در مباحث گذشته به این نکته رسیدیم که تعریف و تعیین ارزش بسیار ضروری است. چرا ارزش و نظریه ارزش و آرای مختلف را در این باره بررسی میکنیم؟ زیرا در هنگام برشمردن عناصر اولیه تولید ملاحظه کردیم که در تولید بیش از یک عنصر دخالت دارد: کار، به صورت بسیط و مرکب، یا ساده و فنی، پس از کار ابزار و سرانجام سرمایه. ما به دور از آرا و نظریههای گوناگون میخواهیم حقیقت را بفهمیم. در این کالا، در این کبریت و یا اتومبیل، که در ساختشان بیش از یک عنصر دخالت داشته است، سهم هر کدام از عناصر تولید چه اندازه است؟
در جلسه پیش درباره اصول کلی سخن گفتیم و به این نتیجه رسیدیم که اسلام هنگام تفکیک نهادههای سهگانه تولید، کار را بر دو عنصر دیگر برتری میدهد. امروز میخواهیم بدانیم که با برتر شمردن کار از ابزار و سرمایه، سهم آن به چه میزان است؟ آیا کالا به سه بخش مساوی تقسیم میشود، یا مسئله صورت دیگری دارد؟ به بیان دیگر، پس از آنکه دانستیم از نظر قانونی و به نحو اصولی کار بر دو عنصرِ دیگرِ تولید برتری دارد، میخواهیم بدانیم که سهم کار در تولید چه مقدار است؟
اگر پاسخ این مسئله را بدانیم بسیاری از مشکلات حل خواهد شد. بدین معنا که وقتی گفتیم کارگر با مزدی ثابت در تولید مشارکت میکند، میتوان دریافت که مزد ثابت عادلانه بوده است یا بر اثر فشار، مثلاً سبب آن وجود کارگران زیاد و کمبود فرصت شغلی بوده یا اینکه میان صاحبان کار برای کاهش مزد کارگر توافقی وجود داشته؟ میتوان دریافت که آیا کاهش مزد کارگر پیامد ارزش کار است، یعنی واقعاً ارزشِ کارِ کارگر به اندازه مزدی است که میگیرد، یا اینکه فشار یکی از عوامل یعنی زیادی نیروی کار و یا کم بودن فرصت شغلی، باعث کاهش مزد شده است؟ به این مسئله عرضه زیاد و تقاضای کم میگویند. گاهی هم تبانی صاحبان کار سبب کاهش مزد است. میتوان دریافت که آیا مزد امروز کارگران با اندازه واقعی تقاضا هماهنگ است یا خیر؟ مثال دیگری میزنم. معلمی دویست و پنجاه لیره و یا در برخی جاها صد و یا صد و بیست لیره مزد ماهیانهاش است. میبینیم که گاهی معلم با رغبت تمام این حقوق را میپذیرد و تقاضای کار میکند و حتی از حقوق رضایت قلبی دارد.
آیا مزد معلم که نوعی کارگر متخصص است، متناسب با ارزش کار اوست؟ یا مزد او معلول تبانی صاحبان مدارس و یا عرضه زیاد یعنی تعداد زیاد معلمان و کمی فرصت شغلی است؟
نوع دومِ مشارکتِ کار در تولید به شکل سهمی از سود است. پیش از این گفتیم که سهم کار در تولید زمانی به شکل مزد ثابت است و زمانی به شکل شراکت در سود. اگر کارگری، به صورت مضاربه، از کسی سرمایه بگیرد و با آن تجارت کند و ثلث و یا ربع و یا خمس سود از آنِ او باشد، آیا این مقدار از سود حق اوست؟ آیا سهم کارگر چهل درصد است یا کمتر؟ نتیجه این بحث چیست؟ ثمره این بحث مشخص شدن موضع و تصمیم حاکمی است که باید عادل باشد و از حق ضعیف حمایت کند. گاهی پانصد هزار نیروی کار هست و به بیش از صد هزار نفر از آنان نیازی نیست، اما این بدین معنا نیست که صاحبان کار میان کارگران رقابت ایجاد کنند و ارزش کار را تا حد صفر پایین بیاورند.
