مشخصات کتاب:
مؤلف: حبیبه جعفریان
با همکاری انتشارات سپیده باوران
چاپ اول: بهار ۱۳۹۳
چاپ دوم: پاییز ۱۳۹۳
چاپ سوم: پاییز ۱۳۹۴
بها: ۷۰۰۰۰ ریال
تعداد صفحه: ۱۷۶
تیراژ چاپ سوم: ۱۱۰۰ نسخه
درباره کتاب:
هفت روایت خصوصی مجموعه گفتوگویی است با نزدیکان امام موسی صدر که حبیبه جعفریان آن را روایت کرده است.
این کتاب شامل نه بخش است: مقدمه، روایت بعد: ملیحه (کوچکترین فرزند امام)، روایت۱: پری خانم (همسر امام)، روایت ۲: صدری (صدرالدین صدر، فرزند ارشد امام)، روایت ۳: حورا (دختر ارشد امام)، روایت ۴: علی صدر (برادر امام)، روایت ۵: خواهرها (طاهره، فاطمه، ربابه و زهرا صدر)، روایت ۶: خواهر هشتم (فاطمه صدرعاملی، خواهرزاده امام)، روایت ۷: ام غیاث (دوست خانوادگی)
در مقدمۀ کتاب بخشهایی از گفتوگوی نویسنده با آیتالله موسوی اردبیلی آمده است. این کتاب به طور مشترک با انتشارات سپیده باوران منتشر شده است.
مقدمه
«... آدمی چون آقا موسی را خدا گاهی علاقهاش میکشد خلق کند: آدمی که هم خوب میفهمد، هم خوب بیان میکند، هم منطق قوی دارد. بیان او سحر داشت. آدمها را آرام میکرد. حتی دشمنهایش هم تأثیر میگرفتند. قیافهاش خوب بود. اندامش خوب بود. همهاش جاذبه بود. دافعه به نظر من هیچ رقمی نداشت. تنها چیزی که بود آزاد بودنش بود، اگر بشود این را به حساب دافعه گذاشت. این دافعه را آقای بهشتی هم داشت. بعضیها ممکن است افکار عمومی را رعایت کنند، ولی او آزاد فکر میکرد. آزاد عمل میکرد. ضربهاش را هم میخورد. تهمتهایی بهش میزدند... در همۀ دورههای زندگیاش همینطور بود، نه اینکه وقتی لبنان رفت، اینطور بشود. همیشه فکرهای نو داشت و دنبالشان میکرد. عکسی از او نشان داده بودند به آیتالله خویی که «ببین این شاگرد نورچشمیات با زنهای بیحجاب نشست و برخاست دارد.» حالا آنجا لبنان بود و آن هم یک سخنرانی بود برای دانشجوها و جوانها. دربارۀ مذهب بود اصلاً، در راه مذهب. ولی آدمها بعضی وقتها جلوتر از دماغشان را نمیتوانند ببینند. همه را با میزان خودشان میسنجند. آقا موسی بابت اینها هزینه داد. چه وقتی ایران بود، چه بعدها در لبنان؛ بابت اینکه جلوتر از زمانه بود و بابت اینکه آزاد بود. بیباکی میکرد در مواجهه با افکار عامه. آدمی بود که حرفِ نو زیاد داشت و هر حرفِ نویی بحرانی با خودش دارد. چون معنی حرف نو این است که دیگران قبلاً آن را نگفتهاند. افکار عمومی آماده نیست برای آن. برای همین کارها و روشهای آقا موسی جلب توجه میکرد. مثلاً دانشگاه رفتنش. در قمِ سالهای ۳۰ که با چیزهایی مثل گوجهفرنگی، چتر، قاشق یا رادیو با کراهت برخورد میشد، به حساب اینکه از فرنگ آمده، دانشگاه رفتن روحانی خوشایند نبود. نفس این عمل در قم تهمت میآورد. میگفتند: این فرد تجدد طلب است، روشنفکر است، خلاصه مخالفت با روحانیت دارد. ولی آقا موسی این کار را کرد. رفت دانشگاه و اقتصاد خواند. خیلیها کلمۀ اقتصاد را هم نشنیده بودند هنوز. مثلاً آن زمان زبان فرانسه میخواند. زبان خواندن برای طلبه ضد ارزش بود. خیلی موارد دیگر هست. مثلاً از امتیازات آقا موسی یکی هم این بود که