یکی از تعاریف این است که کار بخشی از انسان است، مانند هر قطعه مادی. یعنی انسان از قطعاتی تشکیل شده است. انسانی که میبینیم سر دارد، پا دارد، گوشت دارد؛ اینها قطعاتی از انسان هستند. کار نیز حقیقتاً قطعهای از انسان است، نه به صورت مجازگویی و یا با تسامح. زیرا کار فعالیت بدنی و فکری است. مثلاً اگر من این زیرسیگاری را بلند کنم، کاری انجام گرفته است، یا اگر سخن بگویم یا فکر کنم، باز هم کاری صورت گرفته است. این کارها انرژی و نیرو است، یعنی همان نیرویی که برای بلند کردن این زیرسیگاری یا حرکت دادن زبان و یا تحریک سلولهای مغز در هنگام تفکر به کار بستهام.
میخواهیم درباره کار وکارگر صحبت کنیم. این موضوع شامل چند مسئله است:
یکم: تعریف کار.
دوم: تفاوت میان تلاش و کار، تا با این بررسی پارهای اصطلاحات اسلامی را بشناسیم.
سوم: تقسیم کار به کار فکری و بدنی و بسیط و مرکب و متراکم.
چهارم: کار و طبیعت.
پنجم: انواع کارگر.
ششم: سهم کار در تولید. در این بحث به طور مشخص میان نظر اسلام درباره کار و دیگر مکاتب فکری، و ارزش کار نزد آنان تطبیق و مقایسهای انجام خواهیم داد.
هفتم: بحثی ضروری و متناسب با این مباحث که نظریه ارزش است. چرا که مسئله ارزیابی کار، ما را به مسئله تعیین و تعریف ارزش میرساند. تعیین ارزش، چنانکه میدانید، در مکاتب مختلف اقتصادی تفسیرها و ملاکهای مختلفی دارد. معروفترین این نظریهها نظریه مارکس است که میان ارزش و کار انجام شده بر روی محصول نسبت تساوی برقرار میکند. تقریباً مکتب اقتصادی مارکس به طور عمده بر این فرضیه که ارزش مرتبط با کار است، تکیه میکند. پس باید آن را مورد بحث و بررسی قرار دهیم. میکوشیم در عین پرداختن به این مباحث، زمینه گفتگو درباره این مباحث و نقد آنها را نیز فراهم کنیم. و اگر پارهای از مسائل درباره کار از قلم افتاد، جوانان باید به ما یادآوری کنند تا آنها را نیز بررسی کنیم.
یکم: تعریف کار
دوست دارم در این فرصت این مسئله را مطرح کنم. این بحث به اعتبار اینکه میخواهیم تا حد زیادی به اصطلاحات علمی اسلامی و دیگر مکاتب جدید فکری نزدیک شویم، عنوان مقدمه را دارد. پس ضرور است تا اندکی این اصطلاحات را فرا گیریم.
یکی از تعاریف این است که کار بخشی از انسان است، مانند هر قطعه مادی. یعنی انسان از قطعاتی تشکیل شده است. انسانی که میبینیم سر دارد، پا دارد، گوشت دارد؛ اینها قطعاتی از انسان هستند. کار نیز حقیقتاً قطعهای از انسان است، نه به صورت مجازگویی و یا با تسامح. زیرا کار فعالیت بدنی و فکری است. مثلاً اگر من این زیرسیگاری را بلند کنم، کاری انجام گرفته است، یا اگر سخن بگویم یا فکر کنم، باز هم کاری صورت گرفته است. این کارها انرژی و نیرو است، یعنی همان نیرویی که برای بلند کردن این زیرسیگاری یا حرکت دادن زبان و یا تحریک سلولهای مغز در هنگام تفکر به کار بستهام.
در حقیقت این نیرو چیست؟ این نیرو، تبدیل ماده به انرژی است. این مسئله بحثی است که امروز نیز از نظر فلسفی و از نظر دیدگاه اینشتین درباره تبدیل ماده به انرژی مطرح است.