وظیفه حاکم حمایت از عدالت و وضعیت کارگر و یا کارفرماست. اگر فرض کنیم روزی کارگران حاکم شدند و منکر حق ابزار یا کارفرما شدند، باز هم عدالت رعایت نشده است. حق و عدالت، در مورد هر طبقه و همه جا اصولی هستند که ما به آنها ایمان داریم نه به اصل جنگ طبقاتی و یا منافع طبقهای خاص.
پس پرسش امروز ما این است که سهم هر کدام از کار و ابزار و سرمایه از تولید چیست؟ اما با توجه به پیچیدگیهای مسائل اقتصادی پیش از پاسخ به این پرسش باید پاسخ دهیم که ارزش چیست؟ میخواهیم بدانیم که این لیوان چگونه باید میان کارگر و ابزار و سرمایه توزیع شود؟ اما پیش از آن باید بدانیم ارزش این لیوان چقدر است. ارزش این لیوان چگونه به دست میآید تا سهم کارگر و ابزار و سرمایه را بفهمیم.
در این باره نظریهها و آرأ گوناگونی وجود دارد. برخی میگویند که کالا و محصولات مطلقاً ارزش ثابتی ندارد و ارزش با میزان عرضه و تقاضا مشخص میشود. هر اندازه که محصول کمیابتر باشد، ارزش بیشتری دارد، و هرچه کالا بیشتر باشد، ارزشش کمتر است. هر اندازه تقاضا برای کالایی بیشتر باشد، ارزش کالا هم بیشتر میشود و هر اندازه تقاضا کم شود، ارزش هم پایین میآید. آنان کسری تعیین میکنند که در آن عرضه و تقاضا دو عاملی هستند که ارزش کالا را مشخص میکنند. امروز چیزی در دنیا نیست که تقاضا برای آن بیشتر از آب و هوا باشد، اما ارزشی ندارند، چرا؟ زیرا عرضه آنها فراوان است. اینها نعمات خداوندند، و خدا هم بخیل نیست. عرضه بینهایت ارزش و قیمت را تا حد صفر پایین میآورد، هرچند که تقاضا هم نامتناهی باشد. همین اتفاق میافتد اگر تقاضا نباشد. حتی اگر کالا نایاب باشد، باز هم ارزش و قیمت ندارد. اگر نیاز به کالایی نباشد، کسی آن را نمیخواهد.
بنابر نظریهای مشهور دو عنصر مشترک برای مشخص شدن ارزش وجود دارد: عرضه و تقاضا. این نظریه بدترین نظریه برای تعیین ارزش است. این نظریه به اصطلاح امروز سرمایهداری افسار گسیخته است. در این نظریه هیچ توجهی به حق نمیشود. چه چیزی این کالا را تولید کرد؟ سبب تولید آن چیست؟ از چه موادی تشکیل شده است؟ این نظریه منجر به این میشود که هیچ پیوند و ربطی میان کار و نتیجه (محصول) نباشد. فرض میکنیم که فردی بسیار زحمت کشید و کار کرد، ولی کالای او از مد افتاد. به طور مثال شما در سال۱۹۷۱ میخواهید اتومبیلی بخرید. قیمت اتومبیل مورد نظر شما۱۵ هزار لیره است. پس از گذشت چند روز و بیآنکه تغییری رخ دهد و موتور استهلاکی داشته باشد، قیمت موتور یک، دو یا سه هزار لیره کاهش مییابد. این نوع افسار گسیختگی را نمیتوان کنترل کرد. بدین معنا که نظریههای اقتصادیی که فقط بر نظریه عرضه و تقاضا تکیه کردهاند، نظریههایی ظالمانهاند. در این نظریه اجتماع انسانی همچون اجتماع درندگان تصویر شده است. فریب، تبلیغات مد و افتادن از مد و جمع و تفریق ارزش کالا را مشخص میکند. امروز فلانی تصمیم میگیرد که شکر تجارت کند. او فریبکاری میکند و همه شکرهای بازار را میخرد. قیمت شکر تا آسمان بالا میرود، و او پولدار میشود.