خیلی خوشبرخورد بود. با غیر طلبه همانطور برخورد میکرد که با طلبه. در حالی که آن زمان بسیاری از روحانیها اصلاً غیرروحانی را قبول نداشتند. تنها معممین را جزو علما میدانستند. استاد دانشگاه را تحویل نمیگرفتند. در همان زمان تعداد رفقای غیر طلبۀ آقا موسی بیش از رفقای طلبهاش بود. با دانشجوها، استادهای دانشگاه، شاعرها و نویسندهها بسیار رفیق بود. غیر از او هرکس بود و این کارها را میکرد، متهم میشد. لعن و طعن میشد. با آقا موسی جرئت نداشتند این کار را بکنند. هم به سبب سابقۀ خانوادگیاش و هم به سبب شخصیت خودش که طوری بود که آدمها به راحتی به خودشان اجازه نمیدادند او را زیر سؤال ببرند. همه میشناختندش. خوب میفهمید. خیلی سفر میرفت. لبنانیهایی که در خارج بودند، اصلاً او را میپرستیدند. آدمها فرق میکنند. بعضیها پرجذبه هستند. بعضیها دافعهشان قوی است. آدم یک جلسه با او صحبت میکرد، دلش نمیآمد ادامه ندهد و قرار دومی نگذارد. نرمش داشت مرحوم پدرش هم این را داشت. آقا موسی قدرت را یک کمال میدانست. میگفت «باید با آن درست رفتار کرد. میشود قدرت را رام کرد.» آدم قویای بود. منصف بود.
اگر کسی چیزی دربارۀ آقا موسی میگوید - به خصوص که منفی دربارهاش میگویند، تهمت میزنند – بپرسید: «آیا دلیل داری؟» که ندارند. بیشترش از روی حسد است. میگویند با امام خمینی مشکل داشت، جاسوس بود، شاهی بود، ضد انقلاب بود، اگر ما ضدانقلابیم، اگر مطهری ضد انقلاب است، آقا موسی هم بود. قبول نکنید اینها را. دروغ است. میگویند نان اسم و رسم پدری و آقازادگیاش را میخورد. آدمهای ضعیف این کار را میکنند. میچسبند به دامن پدر و جد و اینها. آقا موسی ضعیف نبود. اگر خانوادهای با این سلسه مراتب هم نداشت – چون خانوادۀ او جداند جد عالماند و از این نظر یک نوع اشرافیت دارد این آدم – باز فرقی نمیکرد. او جوهر این را داشت که کارهای بزرگ بکند. اما تهمتهایی بهش زدند. به خود آقا موسی صدر هم گفتم. گفتم: «مردم دارند پشت سر شما حرفهایی میزنند. فکر میکنم شما را نگذارند. همه بالاخره راضی نیستند از این رشدی که شما میکنید. از روشی که دارید. حالا از چه راهی به شما حمله کنند، نمیدانم.» گفت: «آدم باید به خدا توکل کند و کارهایش را بکند. اگر قرار به ترسیدن و احتیاط از مخالفتها باشد که همه باید بنشینیم توی خانه، در را روی خودمان ببندیم.» ما یک دسته طلبه بودیم در قم. فکر همدیگر را میپسندیدیم و با هم رفیق بودیم. دوست بودیم، هممباحثه بودیم. دردمان یکی بود. هرکس هر راهی برای مشکلش به نظرش میآمد، پیشنهاد میکرد. منتها جدا شدیم آخر. آقای مطهری رفت تهران. آقای بهشتی رفت آلمان. من رفتم اردبیل. ایشان رفت لبنان... و آخر این کار را باو کردند... همه را این طور چشم به راه گذاشتند.»
ـــــــــــــــــــ
اولین بار پاییز ۱۳۷۸ از من خواستند این کار را بکنم. اینکه با یک گروه مستندساز بروم لبنان. تعدادی مصاحبه بگیرم. با نزدیکان آقای سید موسی صدر. دخترش، همسرش، پسرش و خواهرش و اگر لازم بود، تعدادی از آنهایی را که قبلاً باهاشان مصاحبه شده بود، دوباره ببینم.