انسان هنگامی که کاری میکند، سلولهای جسم خود را به انرژی تبدیل میکند. هنگامی که من نشستهام و کاری نمیکنم، در جسم من موادی به صورت سلولها و مواد غذایی در خونم وجود دارد؛ موادی از انواع مختلف ویتامینها ومواد قندی وغیر آن، که در خون موجود است. بخش زیادی از این مواد در اعضای مختلف بدن انبار میشود. چنانکه میدانید کبد یکی از این انبارهاست که مقدار زیادی از مواد غذایی بدن را در خود ذخیره میکند. یا برخی اعضای دیگر مثل مغز استخوان یا طحال که محل ذخیره گلبولهای سفید است. در مکانهای مختلف بدن مقداری مواد غذایی میبینیم که در هر عضوی نگه داشته میشود. این مواد غذایی در بدن پخش هستند؛ مواد غذایی همچون فسفر، کربن، شکر و انواع مواد شیمیایی موجود در بدن انسان. این مواد به سبب فشار، تجزیه و به نیرو و انرژی تبدیل میشود. اگر اینگونه نباشد پس انسان چگونه فعالیت میکند؟ انرژیِ هر حرکت کوچک یا بزرگی مثل حرکت دادن این زیرسیگاری از کجا میآید؟ خود این انرژی از کجاست؟ انرژیی که با آن زبانم را حرکت میدهم از کجا میآید؟ در هر حرکتی هرچند هم که کوچک باشد، مثل یک چشم بر هم نهادن، نیرویی مصرف میشود. در هر تفکری و در هر حرکت دستی انرژی مصرف میشود. این انرژیها و نیروهایی که مصرف میشود از کجا میآید؟ از درون بدن میآید و نه از خارج آن. یعنی سرچشمههایی از نیرو و انرژیی در غیب و عالم شهود وجود ندارد که برای ما انرژی را فراهم کند و این نیرو به کار تبدیل شود. چنین سرچشمههایی وجود خارجی ندارد.
روشناییای که این برق میافکند، نیرو مصرف میکند. برق این انرژی را از کجا میآورد؟ خورشید از کجا روشنایی میدهد و نور میافکند؟ این نیرو و انرژی را از کجا میآورد؟ میدانید که ذرات خورشید به صورت اتمی شکافته میشوند و به اشراق خورشید تبدیل میشوند. از همین روست که از وزن خورشید کاسته و نورش نیز ضعیفتر میشود. سرانجام در آخر زمان خورشید نیز بیفروغ میشود:
اذا الشمس کورت (تکویر /۱)
چون خورشید بیفروغ شود.
سرچشمه نیرویی که ما هنگام بلند کردن این زیرسیگاری مصرف میکنیم، چیست؟ یا نیرویی که هنگام سخن گفتن با آن زبان خود و هنگام فکر کردن با آن سلولهای مغز خود را فعال میکنیم، از کجا میآید؟ قلب به هنگام تپش نیروی خود را از کجا میآورد؟ آیا این نیروها از عالم غیب به بدن داده میشود یا اینکه همچون برق نیروگاهی دارد؟ نیروگاهی وجود ندارد، بنابراین سرچشمه این نیروها خودم هستم.
نیرو، به عنوان نیرو، در نزد من نیست. بله، حرارتی که از بدن من صادر میشود، گاهی به صورت حرارت در داخل بدن من وجود دارد، اما اگر همه بدن من گرما باشد این گرما تمام خواهد شد. بنابراین در اینجا تبدیل وجود دارد. بدین معنا که مواد قندی و گوشتی و مواد نشاستهای، چنانکه میدانید، به کالری تبدیل میشوند. پس نیرویی که ما مصرف میکنیم و کار و یا به تعبیر دقیقتر تلاش است، چیزی جز موادی در بدن من نیست. این مواد به کمک اعصاب به نیرو و این نیرو به عمل خارجی تبدیل میشود.
پس این حرکت یعنی حرکت زبان یا سلولهای مغزی پیش از آنکه به نیرویی تبدیل شود، جزئی از من بوده است؛ جزئی از بدن من. پس کار قطعهای از انسان است. این سخن را بنابر دلایلی از دین اسلام میگویم و هنگام تکریم کار نیز بدان اشاره خواهم کرد. زیرا که تکریم انسان باید در تکریم کار و سخنش مجسم شود.
پس تعریف نخست کار این است: کار قطعهای از انسان است که به نیرو و انرژی تبدیل میشود.
