هفت سال گذشت ولی گویی هفت قرن به سر آمده است! دشواریهای این هفت سال توان از کف مردان میربود، تبعید شدن پدربزرگ، تنها یک نمونه از آن بود. تمام شهر در قبضهٔ عربدههای مستانهٔ قراولان رضاخان بود...
دبستان در دبستان
اکنون او به سن هفت سالگی رسیده است. پدر دانشمند، مهرماه ۱۳۱۳ وی را در دبستان «حیات» در کوچه عشقعلی شهر قم ثبت نام میکند. سیدموسی در فراگیری درسهای دوره دبستانی علاقه وافری از خود نشان میدهد.
و اما او دانشآموز مدرسهای دیگر نیز هست، مدرسهای که برای نخستین بار به او درس «چرا زیستن» و «چگونه زیستن» میآموزد، آن هم مدرسهای که تهی از «تخته سیاه» و «نیمکت» و اینگونه چیزهاست. کلاس درسی که تا بینهایت، فضایش با او همراه میشود و مسیر زندگی او را تعهدآور میگرداند و توشهٔ تلاش و پیکار به او ارزانی میدارد.
معلم این کلاس، دلی به وسعت یک تاریخ دارد و روحی به بلندای آفتاب، و قامتی استوارتر از ستونهای ناپیدای هفت آسمان. و او کسی جز جد مادری سیدموسی «حاج آقا حسین طباطبائی قمی» نیست. آری این مدرسه با آن معلم بزرگش، دبستانی بود در میان دبستان که به روح و جان سیدموسی طراوتی دیگر میبخشید. او در آن دبستان رسمی تنها با اصطلاحات و واژههای خشک و بیرمق آشنا میشد، ولی در این دبستان غیر رسمی درس عشق و سعادت و پایداری میآموخت.
پیکار با ظالمان
حاج آقا حسین طباطبائی قمی که اینک نوهاش سیدموسی در کلاس درس علمی وی زانوی ادب بر زمین زده است، شخصیتی بود که نامش با قیام و حرکت در هم آمیخته بود. دانشمند پیکارگری که در اوج وحشت و اختناق رضاخانی، علم مبارزه را به دوش گرفت و در زمانی که نفسها در سینهها حبس شده بود علیه برنامهٔ «کشف حجاب» و دیگر کارهای خلاف حکومت شورید و شوری حسینی در میان ملت مسلمان ایران به پا نمود. او وقتی که در برابر تهاجم فرهنگی غرب (که به دست رضاخان قلدر در کشور عملی میشد) احساس تکلیف کرد بیدرنگ حرکتی تاریخی و کم نظیر را آغازید و به آنان که در این راه ایجاد شبهه و تردید میکردند چنین فرمود: «من قصد اقدام دارم، چنانچه برای جلوگیری از «کشف حجاب» ده هزار نفر که یکی از آنها من باشم کشته شود، جایز است [۱].»
و بدینسان همه را از بلاتکلیفی و سرگردانی رهانید. وی با خلوص تمام قیام خویش را آغاز کرد و به عنوان اعتراض به برنامههای ضد دینی و فرهنگی رضا شاه از مشهد به سوی تهران حرکت نمود و در اول ربیعالثانی ۱۳۵۴ق. به تهران رسید و در باغ سراجالملک شهرری به تحصن نشست. وقتی که مردم از ورود آقا به تهران با خبر شدند، گروه گروه به صورت دستههای عزاداری، به دیدار وی شتافتند. در کمترین زمان بیشترین جمعیت در باغ و اطراف آن گرد هم آمدند. رژیم که از این اجتماع بیمانند سخت تکان خورده و بر خود میلرزید با کماندوهای خود باغ را به محاصره در آورد و در روز سوم با تمام نیرو مانع از ورود مردم و عالمان و دانشمندان به باغ شد، و در واقع مجاهد بزرگ حاج آقا حسین طباطبائی را در آن زندانی کرد. [۲]
تجربه تاریخی
سید موسی همه این صحنهها را به تماشا مینشت و با دقت از نظر تیز بین خود میگذارنید و مانند خبرنگاری تیز هوش و پرتلاش، با ذهن نکتهسنج و گیرای خود از همه آنها عکس و فیلم تهیه میکرد. او در یک نگاه، سردمداران جاهل و نادان کشور را نظاره مینمود که گستاخانه ثروتهای ملی را دو دستی به بیگانگان تقدیم میکردند و در برابر آن خود را روباهی ناچیز میانگاشتند، ولی وقتی به مردم خویش میرسیدند شیر تیز دندان و گرگ گرسنه میشدند.
سید موسی در صحنهای دیگر، وارثان انبیاء را میدید که در رأس آنان پدربزرگ خویش قرار داشت. همو که شجاعانه کمر همت بسته بود تا از هویّت اسلامی و انسانی ملت خویش حراست نماید. و مردم پا برهنه را میدید که جان فدای آرمانهای رهاییبخش رهبران دینی و مذهبی خود میکردند.