کسانی مثل حافظ اسد، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، نخستوزیر لبنان و اسقفی که الان اسمش خاطرم نیست. قرار بود یک ماه بمانم و بعد دوتا کار بکنم. زندگینامهای دربارۀ امام موسی صدر بنویسم و گفتار متنی برای مستندی که داشتند دربارۀ او میساختند. پیشنهادی بود که نمیتوانستی رد کنی. در واقع، نمیتوانستی حتی فکرش را بکنی چه برسد به اینکه بخواهی ردش کنی، از بس غریب، دور از استرس و ماجراجویانه بود. من دقیقاً ۲۵ سالم بود، یک کتاب ۶۰، ۷۰ صفحهای نوشته بودم و براساس خاطرات خانمِ دکتر چمران که هنوز توزیع هم نشده بود و در یک روزنامه یک صفحۀ هفتگی داشتم. یادم هست فردای همان روزی که از من خواستند این کار را انجام بدهم، متن مصاحبههایی را که در دور قبل با آدمهای مختلفی که آقای صدر را میشناختند، انجام شده بود، آوردند و گذاشتند روی میزم. بیاغراق و واقعاً صدها صفحه بود. یک دیوار کوچک جلوم درست شده بود.
آن شب از میدان فردوسی تا خود مهرشهر کرج – که خانۀ پدریام بود – و میشد ۴۰ کیلومتر و هرروز آن را میرفتم و میآمدم – به هیچ چیز دیگری نتوانستم فکر کنم، حتی چند ثانیه. فقط یک جمله توی مغزم دور میزد: «بروم لبنان؟» این تنها نقطهای بودکه در آن تردیدی نداشتم. یقین داشتم که میخواهم بروم لبنان و با این آدمها حرف بزنم. ولی بقیهاش چی؟ امام موسی صدر تا آن موقع برای من چشمهایی رنگی، قدی بلند و عمامهای مشکی در عکسی دستهجمعی بود که حتی یادم نمیآمد کجا و کی دیدهام. کسی که در ذهن من گاهی همان محمدباقر صدر بود که توی عراق با خواهرش بنتالهدی صدر شهید شده بود. مدرسۀ روبهروی مدرسهای که در مشهد شاگردش بودم، اسمش بود: دبیرستان دخترانۀ بنتالهدی صدر. و من همیشه فکر میکردم من چرا توی این مدرسهام و آنجا نیستم. از آن اسم خیلی خوشم میآمد. همیشه فکر میکردم با آنها درسهای دیگری میخوانند و معلمهای دیگری دارند که با مال ما خیلی فرق میکنند. حالا قرار بود دربارۀ امام موسی صدر کتاب بنویسم. آیا میتوانستم؟ اسمش میترساندم و آن دیوارِ متنها، آدمها و مصاحبهها که روی میزم جاگیر شده بود. دلم میخواست یک نفر با قطیت بهم بگوید: «میتوانی!» یا «نمیتوانی!»؛ «برو» یا «نرو» را خودم میدانستم. میدانستم که باید بروم. شب بعد از شام به مادرم و بابا گفتم اینطور شده و چنین کاری بهم پیشنهاد شده و باید یک ماه بروم لبنان. نگرانی دوید توی صورت مادرم، اما نگفت نرو. مادرم شیرزنی است برای خودش. پدرم پرسید: «باید بروی لبنان؟» گفتم: «آره بابا، برم؟» گفت: «برو دخترم. برای این سید اگر باشد برو!»
پاییز ۱۳۷۸ در نهایت، به دلایلی که نمیتوانم بگویم چی بودند؛ کار نوشتن کتابی دربارۀ امام موسی صدر و رفتن به لبنان را قبول نکردم و یادم هست روزی که جواب «نه» دادم به حد مرگ غمگین بودم و با این حال ته دلم احساس میکردم، سبک شدهام. احساس میکردم این کار، ترسناک و سنگین است. بار سنگینی است که الان دیگر خیالم راحت است که روی دوش کس دیگری خواهد بود. ولی اینطور نبود. هیچوقت آنطوری که ما فکر میکنیم، نیست.