تعریف دوم:
کار پیوند انسان با هستی است و یا به تعبیری دقیقتر، کار آفریننده تمدنها و فرهنگها و در نتیجه تاریخ است. انسانی که به زمین افکنده شده و بنابر تعبیر قرآنی به او گفته شده است: «اهبطوا» و به این جهان و این حیات فرستاده شده، با جهان در تعامل است. تعامل انسان با جهان به صورت تمدن نمود پیدا کرد وتمدنها پدید آمدند و به صورت فرهنگ نمود پیدا کرد، و علوم و ادبیات و فلسفهها و قوانین شکل گرفتند. سرانجام مجموعه تمدن و فرهنگ، تاریخ را شکل داد.
تمدن و فرهنگی که از این نسل سرچشمه میگیرد، بخشی از تاریخ است. همچنین تمدن و فرهنگی که از نسل پیش سرچشمه گرفته است، بخش دیگری از تاریخ است و نیز تمدن و فرهنگ نسلهای پیشین بخشی از تاریخاند. تاریخ یعنی همین فرهنگها وتمدنها. آیا تاریخ معنی دیگری دارد؟
تفسیر فرهنگ یعنی حیات معنوی و یا تفسیر دقیقتر فرهنگ، چنانکه برخی گفتهاند یعنی تحول در حیات معنوی، با نظر به اینکه هیچ حیاتی ثابت نیست. حیات معنوی یعنی انفعالات معنوی انسان، یعنی ادبیات و فلسفه و قانون وعلم. این امور فرهنگ نامیده میشوند. اما تمدن، فراگیرتر از حیات معنوی، و پیوند خورده با حیات بدنی وعملی است. تمدن تنها زندگی نمودار شده در تحول و پیشرفت زندگی آدمی نیست. بدین معنا که انسان نخستین هنگامی که میاندیشید صاحب فرهنگ بود، اما وقتی که خانهای ساخت صاحب تمدن شد. هنگامی که انسان اولیه از دشمن میترسید و برای مقابله با آن چاره میاندیشید، صاحب فرهنگ بود، اما هنگامی که از سنگها چاقو ساخت، صاحب تمدن هم شد.
بالطبع این مرحله از تمدن مرحله ابتدایی است، ولی پس از آن آدمی آهسته آهسته قدم به پیش نهاد. ما در اینجا در پی تعریف دقیق تمدن و جهان فرهنگ نیستیم. این دو اصطلاح هستند و ما خیلی در اصطلاحات بحث نمیکنیم. تمدن به تعامل انسان با حیات تفسیر میشود، در حالیکه فرهنگ تعامل آدمی با خودش است. آدمی میاندیشد و این اندیشه حاصلی دارد. اگر این محصول در خارج مجسم شود، آنگاه تمدن ایجاد میشود. اما تعاملِ آدمی با خود به صورت تجریدی وانتزاعی نیست، بلکه انعکاس عالم خارج است. از این رو برخی میخواهند فرهنگ و تمدن را به صورت دو مفهوم متقابل تفسیر کنند. میگویند: تمدن تأثیر آدمی بر جهان و فرهنگ تأثیر جهان بر آدمی در عرصه اندیشه است. در اینجا بحثی درباره این موضوع نیست و من هم اصراری بر این تعاریف ندارم.
انسان در قلمرو تمدن و در میدان فرهنگ، این دو قلمرو که تاریخ را میسازند، تاریخ را چگونه میسازد؟ آدمی چگونه با هستی یعنی حیات پیوند میخورد تا تاریخ را بسازد؟ اگر آدمی در این جهان رها شود، نه کاری انجام دهد و نه اندیشهای کند و نه فعالیت و حرکتی، پس تمدن و فرهنگی نخواهد بود، تاریخی هم نخواهد بود. جبر تاریخ با چشمپوشی از انسان یک افسانه است. چیزی به نام جبر تاریخ وجود ندارد.
در اینجا چیزی هست که نامش انسان است؛ تنها قهرمان صحنه هستی. هنگامی که فرهنگ وتمدن و اندیشه و تجربه انسان افزایش پیدا میکند، طبیعتاً هستی را نیز متحول میسازد و پیش میبرد. اینها همه اموری ثابتشده و قطعی هستند.
چیزی به نام تاریخ و بدون انسان وجود ندارد. بله برفِ کوهها در اثر نور خورشید آب میشود و زمین در اثر زلزله تغییر میکند. بادها تپههای شن را جمع میکنند وصخرهها ساخته میشوند. همه این حوادث بدون انسان صورت میپذیرد وحیات دچار دگرگونی میشود، اما اینها تاریخ به معنایی که ما میگوییم، نیست.