فاجعه مسجد گوهرشاد
او گزارش فداکاری و از جان گذشتگی مردم خطۀ خراسان را شنیده بود مردمی که به محض اطلاع از محاصره و زندانی شدن رهبر دینی و سیاسی خود بیاختیار به کوچه و خیابانها ریخته و درست به اجتماعی بزرگ در «صحن نو» حرم حضرت امام رضا (ع) زده بودند. او شنیده بود که دژخیمان ستمشاهی همان جا مردم را به گلوله بسته و در آن حال تیری نیز به ضریح مطهر اصابت کرده بود. [۳]
دو روز پس از این جریان تأسف بار، ورق خونین دیگری بر تاریخ افتخار آفرین ملت ایران افزوده شد. روز ۱۱ ربیعالثانی ۱۳۵۴ق مصادف با ۲۱ تیر ۱۳۱۴ش. مردم کثیری در مسجد گوهرشاد اجتماع میکنند. در این موقع به دستور رضا شاه مردم از چهار طرف صحن و پشت بام مسجد، به رگبار مسلسلها بسته شده و بزرگ و کوچک و زن و مرد، همه به شهادت میرسند [۴].
منطق نااهلان
شاهِ ساخته و پرداختهٔ بیگانگان (رضاخان)، حدود چهار سال بود که با خارج کردن تنها حریف خود آیتالله مدرس از صحنهٔ سیاست و تبعید آن مرد پارسا به «خواف»، به خیال خام خویش تنها مرد میدان شده بود [۵] و آبها را از آسیاب افتاده میانگاشت که ناگهان با قیام مدرس دیگری رو به رو گردید؛ به ناچار اینبار نیز به منطق همیشگی خود، دل خوش کرد؛ کشتار مردم، ایجاد رعب، ترور و تبعید، تنها وسیله آشنایی بود که به زعم خویش میتوانست برای رهایی از این شرایط، از آنها استفاده نماید. از این رو پس از کشتار دسته جمعی مردم خراسان، بیدرنگ آیتالله حاج آقا حسین قمی را نیز در آخر ربیعالثانی، تحت تدابیر شدید امنیتی به عراق تبعید کرد و بدین ترتیب، رهبری دلسوز را از امت اسلامی خویش جدا نمود. [۶]
این همه صحنههای تلخ و شیرین، درسهای آموزنده و سرنوشتسازی به سید موسی میداد تا در آیندهای نه چندان دور، از تک تک آنها، در راه مسئولیتهای مذهبی، سیاسی و اجتماعی خود به شایستگی بهرهبرداری کند و لذا به عنوان تجربهای تاریخی همهٔ آن صحنهها را در ذهن پاک و لطیف خود حفظ و نگهداری میکرد.
سالهای پریشانی
هفت سال گذشت ولی گویی هفت قرن به سر آمده است! دشواریهای این هفت سال توان از کف مردان میربود، تبعید شدن پدربزرگ، تنها یک نمونه از آن بود. تمام شهر در قبضهٔ عربدههای مستانهٔ قراولان رضاخان بود؛ آنان تا یک زن با حجاب را میدیدند سوار بر اسب از چهار طرف به سویش هجوم برده و چادرش را به یغما میبردند و تا روحانی عمامه به سری را مییافتند، عمامه از سرش برمیداشتند. در این مدت چه بسیار زنان با ایمان و با عفتی که از ترس غارتگران، پای از خانه به بیرون نمینهادند. شهادت آزاد مرد دوران، مدرس بزرگ، با دهان روزه، در سال ۱۳۱۶ شمسی یکی دیگر از جنایتها و خیانتهای بزرگ این هفت سال سیاه بود و به حق باید این بخش از تاریخ را، دوران تنهایی پاکدامنان و سالهای پریشانی صالحان نامید.
بازگشت پدربزرگ
سیدموسی ده ساله بود که در کنار درسهای دبستان، کم و بیش به فراگیری علوم ادبی و عربی حوزه هم همت گماشت. و در سایهٔ لطف و محبت پدر بزرگوار و برادر مهربان خویش، از معارف اسلامی و الهی نیز بهرهمند شد. برای وی روشن بود که ظلم و ستم هر چه قدر هم فراگیر باشد در نهایت، ناپایدار و نابود شدنی است. «انَّ مع العسر یسراً [۷]»
بعد نومیدی بسی امیدهاست / از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست [۸]
بالاخره خونهای پاک شهیدان به ثمر نشست. سیاستمداران دولت استعمارگر انگلستان چاره را در آن دیدند که رضاخان را از سلطنت بر کنار کنند. هنگامی که رضاخان در سال ۱۳۲۰ شمسی به دستور انگلسیها از کشور فرار کرد و دولت انگلیس پسر وی محمدرضا را به سلطنت نشاند، جد مادری سیدموسی (حاج آقا حسین قمی) پس از هفت سال تبعید و اقامت در شهر کربلا از این فرصت استفاده کرد و به قصد زیارت امام رضا (ع) وارد ایران شد. در تمام شهرهای مسیر حرکت، از قصر شیرین تا مشهد استقبال شایان توجهی از وی به عمل آمد.
