به آقای صدر رو کرد و با حالت پرخاشگری گفت: «تو دایم میگویی سکوت کن! سکوت کن! تحمل کن! تحمل کن! ببین چی برای من کادو فرستادهاند؟» کارتونی بود که بسیار زیبا بستهبندی شده بود. درِ آن را باز کردیم. سر یک کودک شش ماهۀ فلسطینی را بریده بودند، توی چفیه بستهبندی کرده بودند و از طرف فالانژیستهای لبنان برای یاسر عرفات فرستاده بودند! لحظه ناراحت کنندهای بود. آقای صدر گفتند: تو شخصیتی انقلابی هستی؛ یک فرمانده و یک قهرمان هستی. اگر الاَّن بجنگی، یک فرمانده قهرمان هستی، اما اگر نجنگی، یک مجاهد قهرمان خواهی بود. مواقعی هست که نجنگیدن، سختتر از جنگیدن است. مواقعی هست که یک مجاهد قهرمان نباید دست به اسلحه ببرد. الاَّن یکی از آن مواقع است.
به هر حال این مسائل وجود داشت. در رابطۀ با انقلاب اسلامی، چون فرصت اندک است، طبیعتاً نمیتوانم همۀ مطالب و ناگفتههای خود را بیان کنم. بنابراین به این مقدار که تنها مقدمهای بود، کفایت میکنم. اما همینجا به شما مژده میدهم که این مطالب را تنظیم کردهام، و ان شاالله در آیندۀ نزدیک منتشر خواهد شد. همینقدر میگویم که امام موسی صدر نسبت به مسائل انقلاب، همگام با دکتر بهشتی، در هر سه بُعد سیاسی و فکری و نظامی، فعالیتهای زیادی کردند. این دو تن با هم بسیار نزدیک و همفکر بودند. و در جریان مسائل یکدیگر قرار داشتند. به محض اینکه به دستور صدام ارتباط امام خمینی (ره) را با جهان خارج قطع کردند، اولین بیانیه را آقای صدر صادر کردند. خانۀ امام را بستند تا صدای امام به خارج نرسد. اما متوجه شدند که با کمک آقای صدر، همان فریاد با مقیاسی بالاتر، از کشورهای عربی و اروپایی، در فضای جهانی طنین افکند. متأسفانه اندکی پیش از آنکه امام به فرانسه عزیمت کنند، آقای صدر به سفر لیبی رفتند که تا الان از آنجا باز نگشتهاند. از حوصلهتان متشکرم که با وجود خستگی، لطف کردید و به صحبتها گوش دادید.