پیش از خلقت انسان تحولاتی وجود داشت تا اینکه آدمی آفریده شد. این تحولات را تاریخ نمینامیم. این تحولات را زمینشناسی میگوییم، که تغییراتی در روی زمیناند، و نه تاریخ. یگانه قهرمانِ تاریخ انسان است و تنها عامل این قهرمانی کار و فعالیت است. در غیر این صورت، یعنی اگر آدمی فعالیت نداشته باشد، نه تاریخی هست و نه تمدن و فرهنگی.
بنابراین تعریف دوم کار پیوند میان انسان و حیات است. انسانی که خالق تمدن و فرهنگ و تاریخ است.
تعریف سوم:
کار تحقق رسالتِ انسان در زندگی است. انسان بنابر مفهوم دینی رسالتی دارد. قرآن این رسالت را «سجود» میخواند. یعنی دین اینگونه به هستی نگاه می کند:
الم تری ان الله یسجد له من فی السموات ومن فی الارض والشمس والقمر والنجوم والجبال والدواب و کثیر من الناس (حج ۱۸)
آیا ندیده ای که هر کس در آسمانها و هر کس که در زمین است وآفتاب و ماه و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و بسیاری از مردم خدا را سجده میکنند.
هر موجودی در این عالمِ وظیفهای دارد. این تفسیر از هستی دینی است. هستی به کارخانه بزرگی میماند. هنگامی که به کارخانهای میرویم و یا سوار بر اتومبیلی میشویم، میپرسیم: کار این عقربه چیست؟ این اعداد نشانگر چیست؟ این دستگاه برای چیست؟ کار این کلیدها چیست؟ این پدالها چه کار میکنند؟ به طور طبیعی هر چیزی در اتومبیل کاری انجام میدهد. همه چیز، حتی پیچهای این میکروفون، کاری انجام میدهند. البته اشیأ زینتی هم هستند، مثل رنگی که به این میکروفون زدهاند.
از نگاه انسان متدین که هستی را زنده میبیند، یعنی معتقد است که خالق هستی عاقل است، هر گوشهای از این هستی عهدهدار وظیفهای است. این جهان وظیفه خود را به خوبی به انجام میرساند. قرآن این مسئله را به سجود تعبیر میکند، زیرا که سجود منتهای تواضع و اطاعت است. خورشید وظیفهای دارد که روشن است؛ میکروبها را از میان میبرد و به همه چیز در منظومه شمسی نور میتاباند. از دیگر کارهای خورشید تبخیر آب و تبدیل آن به باران و رشد درختان و انسان است. خورشید همه این کارها را به خوبی انجام میدهد. قرآن از این وظایف به سجود تعبیر میکند. ماه و زمین نیز دارای وظایفی هستند. درختان هوا را پاکیزه و دی اکسید کربن هوا را به اکسیژن تبدیل میکنند. حتی جسم انسان نیز نقشی دارد که آن را به خوبی انجام میدهد، مگر اینکه بدن بیمار شود. عقل و روح و اراده انسان، هر کدام نقشی دارند. وظیفه انسان در این جهان چیست؟ حال که هر پیچی وهر دانهای و هر برگ گیاهی در این هستی نقشی دارد، نقش آدمی چیست؟
نقش آدمی، بنابر تعبیر دینی، خلافت خداوند بر زمین است. برای مثال ماشین را در نظر میگیریم. هر چیزی در ماشین نقشی دارد وآن نقش را به صورت خودکار انجام میدهد. اما این راننده است که ماشین را راه میبرد، تغییر مسیر میدهد و چیزی را به چیز دیگر تبدیل میکند. انسان در جهان تنها موجودی است که حق تصرف دارد. همه چیز اوامر الهی را بدون اراده به انجام میرساند، حتی بدن آدمی. قلب آدمی میتپد، اما او قلب را نمیشناسد. هزاران سال سپری شد، اما آدمی نمیدانست که قلب چیست. قلب کودک میتپد اما او چیزی از قلب نمیداند. همچنین است معده و ترشحات غددی. بدن نیز این گونه است. سجود او فطری است.