شبی از شبهای بهمنماه ۱۳۸۵ بود، اول شب که توی فرودگاه بیروت پیاده شدم. همانطور که چمدانم را روی سرامیکهای برقافتادۀ فرودگاه دنبال خودم میکشیدم، در مسیر آن نوارهای زرد که آدمها پشتشان سر راه پروازهای ورودی با چشمهای منتظر، شاد یا نگران، بین صورتها دنبال مسافرشان چشم میچرخانند، روی مقوایی مستطیل شکل اسم خودم را دیدم با حروف بزرگ لاتین: MIS. jafarian مقوا دست مردی چهل و چند ساله بود که وقتی من به طرفش رفتم با مهربانی لبخند زد. اسمش ابوحسین بود و شبیه ژان رنو بود. مرا برد کافۀ داخل فرودگاه. یکی از راویهای کلیدیِ داستان که قرار بود درگیرش شوم، آنجا نشسته بود: صدرالدین صدر، فرزند ارشد آقای صدر. پالتو مشکی داشت. موهای خاکستری و نگاهی که از ادب و محبت پر بود. حتی اگر مثل من تنها تصویری که تا آن موقع از امام موسی صدر داشتید روحانی بلندقدِ خوشقیافۀ کاریزماتیکی بود که در عکس تدفین دکتر شریعتی در زینبیۀ دمشق دیده بودید، باز وقتی چشمتان به این غریبۀ خوشلباسِ موقر میافتاد، تکان میخوردید و فکر میکردید من این مرد را قبلاً کجا دیدهام؟ چقدر قیافهاش برایم آشناست! آقای صدر دربارۀ برنامۀ سفرم و آدمهایی که قرار است ببینمشان و با آنها حرف بزنم و اینکه چقدر کجا خواهم ماند، توضیحاتی داد و بعد هم بدرقهام کرد تا دم ماشینی که قرار بود مرا از فرودگاه مستقیم ببرد صور، در جنوب لبنان. ماشین در باران و تاریکی به راه افتاد و من همانطور که گوشم به عربیای بود که از رادیو میشنیدم و چندان از آن چیزی نمیفهمیدم، دلم هزار راه میرفت و ذهنم هم. آن بارِ سنگین را برداشته بودم و برگشتی هم نداشت.
در آن سفر و سفری که شش ماه بعدش رفتم، توانستم با رباب صدر، ابورائد شرفالدین (همسر رباب صدر)، صدرالدین صدر، ملیحه صدر، پروین خلیلی (همسر امام موسی صدر) وام غیاث گفتوگو کنم. گفتوگوهایی که پایه و مبنای روایتهای این کتاب شدند. با بعضیها یک جلسه نشستم، با بعضیها دوتا، با بعضیها بیشتر. شبها ذهنم مثل ساعت کار میکرد و روزها هم. خواب نداشتم. آرام نداشتم. قرار نداشتم و با هرکدام از راویهایم که حرف میزدم، ریتم این ساعت و ضربان این بیقراری تندتر میشد. روزهایی عجیب بود: خیلی سرشار، خیلی سخت، خیلی غمگین، خیلی پرشور، پر از درگیری و یقهگیری، با خودم، با قصهام، با سوژهام و ذهنم که از این درگیریها سرریز میشد، پناه میبردم به موسیقی. به موسیقی و مدیترانه که صرفِ نگاه کردن به آن میتوانست به التهابِ آدم، سکون و تسلیم ببخشد. یادم هست در سفر اول، وقتی داشتم برمیگشتم، از همان لحظهای که در بیروت توی هواپیما نشستم، از همان لحظهای که کمربندم را بستم و سرمرا تکیه دادم به پشتی صندلیام که باید به حالت عمودی برش میگرداندم، اشکهایم آمد: پشت سر هم، یکریز و ساکت. مدت طولانیای گریه میکردم و نمیدانستم چرا. نمیتوانستم به هیچکس کلمهای توضیح بدهم، حتی به مهمانداری که صورت نگران و مهربانی داشت و میخواست بداند آیا مشکلی دارم؟ آیا میتواند کمکم کند؟ احساس میکردم چیزی که به خاطرش غمگینم خیلی کلیتر، فراتر، انسانیتر، ناگفتنیتر و عمیقتر از آن است که بشود دربارهاش حرف زد. دقیقاً تا چند لحظه قبل از آمدن به فرودگاه، خانۀ امصدری (خانم خلیلی) بودم. ملیحه هم بود آقا صدری هم بود و دخترش صبا و پسرش مصطفی و بچههای ملیحه. و من هم غریبهای بودم که آنها با بزرگواری در آن فضای امنِ موقر، میان خودشان جایم داده بودند. یادم هست تا آخرین لحظات قبل از راه افتادن به سمت فرودگاه، واقعاً تا آخرین لحظات چون نزدیک بود از پرواز جا بمانم، من سؤالهایی میکردم، حتی دیگر نه برای مصاحبه، برای دل خودم که آشفته و پر از چون و چرا بود. و آنها با جملههایی کوتاه و بلند که ممکن بود به هرکدام، دیگری چیزی اضافه کند یا تصحیحاش کند، با چیزهایی که ناگهان یادشان میآمد و زخمهایی که غفلتاً سر باز میکرد، جوابم را میدادند. با صبوری تمام و با اعتمادِ بسیار. یادم هست صدرالدین صدر جملۀ محسن کمالیان را همانجا و آن روز گفت. اینکه «فکر میکنی پدرت زنده است؟ چرا اینجا نشستهای؟ چطور هرروز میروی سرکار و برمیگردی؟ چطور به خیابان نمیروی و فریاد نمیزنی؟» یادم هست این جملهها را طوری میگفت که انگار دارد با خودش حرف میزند نه با من، نه با ما. در نگاهش اراده بود، اما حسرت هم بود و یادم هست من مدام میپرسیدم: چرا؟ به چه امیدی؟ چطور؟ نگفتید نرو؟ کن نمیآورد؟ خسته نمیشد؟ مگر میشود؟ ترجیعبند سؤالهایم بود آن روزها. من با موضع انکار که نه، اما با شک رفتم سراغ سوژۀ بزرگوارم. خودم را وادار به تردید، و اصرار بر اما و اگر میکردم. میگویم «وادار»، چون دوستش داشتم. قهرمان قصهام را دوست داشتم. نمیشد او را دوست نداشته باشی. با او کلنجار داشتم، اما دوستش داشتم. میفهمیدم و میدانستم جهان به کسانی مثل او احتیاج دارد. میفهمیدم جهان با وجود آدمهایی مثل او به جای بهتر و تحملشدنی تری برای زیستن بدل میشود. اما سعی میکردم کلنجارم به علاقهام غلبه کند. خودم را به نفهمیدن، به لجاجت، به تردید، به چرا میزدم و سعی میکردم دیگران را هم، راویهای قصهام را که نزدیکترین آدمها به او بودند، هم وادارم که در نقطهای و زاویهای بنشینند که من نشسته بودم و بعد، از او بگویند. احساس میکردم راه دیگری ندارم. احساس میکردم به عنوان یک واسطه و یک ناظرِ سوم فقط این طوری ممکن است بتوانم به دیگران نشان بدهم که او واقعاً چهجور آدمی بوده است. نشان بدهم با اینکه معمولی بوده، چقدر غیرعادی و متفاوت بوده است که آدمها جرئت میکنند به او نزدیک شوند، با او سمپاتی داشته باشند و او را از خودشان بدانند.