یا شرکتی با شرکای امروز خود همپیمان میشوند، که قیمت کالایی را بالا یا پایین بیاورند. در این نوع تجارتها به شکل شگفتآوری طمع نقشآفرینی میکند. در حدیثی از امام صادق (ع) آمده است که آن حضرت هزار دینار به شخصی میدهد و او را وکیل میکند تا کالایی برای تجارت بخرد. آن شخص رفت، کالا را خرید و پس از مدتی نزد امام آمد و دو هزار دینار پس داد. امام از او پرسید: چگونه هزار دینار، در یک سفر، دو هزار دینار شد؟ وکیل گفت: واقعیت این است که ما در شام کالایی خریدیم و در راه با دوستان تاجرم قرار بر این گذاشتیم تا آن جنس را کمتر از قیمت مشخصی نفروشیم و توانستیم کالا را با قیمت بالا بفروشیم. این کار نوعی احتکار است. یعنی چهار یا پنج تاجر که در راه شام بودند، قیمتها را بالا بردند و مردم نیازمند و یا تجملطلب ناچارند که کالا را خریداری کنند. امام هزار دینار را باز گرداندند، و گفتند: من به این هزار دینار نیازی ندارم. امام مالی را که بر اساس توافق و زد و بند به دست آمده بود، نپذیرفتند. نظریه عرضه و تقاضا نظریهای ساده و قابل درک، اما ظالمانه است و نمیتوان بر اساس آن کار کرد و دولتی نمیتواند برنامهها و سیاستهای اقتصادی خود را بر آن اساس بنا کند.
اما آنچه هماکنون برای ما اهمیت دارد نظر مارکس است. مارکس میگوید: ارزش کالا به اندازه کاری است که در کالا صورت پذیرفته است. او در این باره تفصیلاتی ذکر میکند که چه بسا بیش از یک سوم حجم کتابش به نام سرمایه را در بر میگیرد. زیرا بنیان نظریات مارکس مسئله ارزش است. مارکس میگوید دو نوع ارزش داریم؛ ارزش حقیقی و ارزش بازاری. ارزش بازاری متأثر از اندازه عرضه و تقاضاست، در حالی که ارزش واقعی کالا نزدیک به ارزش بازاری آن است، یا به دیگر سخن ارزش بازاری به دور ارزش بازاری حقیقی میچرخد. ارزش حقیقی کالا عبارت است از کاری که بر روی کالا صورت گرفته است. او میگوید که همه اشیأ در جهان مباحاند و نسبت به همه آدمیان مساویاند. آهن در زمین است. آب و هوا و زمین و همه اشیأ در شکل طبیعی خود برای همه هستند. اما چه چیزی یک شیء خاص را مملوک شخص خاصی میکند؟ این منطق که «هر کس که بر روی شیئی کاری کرد.»
زمین از آنِ همه است، اما اگر من زمینی را احیا کردم، آن زمین از آن من است. اگر چه این مسئله با معیارهای امروز نمیسازد. من در ادارات ثبت زمینهای زیاد و دور افتادهای را که با آنها کاری نداشتهام و در طول عمر خود آنها را ندیدهام، به وسیله گذاشتن چند علامت و نشانی، به نام خود میکنم.
طبیعتاً این منطق درست نیست، بلکه عادتی قدیمی و مربوط به دوران فئودالیته است که ما به ارث بردهایم. همه اشیأ، از آنِ همه مردماند، و کسی که بر روی چیزی کاری انجام میدهد، مالک آن میشود، یا آن چیز مختص او میشود. کار تنها عامل انسانی است که در ساختن اشیأ دخالت دارد. آب تا هنگامی که از چشمه میجوشد و یا در کوه است، قیمتی ندارد. اما اگر بر روی این آب کاری انجام شود، مثلاً با لولهکشی آب را از کوه به جای دیگری بکشیم، این کار قیمتی دارد. ارزش این آب به اندازه ارزش این کار است. اگر کاری را که بر روی آب انجام شده، از آن بگیریم، همان آبی میشود که در کوه یا دریا یا رود بود و قیمتی ندارد. ارزش اشیأ به اندازه کاری است که در آنها متراکم است. چنانکه پیش از این گفتیم کار فقط کار ساده نیست، بلکه کار ساده و مرکب داریم. مثلاً کاری که بر روی یک ماشین صورت میگیرد، یا کاری که در تجربه کارشناسی افراد در زمان تحصیل متبلور میشود و یا کاری که در مدیریت مدیران نمایان میشود، همه کار هستند، و کاری هم که کارگر انجام میدهد، کار است. وقتی این کارها انجام و با هم جمع میشود، کالایی را میسازد.