میرسیم به انسان عاقل، انسانی که روح دارد و یگانه تصرفکننده در عالم است. قرآن همین موجود را خلیفه الهی میداند. یعنی انسان است که باید راه بَرَد، تغییر دهد، متحول وتصحیح کند. انسان چگونه میتواند این همه را انجام دهد؟ باید بیاموزد. زیرا اگر بیاموزد میتواند اشیأ را تغییر دهد و اگر نیاموزد نمیتواند. چرا که انسان در برابر چیزی که نمیشناسد ناتوان است و وقتی که او را شناخت، سَرور او میشود. این طبیعت علم است. آدمی باید این نیروها و اشیأ را بشناسد و وقتی آنها را شناخت، بر آنها چیره میشود و آنها را برای مصلحت خود و همه هستی متحول میسازد. بنابراین اساس نقش انسان همان خلیفهاللهی است. یعنی او یگانه تصرفکننده در هستی و جهان است.
انسان چگونه میتواند این نقش را به انجام رساند؟ از طریق کار. طبیعتاً با کار بدنی و فکری. کار فکری همان تفکر کردن وعلم است. این است نقش انسان. بنابراین تنها راه تحقق وظیفه و نقش آدمی در حیات کار است. این تعریف سوم است.
به طور طبیعی در اینجا به نکتهای میرسیم؛ بدون کار وجود انسان مفید نخواهد بود. چون انسان بیکار با جهان ارتباط و پیوند برقرار نمیکند و نقش آدمی بدون کار تحقق نمییابد. چرا انسان بیکار فایدهای نمیرساند؟ در اینجاست که معنای لیس للانسان الا ما سعی (نجم / (۳۹ را درمییابیم.
سرانجام اینکه کار راه انسان به سوی خداست. با توجه به آیه انا لله و انا الیه راجعون اگر بخواهیم به خداوند تقرب جوییم، چه باید بکنیم؟ معنای تقرب به خداوند چیست؟ در اینجا بحثی طولانی وجود دارد. اما به طور خلاصه میتوان گفت که باید کار کنی، کار به عنوان عبادت خدا، تفکر و شناخت به مثابه خدمتی به خداوند بدون کار چیزی نخواهد بود.
میتوانیم بگوییم کار همان جوهره وجودی انسان و شرف انسان است. این تعریف کار است. کار قطعهای از وجود آدمی است، اما قطعه شریفتر، یعنی ثمره و غایت و هدف از وجود آدمی. پس کار مسئله پراهمیتی است.
دوم: فرق میان تلاش و کار
پیش از آنکه بخواهیم به تقسیمات کار بپردازیم، میخواهم نظر شما را متوجه اصطلاحی بکنم که چه بسا در آینده از آن استفاده کنیم. تلاش و کار با هم متفاوتاند. در قرآن کریم آمده است:
لیس للانسان اًلا ما سعی (نجم / ۳۹)
برای انسان جز آنچه تلاش کرده نیست.
قرآن نمیگوید که برای انسان چیزی جز آنچه انجام داده است، نیست. فرق میان تلاش و کار چیست؟ حقیقت این است که هر کاری دو جنبه دارد، مانند انسان که پشت و رو (ظهر و صدر) دارد. کار نیز دو جنبه دارد؛ یک جنبه انسانی و یک جنبه بیرونی. مثلاً من این میز را بلند میکنم و دوباره میگذارم. چه چیزی از من صادر شده است؟ نیرو، حرکت و تلاش. در خارج چه چیزی به دست آمده است؟ میز بلند شد و دوباره در جایش نهاده شد. اگر لختی درنگ کنید، درخواهید یافت که حرکت دست من نسبت به تلاشم، یک عامل بیرونی است. تلاش عبارتست از روح کار، انگیزاننده کار و یا به تعبیر فنی، نیروی مصرف شده در کار. به سخن دیگر هر اندازه که نیرو به کار میبندم، تلاش من است.
کار گاهی محقق میشود و گاهی نه. چه بسا شما دستتان را بر روی این کبریت میفشارید، اما کاری انجام نمیدهید، و گاهی به کلیدی فشار میآورید و جایی را روشن میسازید. نیروی به کار رفته در هر دو یکسان است، اما نتیجه و کار متفاوت. گاهی شما ماشه مسلسلی را میچکانید و گاهی با فشار شما بر کلید برق، میلیونها تن دینامیت منفجر میشود. همه اینها با یک اندازه فشار است. تلاش همین نیروی به کار رفته است، در حالی که کار، نتیجه خارجی آن است، یعنی آنچه در خارج به دست میآید. نحویها همین را تفاوت میان مصدر و اسم مصدر خواندهاند؛ مصدر کار است و اسم مصدر تلاش.