حمید صدر پسر دوم آقای صدر برایم تعریف کرد که یکبار زمانی که او و خواهر و برادرهایش پاریس بودهاند و پدرشان به دیدنشان آمده، او (حمید) که ۱۶ یا ۱۷ سالش بوده، دل و رودۀ یک رادیو را بیرون ریخته بوده که درستش کند. عشق این کارها بوده و پدرش که سر میرسد با خنده میپرسد: داری چهکار میکنی؟ درستش میکنی یا خرابش میکنی؟ حمید میگفت: من همانطور که به رادیو ور میرفتم به بابا گفتم: «من این چیزهای کوچولو موچولو را دستکاری میکنم و خرابش میکنم. شما که کشورها را، دنیا را میزنید خراب میکنید چی؟» حمید صدر تعریف میکرد که پدرش از این جواب او کلی خندیده و آن را برای دوتا مهمانش که آیتالله صدرعاملی و طباطبایی، شوهر خواهرهایش بودهاند هم تعریف کرده. هربار که چنین چیزهایی از راویهایم میشنیدم، گوشهایم تیز میشد و شاخکهایم به کار میافتاد. با خودم میگفتم من همینها را میخواهم. صحنهها و کلامها و طنینها و طیفهایی میخواهم که گوشت و پوست و خون با خودش بیاورد. چیزهایی که بشود با آنها یک آدم ساخت. آدمی که مثل ما زندگی نمیکند، مثل ما نمیبیند، مثل ما تصمیم نمیگیرد و مثل ما رفتار نمیکند، ولی مثل ما رنج میکشد و آسیب میبیند، دلتنگ میشود، تنها میشود، احساساتی میشود، دوست میدارد، ذوق میکند و خسته میشود. میدانستم کار من این است: بیرون کشیدن سید موسی صدر، کسی که میشود به او نزدیک شد، با او گپ زد، با او بحث و مخالفت کرد، به او متلک گفت آنطور که حمید پسرش گفته بود، از او رنجید یا طلبکار بود. با او بلند خندید و به موسیقیای که در میدانهای زیبای وین فراز و فرود میگیرد، گوش داد، کسی که بهتر و کاملتر و بزرگتر از آنی است که بشود با او مخالفت کرد. کسی که نمیشود به او نزدیک شد از فرط متفاوت بودن با ما، بهتر بودن از ما.
در مواجهه با هرکدام از راویهایم، همۀ سعیام را کردم که همین آدم عادی درون قهرمانم را از لابهلای صحبتهایی که از زیر زبان آنها بیرون کشیدهام، به صحنه بیاورم و فقط خدا میداند که چه سخت بود این و کاری بود نزدیک به محال.
اول که کار را شروع کردم، فکر میکردم فقط با خود سوژه این کلنجار را دارم. کلنجاری که مای بدبینِ مقیمِ عصر مدرن با خیلی خوب بودنِ هرچیزی داریم. ولی با هرکدام از صدرها که صحبت کردم، بساط همین بود. خانوادۀ صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این سوءتفاهم میکنند که نوع بشر فرشته است یا بوده است یا میتواند باشد. رفتار آنها آن تکۀ واقعبین ذهن آدم را - که همان تکۀ بدبیناش است – به چالش میکشد و دربارۀ حجم نفوذ شر در جهان پیرامونش به شک میاندازد. کسانی که من برای نوشتن این زندگینامه با آنها ساعتها حرف زدم وبنا به ضرورت و بعدتر بنا به ضرورت و محبت، هردو، با آن همنشینی کردم و اگر اعتماد، صبوری و سعۀ صدر آنها نود، این کار انجام نمیشد و اگر میشد به سرانجام نمیرسید. دلم میخواهد اسم همهشان را اینجا بیاورم و بگویم که ممنون و مدیون آنها هستم: رباب صدر (شرفالدین)، طاهره صدر (صدرعاملی)، زهرا صدر (فیروزان)، فاطمه صدر، منصوره صدر (صادقی)، علی صدر، ابورائد شرفالدین، کاظم صدر، مهدی فیروزان، حجتالإسلام صادقی، صادق طباطبایی، فاطمه صدرعاملی (طباطبایی)، پروین خلیلی (صدر)، حورا صدر، ملیحه صدر، حمید صدر و صدرالدین صدر که از نظر من واقعیترین و خاکستریترین شخصیت خانواده بود، چون در مصاحبه بدقلق بود، چون مجبورم کرد ۲۴ ساعت قبل از مصاحبه سؤالها را تحویلش بدهم، چون ذهن دو دوتا چهارتای دقیق سرسختی داشت، چون در گفتن حس واقعیاش خوددار بود وچون تنها فرد این خانواده بود که مرا میترساند. اما این کاراکتر بدقلق خوددار متنی را که در آن درباب خصوصیترین حسهای او دربارۀ پدرش قلمفرسایی شده، تحمل کرد و با بزرگواری اجازه داد دیگران او را ببینند، با بزرگواری و شجاعت. صفاتی که همۀ کسانی که روایتشان را به من سپردند، از آن بهره داشتند و این شانس را به همۀ ما که امام موسی صدر را دوست داریم یا تحسینش میکنیم و حتی آنهایی که دوستش ندارند یا تحسینش نمیکنند، دادند که او را زاویۀ دیگری هم ببینیم.