اگر لختی تأمل کنیم درمییابیم که هر شیئی مقداری ماده طبیعی است که کاری بر آن صورت گرفته و کالایی شده که ارزش دارد. این ارزش از کجا آمده است؟ قیمت این لیوان۱۰۰ لیره است. این قیمت از کجاست؟ این شیشه، ماسهای در ساحل دریا بوده است. آیا وقتی ماسهای بر ساحل بود، قیمتی داشت؟ خیر، قیمتی نداشت. آنچه ماسه را شیشه کرد، کار است؛ کار کارگر و ماشین و مهارت و کار مدیر. اگر کار از این لیوان گرفته شود، بیقیمت میشود. پس قیمت به دور مدار کاری که بر روی آن انجام گرفته، میچرخد.
این نظریه به صورت مختصر چنین است: ارزش هر کالایی به اندازه کاری است که بر آن انجام گرفته است. این نظریه دیدگاهی شناخته شده است که بحثها و مخالفتهای زیادی هم با آن صورت گرفته است. کوشیدم آن را به صورت ساده خلاصه کنم تا نظر مارکس روشن شود. این نظریه بنیان فکری سوسیالیسم علمی یا کمونیسم است. سؤال این است که بر اساس این نظریه، یعنی برابری ارزش کالا با کار، کالایی که تولید میشود، سهم چه کسی است؟ چه کسی باید قیمت کالا را دریافت کند؟ پاسخ این پرسش کارگر است. پس سرمایه چه کاری میکند؟ در این نظریه سرمایه هیچ کاری نمیکند، و اگر بخشی از سود را برداشت، هرچند هم که اندک باشد، از حق کارگر دزدیده است. از همین رو هر انسانی که ثروتمند شود و هر شرکتی که رشد کند، با خوردن حقوق کارگران رشد کرده و دزد است. این مسئله که به آن ارزش اضافی میگویند، شناخته شده است.
بر این اساس، به نظر مارکس هیچ ثروتمند مشروعی وجود ندارد. ثروتمند، ثروت خود را از کجا آورده است؟ از تجارت و خرید و فروش کالا، از صنعت و کشاورزی و هر کالایی، و ارزش کالا هم با کار انجام گرفته بر آن برابر است. پس حق این است که همه قیمت کالا به کار برسد؛ به کار ساده یعنی کارگر، یا کاری که با ابزار صورت گرفته یعنی مزد ابزار کار، یا کار فنی یعنی کار یک متخصص یا مدیر. پس سرمایهدار هیچ سهمی ندارد و اگر از قیمت کالا سهمی ببرد، دزدی کرده است و ثروت این گونه بر اساس دزدی فزونی مییابد.