سوم: انواع کار
کار تقسیمات بسیاری دارد، که روشن است. از جمله کار جسمی و کار فکری، که معنای آن پوشیده نیست؛ دستم را تکان میدهم یا اینکه میاندیشم. اما آنچه نیاز به توضیح دارد و در آرأ اقتصاددانان، خصوصاً مارکس، بسیار آمده است، کار بسیط و کار مرکب است. کار بسیط همان کار عادی است. کار مرکب انواعی دارد که یکی از آنها کار فنی است. شما خبرهای را موظف میسازید تا برای شما برق بکشد. او سیمهای مثبت و منفی را به مکان معینی میرساند. در واقع او دستش را حرکت داده است. اما تنها یک کار بدنی انجام نداده است، بلکه او کار فکری نیز کرده است. او، حتی، تنها کار بدنی و فکری نیز انجام نداده است. او در این کار، تجربه و خبرگی صدها سال را به کار بسته است. زیرا این مرد در مدت پنج یا ده سال این علم را فراگرفته است. این علم، خود، محصول آرأ و برآیند نظریات، دانستهها و تجارب دانشمندان پیشین است. بنابراین او با این کارِ فنی نیروی جسمی و فکری خود و نیروهای دیگران را به کار بسته است. نمیتوان گفت دستمزد کارگر سادهای که با تیشه کار میکند، برابر است با مهندسی که با همان تیشه کار میکند. کار مهندس تخصص و مهارت سی سال و نیروی هزاران نفر را متبلور میسازد. میان دو کار تفاوت است. یکی کار بسیط است و دیگری مرکب.
مثال دیگر کارِ با دست و کارِ با ماشین است. کار با ماشین مانند چیزی است که ذکر کردم. من هماکنون صحبت میکنم. صدای من تا مکان مشخصی میرسد. اگر این بلندگو نبود، به رغم اینکه نیروی یکسانی مصرف کنم، صدای من به جای نزدیکتری میرسید. سخن گفتن با بلندگو یک کار مرکب است. زیرا هم کار من است و هم کار کسی که بلندگو را اختراع کرده است. او نیز اکنون با من مشغول کار است. اما اینجا نیست و از صحنه غایب است.
کار کسی که به ساخت این بلندگو اندیشیده و کار کسی که آن را آزمایش کرده و کار فروشنده آن و کار خریدار آن، در رساندن صدای من به گوشهای شما، متبلور است. آنان اکنون در این کار با من شریکاند. نمیتوانی بگویی این کار با کار بسیطی مانند فریاد کودک یا بیابانگرد برابر است. کار، گاهی به صورت عادی است و گاهی به صورت متراکم. کار گاهی همان چیزی است که به چشم میبینیم: یک حرکت، یک سخن، و گاهی کار در چیزی عینیت مییابد. کار چگونه عینیت مییابد؟ به این انگشتر توجه کنید. از مقداری نقره طبیعی ساخته شده است. طبیعتاً میدانید که نقره معمولاً به صورت طبیعی وجود دارد. بر خلاف آهن و دیگر مواد. این انگشتر مقداری ماده طبیعی به نام نقره است. زرگری خبره از این مقدار نقره انگشتر ساخته است. ماده این انگشتر از طبیعت است و شکل و درخشندگی آن تبلور کار زرگر است. پس در این انگشتر، هم از طبیعت چیزی هست و هم در آن کاری عینیت یافته. ما تنها ماده طبیعی را میبینیم. اما چه کسی به این ماده شکل داده است؟ زرگر. پس کار زرگر در این انگشتر عینیت یافته است. کبریت نیز با کار کارگر به این شکل در آمده است. اگر از کبریت کار کارگر را بگیریم، آنچه میماند تعدادی چوب در جنگل و مقداری گوگرد در معدن و مواد دیگر است.
بنابراین، این کبریتی که در اینجاست، اندکی اشیأ طبیعی در آن هست. همچنین در آن کاری عینیت یافته است. به اصطلاح بیگانگان «کریستالیزه» یا «تراکم یافتن» است؛ تراکم یافتن کاری. کار در این کبریت متراکم شده است. آیا چنین نیست؟ پس گاهی کار در کالا عینیت مییابد و متراکم میشود. این مسئله مهم است. زیرا نقطه آغاز اقتصاد است. کالا برابر است با کار متراکم، یا حتی بیش از این و یا کمتر.
