مهدی کربلایی، پسر خادم مسجد امام حسین در تهران که مرحوم آیت الله سید رضا صدر پیش نماز آن بود در گفت و گو با گروه تاریخ شفاهی موسسه امام موسی صدر خاطراتی را از آیت الله صدر بازگو کرده است. بخشی از این خاطرات را در ادامه می خوانید.
16 سال پیش نماز مسجد امام حسین بود
پدرم خادم مسجد امام حسین بود. در آن زمان زمینهای منطقه میدان امام حسین متعلق به سادات اخوی بود و پدر من نزد ایشان کار میکرد. وقتی بنای مسجد امام حسین ساخته شد، پیشنمازی از قم برای مسجد فرستادند که مسائل دینی را خوب بداند و مردم را ارشاد کند. در آن زمان آقای صدر را برای این کار فرستادند.
هر کسی که چهره آقا را میدید، واقعاً شیفته او میشد. چهره مهربان و زیبایی داشت. آن موقع من هفت، هشتساله بودم و در مسجد تکبیرگو بودم. چهره ایشان را که میدیدم، بشاش میشدم و نیروی عجیبی میگرفتم. چهره زیبایی داشت. آقای صدر حدود 16 سال پیشنماز اینجا بود، یعنی از سال 1340 تا دو سال قبل از انقلاب. سال 1354 یا 1355 از اینجا رفت. دلیل رفتنش هم این بود که اجازه نمیدادند کارهایی را که به عهدهاش گذاشته بودند، از جمله ساخت مدرسه دینی انجام شود. طبق وقفنامه سادات اخوی قرار بود در آن مکان حوزه علمیه ساخته شود و در زمان شاه اجازه این کار صادر نشد.
تکبیر گفتن در مسجد و دیر رسیدن به مدرسه
با اینکه در آن زمان سن زیادی نداشتم، از ایشان خاطرات زیادی دارم. آقای صدر بسیار مهربان بود و هرکس را به طریقه مسلک خودش به دین اسلام دعوت میکرد. من شیفت ظهر به مدرسه میرفتم. در محلهای که درس میخواندم، باید تا ظهر صبر میکردم و بعد از اینکه تکبیر دو نماز را میگفتم، به مدرسه میرفتم. وقتی به مدرسه میرسیدم، بچهها داخل کلاس بودند و تقریباً هر روز از ناظم مدرسه کتک میخوردم. چند وقتی به همین منوال گذشت و ناراحت بودم. از طرفی، دلم نمیخواست تنبیه شوم و از طرف دیگر، نمیخواستم پدرم ناراحت شود، چون تکبیرگو در مسجد نبود. بالأخره، یک روز با گریه ماجرا را گفتم. آقای صدر به پدرم گفت: ایشان را اجبار نکن. اگر دلش خواست میماند و تکبیر میگوید و اگر نخواست، اجباری نیست.
توصیه های آقای صدر درباره خرید کردن
خاطره دیگری که دارم این است که پیرمردی به نام امام علی در خانه آقای صدر بود. پیرمردی خیلی زیبا و خوشرو بود. ایشان خرید و کارهای منزل آقای صدر را انجام میداد. این بنده خدا که از دنیا رفت، من این کار را قبول کردم. میوهای، گوشتی، نانی و ... میخریدم. آقا به من میگفت که رعایت همهچیز را بکن. رعایت خرید و رعایت مشتری و رعایت فروشنده و .... یه وقت نگویی که برای فلان کس است و چانه نزن، چون همه او را میشناختند. من هم برای اینکه اعمال نفوذی نشود، نمیگفتم که این خریدها برای آقای صدر است. ایشان تأکید میکرد که در هیججا و مکانی مثل خرید و غیره از نام من استفاده نکن. حدوداً هفت هشت سالی من برای منزلشان خرید میکردم، تا انقلاب شد. بعد از انقلاب هم دفترچه بسیج آمد. اما ایشان راضی نبود که عکس بدهد و برایشان دفترچه بسیج تهیه کنیم. در آن سالها همهچیز کوپنی بود و باید همهچیز را با دفترچه بسیج میگرفتیم، مثل گوشت و نفت و .... مسئله مهم در آن زمان تهیه نفت بود. منزل ایشان هم یک کوچه بالاتر از مسجد بود و قدیمی و بزرگ بود و به راحتی گرم نمیشد.
