غروب آفتابدو سال از مسافرت سید موسی به لبنان میگذشت که زمستان سال ۱۳۳۶ شمسی از راه رسید. سالی که لبنان را به عزا نشاند و مردمش را بیپدر کرد. پیر خرد و مجاهد خستگی ناپذیر «سید عبدالحسین شرف الدین» در هشتم جمادی الثانی ۱۳۷۷ قمری برابر ۱۳۳۶/۱۰/۱۰ به جهان ابدی شتافت وامت مظلومش را به عزا نشاند.
همه جا سیاه پوش گشته بود. مردم با تشکیل دستههای عزاداری به سر و سینه میزدند. در این ماتم بزرگ، شیعه و سنی از هم تفکیک نمیشد: همه در کنار هم میگریستند و میسوختند. آنگاه پیکر پاک شرف الدین با احترام فراوان و شکوه و جلال وصف ناپذیری، در بیروت به سوی فرودگاه تشییع گردید و در حالی که توسط انبوهی از مردم، سیاستمداران و رجال مذهبی و ملی لبنان بدرقه میشد، به همراه یک هیات چند نفره از بیروت به بغداد و از آنجا به کاظمین، کربلا و نجف حمل شد و در آستان آسمانی اولین امام معصوم علی (علیه السلام) و درجوار آرامگاه فقیه بزرگ «سید کاظم یزدی» به خاک سپرده شد. [۱] و بدین سان آفتاب لبنان از درخشش ظاهری خود باز ایستاد.
نور امیدهنوز امت پدر از دست داده، به عزا نشسته است و سخت در تب و تاب برپایی مجالس سوگواری در مساجد، حسینیهها و تکایاست و آن طور که باید فقدان رهبری احساس نمیشود. اما چیزی نمیگذرد که صحنه عوض میشود و این احساس خلأ در شعاع وسیعی خود را بر روح و جان ملت لبنان تحمیل میکند و آنها را به شدت نگران و پریشان حال میسازد. در اینجا بود که وصیتها و سفارشهای آن ناجی فقید در مورد رهبری آینده، نور امید و چراغ هدایتی شد تا مردم آن سامان در تاریکیها، گرفتار موجهای پر تلاطم نشوند و در گردابهای سیاسی سقوط نکنند.
گرچه بر بعضی ساده لوحان و بازی خوردگان چنین انتصابی سخت گران آمد، به طوری که در صفوف به هم فشرده امت ایجاد تردید کردند و گفتند: «این سید جوان و بیتجربه، چگونه عهدهدار این مسئولیت سنگین گشته و جای خالی آن چنان رهبری را جبران خواهد کرد؟! و میرفت که این شیطنتها تا اندازهای کارگر افتد. ولی به حول الهی همه دسیسهها و توطئهها ناکام ماند، چرا که این خواست توده مسلمان بود که به چیزی جز وصیتها و سفارشهای رهبر فقیدش نمیاندیشید و انتصاب تاریخی وی را با جان و دل پذیرا بود.
علاوه بر امت، نزدیکان و فرزندان مرحوم سید شرف الدین هم بیش از همه به این امر علاقه نشان میدادند و در همان مراسم تشییع و تدفین پدر گرانقدرشان، با علاقه فراوان مساله را دنبال میکردند، چنان که شخصیت عالم و عادلی که از نزدیک شاهد ماجرا بوده است آن صحنه را چنین به تصویر میکشد:
«وقتی پیکر مطهر مرحوم شرف الدین را آوردند در نجف به خاک بسپارند، در همین مراسم من دیدم پسران مرحوم شرف الدین دارند به آقا موسی نگاه میکنند، مانند نگاه یک خریدار، حرفهایی میزنند و جملههایی به زبان میآورند که نشان میدهد اینها میخواهند آقا موسی را از نجف به لبنان ببرند. بعد شنیدم که در یک جلسه خصوصی نیز به طور صریح و رسمی به آقا موسی اظهار علاقه کردهاند.» [۲]
اما سید موسی بر سر دو راهی انتخابی بزرگ و مسئولیت آفرین قرار گرفته بود. گرچه در آن زمان وی از جو موجود در حوزۀ نجف دل خوشی نداشت و به احتمال قوی در آیندهای نه چندان دور آنجا را به سوی کشور ایران ترک میگفت، اما در این مورد بخصوص (اقامت در لبنان) نیز چیزی نمیتوانست بگوید. هنوز فکری اساسی و قطعی به ذهنش نرسیده بود که آیا وظیفۀ او رفتن به ایران و ادامۀ کارهای تحقیقاتی، مطبوعاتی و تبلیغی است؟ یا ماندن در لبنان و رهبری ملت آنجا را به دست گرفتن؟
خروح از نجفمردان خدا همانند سیل خروشان، همیشه در تب و تاب پیشروی هستند و سعی در آفرینش حرکتهای نوین و حیاتی در جهان هستی را دارند، و با سرعت تمام، پای در گردابهای خطر میگذارند تا کمر موجهای مخالف را درهم بشکنند و جلوتر از زمان نقش آفرینی کنند و مسئولیت تاریخی خویش را به نمایش بگذارند.