به همه اینها باید ابزار کار را نیز، که باز هم یک کار متراکم است، افزود. من گاهی با دستانم بر این میز یا میخ میکوبم و چه بسا نمیتوانم این میخ را وارد چوب کنم. اما گاهی با چکش به میخ ضربه میزنم و به راحتی میخ داخل میز میشود. چکش چیست؟ ابزار. ابزار چیست؟ مقداری اشیأ طبیعی همراه مقداری کار. اگر کار را از این چکش جدا کنیم، چه میماند؟ آهنی کهنه. پس ابزار نیز کار متراکم و عینیتیافته است، همچون کالا. این بلندگو ابزار رساندن صدا به شماست. همچنین همه تولیدات کارخانجات، افزون بر مقداری مواد طبیعی، در آنها مقداری کار متراکم است. بنابراین کار گاهی به شکل معمولی است، مثل حرکت و مصرف کردن انرژی، و گاهی به صورت متراکم و عینیت یافته در کالا یا ابزار است، و گاهی هم به صورت عینیتیافته در سرمایه است.
اندکی در این باره درنگ میکنیم. من کالایی را میسازم و آن را به قیمت واقعی آن میفروشم و در مقابل آن مبلغی دریافت میکنم. این مبلغ به صورت کار، تبادل کالا (به طور مثال گندم در مقابل کبریت) یا به شکلی دیگر دریافت میشود. کار گاهی در کالا متراکم میشود و گاهی در ابزار و همچنین گاهی در سرمایه. در سرمایه نیز اندکی کار است. چه مقداری از آن مشروع است و چه مقداری از آن نامشروع؟ درباره این موضوع سخن خواهیم گفت. اما به هر حال در سرمایه نیز کار هست، زیرا سرمایه ارزش کالاست. اگر ارزش کالایی ۱۰ لیره است و من آن را۵۰ لیره فروختم، ستم کردهام و دزدی. اما در این۵۰ لیره به اندازه کار متراکم شده در این کبریت، کار هست. پس در سرمایه این مقدار از کار هست. از این بحث نتیجه میگیریم که کار در پارهای امور متبلور میشود، و عینیت مییابد.
چهارم: کار و طبیعت
جنبه دیگری از کار و طبیعت را بررسی میکنیم؛ هر کالایی، هر ابزاری و هر خوراکی، تعاملی میان کار و طبیعت است. درست است که آب از مواد طبیعی است و از چشمهای آمده است. اما آبی که در این لیوان در برابر من است، ترکیبی از طبیعت و کار است. چه کسی آب را اینجا آورده است. اگر این ماده طبیعی از طریق لولهها و شیرهای آب و پمپها و...، با مقداری نیروی بدنی و فکری ترکیب نمیشد، آب به اینجا نمیرسید. به همین صورت همه اشیأ این خانه از طبیعت و کار است؛ انگشتر، کبریت و همه چیز هم از طبیعت و هم از کار است. همواره طبیعت و کار با هم هستند. به سخن دیگر کالا و ابزار و خانه و درختان و هر چیزی که نیازهای آدمی را برطرف میسازد، از طبیعتی است که اثری از انسان در آن وجود دارد.
پنجم: انواع کارگر
درباره کارگر نیز، توضیحاتی هست، که عرض میکنم. «عامل» اسم فاعل از «عَمَل یَعمَلُ» است. کارگر نیز انواعی دارد. مانند آنکه میگویند: کارگر و کارمند.
نوع نخست: گاهی کارگر بنابر تعداد ساعات کار میکند، بیآنکه کار مشخص شود. بدین معنی که خدمت و کار شخص به مدت هشت ساعت، یا ده ساعت یا یک ماه یا دو ماه و یا یکسال خریده میشود. دیگر بحثی درباره نوع کار او نیست. میتواند زراعت باشد، یا کتابت و یا غیر اینها. در واقع به مدت هشت ساعت نیروی این فرد خریده میشود، بدون اینکه نوع کار مشخص شود.