حاج آقا حسین پس از یک ماه توقف در مشهد برای پیگیری خواستههای شرعی و قانونی ملت ایران و لغو قانون کشف حجاب و آزادی فعالیتهای مذهبی علما و مراجع، راهی تهران شد و بیانیهای در پنج ماده خطاب به سردمداران رژیم صادر کرد [۹]:
۱. دولت ایران، زنان را در انتخاب حجاب آزاد گذاشته و اجباری در کشف حجاب نداشته باشد.
۲. مدارس دختران و پسران که به دستور رضاخان با هم بوده (مختلط شده) بایستی از هم جدا بشود و نماز در مدارس برقرار باشد.
۳. تعلیم قرآن و دروس دینی، جزو برنامه (های) درسی دبستانی و دبیرستانی قرار بگیرد.
۴. حوزه (های) علمیه قم، مشهد و غیره آزاد باشند. علاوه بر آن مدرسین و محصلین علوم دینی هنگام تحصیل، از رفتن به خدمت نظام وظیفه معاف باشند.
۵. موضوع اقتصاد و تجارت تحتنظر متخصصین اداره شود. به طوری که توازن صادرات و واردات حتیالامکان حفظ گردد، تا کمبود مواد غذایی و خواروبار که فشارش بر دوش طبقهٔ ضعیف است از بین برود. [۱۰]
و آنگاه که به همهٔ خواستههای خود دست یافت با خوشحالی تمام از آنکه به وظیفهٔ تاریخی خود عمل کرده و در آن پیروز شده است به سوی کربلا حرکت کرد و در کنار حرم سیدالشهداء امام حسین (ع) دوباره چراغ هدایتی برای مردم و طلاب آن سامان شد.
حاج آقا حسین در تاریخ ۱۳۲۵/۱۱/۱۶ شمسی مطابق با ۱۴ ربیعالاول ۱۳۶۶ قمری دار فانی را وداع گفت. [۱۱] رحلت این عالم مجاهد و ربّانی ملت مسلمان ایران را به عزا نشاند. همه اشک سوگ و ماتم ریختند و در فراق رهبر دلسوز خویش به سرو سینه زدند و در مجالس عزا شرکت کردند.
------
[۱] مجله نور علم، دوره دوم، ش اول، ص۸۴.
[۲] علی دوانی، نهضت روحانیون ایران، ج۲، ص۱۶۰-۷۰.
[۳] علی دوانی، نهضت روحانیون ایران، ج۲، ص ۱۶۰-۱۷۰.
[۴] همان مدرک.
[۵] وقتی توطئه ترور مدرس بزرگ از سوی شاه ناکام ماند و تنها به مجروح شدن آن مرد الهی انجامید، سردار سپه نقشۀ دیگری به کار گرفت و او را به زور در تاریخ ۱۳۰۷ شمسی از تهران به شهر خواف تبعید کرد و در آنجا مرحوم شهید مدرس را در خانهای که یک اطاق بیشتر نداشت با عده زیادی مأمور تحت نظر شدید قرار داد و بیشتر وقتها نیز از دادن غذای درست و کافی به وی خودداری میکردند. تا اینکه پس از هفت سال آن مرحوم از شهر خاف به کاشمر انتقال یافت و در سال ۱۳۱۶ شمسی آن مرد پارسا و مجاهد را به طرز فجیعی در کاشمر به شهادت میرساندند. حرم پاک این شهید زنده هم اکنون زیارتگاه صدها عاشق و جانباخته است. ۰ شهر خواف از توابع تربت حیدریه در استان خراسان است.) برای توضیح بیشتر به نهضت روحانیون ایران، علی دوانی، ج۲ ص۱۳۶ و کتاب مدرس، پارسای پایدار، از مجموعه دیدار با ابرار، مراجعه شود.
[۶] همان مدرک، ص ۱۷۰.
[۷] سوره انشراح، آیه ۵.
[۸] دهخدا، امثال و حکم، ج ۱، ص ۱۱۱.
[۹] باید توجه داشت که مسافرت یک مجتهد از شهری به شهر دیگر، به عنوان اعتراض، نقش خوبی در بیداری و روشنگری مردم آن زمان داشت، به طوری که هجرت امام حسین (ع) از مدینه به مکه و از آنجا به عراق و کربلا را در اذهان تداعی میکرد و باعث میشد که سردمداران رژیم، جا خورده و مقداری انعطاف پذیرتر شده و به خواستههای مردم توجه کنند. این بود که حاج آقا حسین طباطبائی هم از این روش استفاده کرد و گرنه ایشان میتوانستند همین بیانیه را در مشهد صادر کنند.
[۱۰] مجله نور علم، دوره دوم شماره اول، ص ۸۹.
[۱۱] شیخ محمد رازی، مشاهیر دانشمندان اسلام، استدراکات ج ۴، ص ۳۷۶ و علی دوانی، زندگانی آیت الله بروجردی، ص ۱۲۱.