چون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
در سفر آبان ماه سال گذشته به لبنان، یک شب میهمان منزل ملیحه خانم صدر بودم. همانجا بانو پروین خلیلی را هم دیدم، همسر امام موسی صدر. آن شب، وقتی پروین خانم آرام آرام وارد شد، با آن صورت سپید و صدای آرام، برای اولین بار فرشتهای را به چشم دیدم. میگویم فرشته چون در آن بانوی ظریف و سر به زیر، نمیتوانستی چیزی جز خوبی حس کنی. نگاهش که میکردی، مثل این بود که همین الان از آسمان پا به زمین گذاشته. آن قدر ظریف بود که میترسیدی اگر دستش را بگیری، آزرده شود.
در تمام ساعتهای آن شب با خودم کلنجار میرفتم که چنین بانویی چطور آن سالهای پرخطر و اضطراب و این سالهای انتظار را تاب آورده؟ مگر کسی فرشتهها را آزار میدهد که این بانو آزار دیده؟
در تمام ساعتهای آن شب من تصور میکردم وقتی امام بیاید و همسرش را رنجدیده ببیند، چقدر غم به دلش مینشیند؟
پروین خلیلی، زنی است که در تمام این سالها، در سکوت انتظار کشیده و همه خاطراتش را در سینه نگه داشته. او را باید از لابلای حرفهای فرزندانش شناخت. او سکوت کرده، اما همراه همسرش تا امروز آمده.
پروین خانم ما که همسرش برایش شعر میگوید،ام صدری لبنانی هاست که همه عادت کرده بودند از امام صدرشان بشنوند: با ام صدری هماهنگ کنید.ام صدری همانی است که وقتی همسر بعد از سفر دو ماههاش برمی گردد اما فرصت نمیکند پلههای ساختمان مجلس را تا خانهاش بالا بیاید و برای شرکت در برنامهای میرود، خودش را به برنامه میرساند تا از پشت سالن همسر را از دور ببیند.
ام صدری همانی است که وقتی همسر در مسجد اعتصاب غذا کرده و اطراف مسجد گلوله باران میشود، با نگرانی در بالکن ایستاده است و نظاره میکند.
ام صدری همانی است که وقتی همسرش، امام مردم لبنان، ربوده شد، فهمید وظیفهاش ماندن در لبنان است. فهمید این مردم به بودن خانواده امامشان نیاز دارند و ماند؛ در همه سالهای جنگ داخلی، در همه درگیریها، او ماند تا چراغ خانه امام موسی صدر لبنانیها روشن باشد و ببینند خانواده امام همراه و همدرد آنان هستند.
ام صدری همانی است که دخترش، ملیحه، همیشه آخرین دانش آموزی بود که به دلیل درگیری و جنگ مدرسه نمیرفت. چرا؟ تا مردم نترسند و نگران نشوند که خبرهای دیگری در راه است و آنان تنها ماندهاند.
به این بانوی سالخورده ریزنقش نگاه میکردم و سعی میکردم سالهای خیلی دور را تصور کنم. سالهایی که با جوان بلند قامتی ازدواج کرد و زندگیاش با هجرت پیوند خورد. تصور میکردم چطور خودش را با زندگی در لبنان تطبیق داده و شکایتی نکرده.
تصور میکردم چقدر دلتنگ شنیدن «پری خانم» گفتنهای همسر است؛ همسری که بودنش کم بود، اما عمیق بود. همسری که خوددار بود، اما در فضای مردانه لبنان برای او جایگاهی ساخته بود تا به مردم نشان بدهد باید برای دختران و مادران و همسرانشان احترام و شأنی قایل باشند.
تصور میکردم چطور تمام آن نبودنهای همسر، تمام تهدیدها، تمام خطرها، تمام انتظارها و چشم به راه بودنها را بدون شکایتی تحمل کرده تا همسرش به مردم خدمت کند. چطور آن سالهای وحشتناک و مرگبار جنگ را، تنها، همراه با دخترش تاب آورده.
به چشمانش که نگاه میکنی، به وضوح میبینی که دارد در همان روزهای دور زندگی میکند. آرامشش تکانت میدهد. میبینی که او منتظر است. منتظر بازگشت همسر تا برایش بگوید که در همه این سالها، بدون جنجال، بدون ادعا، بدون چشمداشت خانه امام موسی صدر را برای مردم لبنان گرم و روشن نگه داشته تا باور داشته باشند که او برمی گردد.
از آن شب نه فقط برای خودمان، که برای آرامش خاطر پروین خانم، برای شنیدن دوباره «پری خانمِ» امام موسی، دعا میکنم سید موسی صدر بیاید. آخر فرشتهها که نباید انتظار بکشند.....