نوع دوم: گاهی کارگری بدون محاسبه ساعت استخدام میشود. در عرف به آن مقاطعه یا قراردادی گفته میشود. مثلاً باید خانهای بسازد، حال میخواهد در یک ساعت یا پنج ساعت یا یک ماه بسازد. او آزاد است. در واقع ساختن خانه از او خواسته میشود. یعنی نوع کار مشخص میشود، اما اینکه چقدر وقت میگیرد، مشخص نیست. این نوع دوم کار است.
نوع سوم: مشخص کردن تعداد ساعات و کار با هم است. مانند کارگران عادی که کارمند یا کارگر خوانده میشوند. مانند کارگر کارخانه، رفتگر، سرایدار، منشی، حسابدار، صندوقدار وغیر اینها؛ ساعت معین برای کار مشخص.
همه این انواع سهگانه کارگر گاهی برای دیگری است، مثلاً کسی تعداد ساعات یا کار یا هر دو را با هم میگیرد، یا اینکه برای شرکتی که خودم و دیگری مالک آن هستیم کار میکنیم و گاهی هم کار برای خودم است. چه بسا این بحثها خیلی روشن است، اما برای توضیحی ضرورت دارد که گفته شود. زیرا ما به بحثی خواهیم پرداخت که گمان میکنم لازم است درباره آن بیندیشیم.
آدمی گاهی برای خودش کار میکند؛ من مغازهای یا ماشین کوچکی دارم و خودم پیراهن یا جوراب و یا ژاکت میبافم و میفروشم. من برای خودم میفروشم یا ساعاتی کار میکنم. و گاهی برای شرکتی کار میکنم. مثلاً کسی به من سرمایه میدهد و من کار میکنم و بخشی از سود مال من است. این نوع کار را مضاربه میگویند، و من آن را بدیل مناسبی در اسلام برای ربا میدانم. در آینده درباره آن بیشتر سخن خواهیم گفت. بنابراین کارگر گاهی برای خود، گاهی برای شرکت و گاهی هم برای دیگری استخدام میشود. اگر برای دیگری کار کرد، گاهی دستمزدش را میگیرد و گاهی هم چیزی میآموزد، که به او کارآموز و یا شاگرد میگوییم.
در گذشته نظام کار در شرق بر اساس نظام استاد- شاگردی یا کارآموزی بود، و نه بر اساس نظام کار. از همین رو مشکل کار و کارگر در شرق مطرح نشد، بلکه اساساً مشکل کار و کارگر از غرب سرمایهداری به شرق منتقل شد. در شرق دیندار که یک روز هم در آن سرمایهداری مطلق حاکم نبود، کارگر نداشتیم بلکه کارآموز داشتیم.
کارآموز کیست؟ در این باره به تفصیل سخن خواهیم گفت، اما به طور اجمال به کسی گفته میشود که پیش آرایشگر یا کسی دیگر کار میکند و آرایشگری هم میآموزد. کار او گاهی۵ لیره، ارزش دارد، اما یک لیره میگیرد و چیزی میآموزد. به این شخص کارآموز میگوییم. ما در اینجا به این مسائل میپردازیم تا به مرحله دیگری از بحث برسیم. گاهی کارگر برای شرکت خود و دیگران کار میکند، و گاهی در برابر پول یا آموزش و یا هر دو با هم برای کسی کار میکند.
در اینجا به پایان این اصول رسیدیم. من در اینجا پرسشی مطرح میکنم و به بحث دیگری میپردازم. چرا شرکتها به ابر شرکتها بدل شدند، که به افزایش کارگر انجامید؟ چرا سرمایهداری طغیان کرد و مردم را به دو گروه کارفرما و کارگر تقسیم کرد؟ این سؤال مطرح است و پاسخ آن در همین بحثهاست. اگر با کارگران به حق رفتار میکردیم، سرمایهداری بزرگ شکل نمیگرفت. اختلاف طبقاتی میان مردم صورت نمیگرفت. باید در این باره به بحث بنشینیم. اما پیش از آنکه به این موضوع بپردازیم، موضوع صحبت ما و پس از شرح این اصول و اصطلاحات، درباره ویژگیهای کار در مکتبهای اجتماعی و از جمله آنها اسلام است، یعنی درباره سهم کار و سهم کارگر. وقتی کارگری در تولید مشارکت میکند سهمش و ارزش کارش چه اندازه است؟ چند عامل برای تولید وجود دارد: مدیریت، سرمایه، ابزار، کارگر. این عوامل با همکاری هم تولید میکنند، اما سهم و نقش کارگر چه اندازه است؟