در این نظریه به هیچ عنوان ثروتمند مشروع نداریم. اگر روزی گفته شد، سرمایهداری ملی یا سرمایه ملی، دروغ محض است. چه سرمایه بیگانه و چه سرمایه ملی، همه، دزدی است؛ گاهی دزدان محلیاند و گاهی بیگانه. این نظریه به معنای جواز ملیسازی فراگیر و همیشگی است. زیرا تا هنگامی که ثروتمندان، ثروت خود را از راه دزدی به دست میآورند، دولتی که نماینده مردم و امت است، حق دارد مالکیت را از آنان بگیرد. ملیسازی، یعنی اختصاص دادن کالا به مردم، و بنابراین دیگر ظلمی صورت نمیپذیرد، زیرا دیگر دزدی وجود ندارد. اینجا باید به سخنی که به حضرت علی نسبت داده شده، بپردازیم، در حالی که این سخن از حضرت علی نیست. از حضرت سخنی بدین معنا نقل شده است که هیچ ثروتمندی به ثروت نرسیده است مگر با فقیر کردن فقیری. یعنی هنگامی که ثروتمندی به ثروت میرسد، ثروتش از حق فقراست. این سخن جان کمونیسم است و مطلقاً اسلامی نیست. در نهجالبلاغه هم نیامده است. حتی اگر در نهجالبلاغه هم آمده بود، من میگویم که این سخن ساختگی است. کسی که منطق اقتصادی اسلام را میشناسد، درمییابد که این سخن اسلامی نیست. حدیث دیگری هست که میگوید:
ان الناس ماافتقرو و لااحتاجوا و لاجاعوا و لاعروا الا بذنوب الأغنیأ. [۱]
مردم فقیر و نیازمند و گرسنه و عریان نشدند، مگر با گناهان ثروتمندان.
این سخن از امام است، یعنی هیچ فقیری، فقیر نشد، مگر با گناه ثروتمندان. همه این سخن درست است، اما اینکه هیچ ثروتمندی، به ثروت نرسید، مگر با فقیر شدن فقرا، از امام نیست. این صددرصد نظریه مارکس را بازگو میکند.
در اینجا به اهمیت ارزشگذاری میرسیم. نظریه ارزش به نظریه ارزش اضافی و تعیین سهم کارگر از کالا و به محرومیت سرمایه و کارفرما از شرکت در تولید و به نامشروع بودن ثروت و مشروعیت ملیسازی انجامید. ما به بنیان نظریه ارزش میپردازیم و کاری با پیآمدهای آن نداریم.
شما ملاحظه کردید که اهمیت این نظریه تا چه اندازه است. چگونه ارزش تعیین میگردد. آیا نظریه مارکس یعنی تساوی ارزش کالا با کار پذیرفتنی است؟ نخست نظریه مارکس را بررسی میکنیم. آیا در عمل ارزش کالا برابر با کار انجام گرفته با آن است؟ این پرسش اول است. من در این جلسه پرسشهایی درباره نظریه مارکس مطرح میکنم، تا ببینم آیا میتوانیم این سؤالات را پاسخ دهیم. اگر نظریه مارکس بتواند به این سؤالات پاسخ دهد، باید دیدگاهمان را درباره نظریه ارزش تغییر دهیم.
نخست مقدمه کوتاهی عرض میکنم. ارزش چیست؟ و چگونه شکل میگیرد؟ از بُعد مادی سخن نمیگویم، اساساً ارزش چگونه ایجاد میشود؟ ارزش بازاری و ارزش حقیقی چیست؟ ما میبینیم که آب ارزش فراوان دارد، هرچند که به علت وفور و کثرتش در بازار خرید و فروش نشود. اقتصاددانان که مارکس هم از جمله آنهاست، مفهوم ارزش کالا را به برطرف ساختن نیاز آدمی ارجاع میدهند. این کالا چه اندازه در زندگی آدمی مؤثر است، آیا من به این کالا نیاز دارم؟ این مسئله مهمترین اصل است. آیا تو به این کالا نیاز داری؟ اگر به آن نیاز داشته باشی در پی آن هستی. اگر در اختیارت باشد از آن استفاده میکنی، اما اگر در دسترست نباشد، آن را میخری. ارزش یک کالا بدین شکل ایجاد میشود. آیا چنین نیست؟ از چه زمانی ارزش کالا را شناختیم؟ انسان نخستین، انسانی ساده زیست بود و در پیرامون خود به دنبال رفع نیازهایش بود. وقتی این انسان دریافت نیازهایی دارد که خودش نمیتواند آنها را برطرف سازد، بلکه دیگران باید آنها را رفع کنند، دستش را به سوی دیگری دراز کرد. در اینجا بود که مشکل ارزش سر برآورد. نخست در شکل مبادله کالا که آن را مبادله پایاپای مینامند و عبارت است از گرفتن کالایی در برابر کالایی دیگر. پس از آن تلاش کردند تا کالاها را تقسیمبندی و قیمتگذاری کنند. سپس پول و نقدینگی به وجود آمد و مفهوم قیمت تبلور یافت.