سید موسی صدر که خود از سلاله پاک یکه تازان میدان زعامت و هدایت به شمار میآمد، آنگاه که در برخی محافل حوزه علمیه نجف، کاستیها و نارساییهای اساسی را مشاهده کرد و سرچشمه همه آنها را در تحجر و مقدس مآبی یافت، شروع به خشکانیدن ریشه این عقب ماندگی و کج فهمی نمود و در این راه همت والایی از خود نشان داد. او با دلی پر خون شاهد آن بود که چگونه فقاهت در منطق ناآگاهان، غرق شدن در احکام فردی و عبادی شده است و یاد گرفتن زبان خارجی و فلسفه و عرفان کفر و گناه و شرک تلقی گشته است! و با قلبی غمبار درمییافت که به حماقت و کودنی، فضیلت گفته میشود و بر پیشانی عالمان صاحبنظر در مسایل سیاسی، نشان وابستگی به اجانب میخورد. [۳]
او سخت در تکاپوی برچیدن این سری افکار از محیط پویای حوزه بود. هرچند که در این مبارزۀ سخت پیروزی چندانی به دست نیاورد، ولی در برابر وجدان بیدار تاریخ و وظیفه حیاتی خویش به خوبی عمل نمود. او پس از شکست ظاهری، به شدت از جو حاکم بر حوزۀ نجف آزرده خاطر و گلهمند گردید و ماندن در آنجا را برای خود مصلحت ندید و تصمیم به کوچ از شهر اولین مظلوم عالم، امام علی (علیه السلام) گرفت.
در این مورد نیز گفتاری چند از آیت الله موحد ابطحی اصفهانی، یار و مونس سید موسی در نجف مرور میشود تا بیش از پیش به روشنی مطلب بیانجامد:
«... واما علتی که آقا موسی از نجف رفت، یک سری مشکلات و مصائبی داشتند و من این مصائب را میدانم و من اینها را مصائب حوزهها میدانم که چرا باید حوزهها نتوانند مثل آقا موسی را در خود جای داده و نگه بدارند؟ من یک سری از مصائب ایشان را میدانم که حتی برادر وی (حاج آقا رضا صدر) هم از آن خبر ندارد.» [۴]
------
[۱] نقباء البشر، ج۳، ص ۱۰۸۶.
[۲] برگرفته از سخنان آیت الله سید محمد علی موحد ابطحی اصفهانی.
[۳] این جملهها و ترکیبها از کلمات امام همینی (رضوان الله علیه) اقتباس شده است؛ صحیفۀ نور، ج۲۱، ص۹۱.
[۴] استخراج از نوار، که در ضمن مصاحبهای عنوان شده است و این نوار در آرشیو پژوهشکده باقرالعلوم (ع) – قم نگهداری میشود. لازم به ذکر است که مصاحبه دیگری که با برادر بزرگ امام موسی صدر (آقا رضا صدر) انجام گرفت ایشان نیز این مطلب را تأیید کردند و در این مورد جریان تاریخی دیگری را نقل کردند که از حوصلۀ این نوشتار خارج است.