بهناچار یکی از عکسهای دستهجمعی را که در مسجد گرفته بودیم، قیچی کردم و عکس آقا را درآوردم و برایش دفترچه بسیج درست کردم. دفترچه را تحویل خانم آقای صدر دادم. ایشان هم گفتند: لازم نیست که خانه ما باشد، دست خود شما باشد که اگه یک وقت چیزی خواستید، بگیرید. این شد که این دفترچه تا همین الان پیش من ماند.
دیر رسیدن ما برای خطبه عقد و سفارش آقای صدر بر خوش قولی
آقای صدر به خوشقولی بسیار اهمیت میداد. اگر کسی دیر میرسید، ناراحت میشد و میگفت: بدقولی نکن و باید سر وقت اینجا باشی.
روز عقد خودم ما یک ربعی دیر رسیدیم. همراه ما پدر و مادرم و خانواده همسرم بودند. خطبه عقد را سریع جاری کردند و گفتند: شما یک ربع من را قال گذاشتید. به پدرم گفت: سعی کنید وقتی که قول میدهید، سر موقع در محل حاضر باشید. خلاصه، خطبه را خواندند و خانمم بله را گفت. آقا به پدرم گفت: آقاعبدالله شما زیر لفظی به حاج خانم ندادید. پدرم را مجبور کرد همان موقع به خانم من زیر لفظی بدهد. همهچیز را طبق مقررات انجام میداد و اگر کسی وظیفهاش را انجام نمیداد، به او یادآوری میکرد.
پدر من خادم مسجد بود و آقا خیلی گل دوست داشت. همیشه حیاط مسجد را گلکاری میکرد. پدرم گلهای یاس سفید به عمل میآورد. به منزل حاج آقا میرفت و گلکاری و درختهایش را هرس میکرد. یک روز پدرم مشتی گل یاس چیده بود و جلوی در مسجد ایستاده بود. وقتی آقا رسید، پدرم گفت: آقا این گل ها را بو کنید. گفت: نه، الان من بیرون از مسجد هستم و چون این گل یاسها برای داخل مسجد است، بگذار در داخل مسجد بو کنم تا یک وقت دِینی به گردنم نماند.
برای هیچ کس پارتی بازی نمی کرد
همیشه میگفت با کسانی که توقع پارتیبازی از من دارند، قرار نگذارید. من برای کسی سفارشی نمیکنم. در آن زمان خواهرزاده ایشان شهردار بود. اهالی محل استشهادی تهیه کرده بودند و به آقا گفتند که شما این را امضا کن تا خواهرزاده شما دستور بدهد که کوچه را آسفالت کنند. ایشان گفت: نه آقا، اگر وظیفه ایشان است و باید این کار را انجام دهد، احتیاج نیست که من سفارش بکنم. اگر من اعمال نفوذ بکنم، این یک نوع پارتیبازی میشود. شاید حق دیگران پایمال شود.
توصیه برای زیبا کردن حیاط مسجد
اگر فواره حوض مسجد روشن نبود، آقای صدر میگفت: آقاعبدالله چرا فوارهها را روشن نکردی. شاید بچهای از این فواره خوشش بیاید و داخل مسجد شود. میگفت: تو این حوض ماهی قرمز بنداز و آبش را تمییز کن. شاید بچهای برای تماشای ماهی بیاید. اگر مردم در مسجد بنشینند یا در مسجد بخوابند، بهتر از این است که در مغازههای شرابفروشی باشند.
به دلیل اینکه نگذاشتند حوزه علمیه تاسیس کند از تهران رفت
آقای صدر وظیفه خودش میدانست که به هر طریقی که میتواند، مردم را راهنمایی کند. چون به ایشان اجازه ندادند که حوزه علمیه تأسیس کند، به قم رفت. ایشان میگفت: اگر چند طلبه را درس بدهم که بعد از ما و یا بهتر از ما مردم را راهنمایی کنند، بهتر است. ایشان میگفت: نمیتوانم فقط پیش نماز مسجد باشم و یا در خانه باشم. من برای کار دیگری به دینا آمدهام. من باید برای توسعه و گسترش مسلمانی و تشیع تلاش کنم.