اساساً ارزش، نیاز انسان به یک کالاست. این نیازها یا نیازهای ضروری مانند خوردن و نوشیدن و خواب و سرما و گرما و و الخ است، و یا نیازهای تجملی است. امروز خوردن و نوشیدن برای آدمیان فراهم است، از این رو به نیازهای دیگری میاندیشند. انسانها برق، اتومبیل و لباس شیک میخواهند و هنگامی که اینها هم فراهم شد، تلویزیون میخواهند و این سلسله خواستنها ادامه دارد. نیاز به معنای نیاز بسیار ضروری نیست، بلکه به معنای چیزی است که انسان تمایل دارد آن را برای خود فراهم سازد. از همین رو به جستجوی آن میرود. این نیاز بنیان و جوهره ارزش است. این مقدمه بحث بود.
اگر بنیان ارزش، به اعتراف همه، نیاز است، پرسشهای گوناگونی میتوان در این باره مطرح کرد:
یکم: اگر ارزش کالا با کار انجام گرفته بر روی آن برابر است، و اساس ارزشگذاری این مسئله است، هنگامی که مواد اولیه متفاوت میشود، تناقضی مییابیم. نمونهای برای شما بیان میکنم: شما میدانید که انواع پنبه در جهان موجود است؛ پنبه مصری، پنبه سوری و غیر این دو. پنبه مصری بهترین نوع پنبه است، چرا؟ زیرا الیاف و نخهای این نوع پنبه بلندتر است. از پنبه مصری اجناس با کیفیت بالا میسازند. چرا پنبه مصری دارای کیفیت بهتری است؟
علت این مسئله امری طبیعی است، زمین آنجا، و یا گل و لایی که در اثر طغیان رودخانه نیل به وجود آمده، یا شرایط جوی آنجا، نمیدانم، اما هر علتی که داشته باشد ارزش پنبه مصر در جهان بیش از انواع دیگر پنبه است. زیرا که این پنبه نیازهای بیشتری را مرتفع میسازد. پنبه غیرمصری هم انواعی دارد که به علت کوتاهی الیاف برخی از آنها و زبری بیشتر قیمتهای کمتری دارند. در اینجا این پرسش مطرح میشود، که دو کارگر با مهارت و نیروی برابر در زمانی مشخص و مانند هم یکی بر روی پنبه سوری و دیگری بر روی پنبه مصری کار میکنند و کالایی میسازند. اگر ارزش کالا با کار انجام گرفته بر آن برابر است، باید ارزش پنبه مصری و سوری برابر باشد. اما چرا ارزش پنبه مصری بیشتر است؟
این مثال کوچک نگاه ما را متوجه مسئلهای گسترده میکند. این مسئله این است که کار، بهتنهایی، ارزش کالا و نیاز انسان به آن را مشخص نمیکند. بلکه کیفیت و طبیعت نیز، که با کار همراه میشود، تأثیر بسزایی در ارزش کالا دارد. آب و هوا، درجه حرارت، درجه رطوبت و الخ، همگی، در نوع کالا تأثیر میگذارد. اگر دانه پنبه مصری را در سوریه کشت کنیم، مانند پنبه کشت شده در مصر نخواهد بود. این گونه است که در درستی نظریه ارزش شک میکنیم. یعنی در این مسئله که ارزش کالا بر اساس کار انجام گرفته بر آن تعیین میشود.
به طور خلاصه باید بگوییم که ما نمیتوانیم این نظریه را که کار ارزش کالا را مشخص میکند، بپذیریم. در درستی این نظریه شک داریم. بله کار تنها عامل انسانی در تولید کالاست، و در این مسئله کسی تردید ندارد، اما آیا ارزش در پرتو کار تعیین میشود؟
پی نوشت
۱. وسائلالشیعه، ج۹، ص۱۲.