متن زیر، متن کامل گفتوگوی خانم ملیحه صدر، فرزند امام موسی صدر با برنامه تلویزیونی پارک ملت است که در چند بخش منتشر خواهد شد.
شهیدیفر: شب شما بخیر باشد ملت ایران. اینکه یک ایرانی جهان را سیر کند چیزی تازهایی نیست، در تاریخ ایران، ایرانیانی بودهاند که جهان را سیر کردهاند. اما در دویست، سیصد سال گذشته کمتر ایرانیانی بودهاند که جهان را فتح کرده باشند. امشب در مورد مردی صحبت میکنیم که به سادگی و بدون لشکرکشی، در همین سالهای نزدیک ما؛ یک ایرانی، یک ایرانی تمام قد، یک مسلمان تمام قد، جهان را فتح کرده بود. اینها هیچ اغراق نیست.
حالا از اولین مهمان برنامه امشب دعوت میکنیم تشریف بیاورند تا بلافاصله گفتوگوی با ایشان را آغاز کنیم. سرکار خانم صدر، سلام علیکم، بفرمایید. خیلی خوش آمدید. حال شما خوب است؟
ملیحه صدر: خیلی ممنون.
شهیدیفر: انشاءالله که سلامت باشید. به ایران خیلی خوش آمدید. و به پارک ملت. شما هر چند وقت یکبار میآیید به ایران؟
ملیحه صدر: بسم الله الرحمن الرحیم. من معمولا تابستانها میآیم.
شهیدیفر: هر سال؟
ملیحه صدر: سعی میکنم که یک ماه تابستان را در ایران باشم که بچهها با خانواده باشند.
شهیدیفر: بچههای شما؟
ملیحه صدر: بله.
شهیدیفر: چند تا بچه دارید؟
ملیحه صدر: من یک دختر دارم، چهارده ساله است و اسمش رباب است و همین امروز هم چهارده سالش شد.
شهیدیفر: خوب انشاء الله که مبارک باشد.
ملیحه صدر: و یک پسر دارم که اسمش موسی است و دوازده سالش است و الآن هم دارند تماشا میکنند.
شهیدیفر: اسمش موسی است؟ و چرا موسی؟
ملیحه صدر: بله. هم رباب و هم موسی [نامهای امام موسی صدر و خواهر بزرگوارشان سرکار خانم ربابه صدر]، اولا یک شانسی داشتم که خواهر و برادرهایم این اسمها را برای بچههایشان نگذاشتند، من توانستم این دو اسم را داشته باشم، هم از خانواده عمه، یعنی رباب خانم و هم از خانواده خودمان. انشاءالله که یک درصدی از این اسم را در شخصیتشان داشته باشند.
شهیدیفر: انشاءالله. همگی اسم امام موسی صدر را را شنیدهایم. سرکار خانم ملیحه صدر، دختر امام موسی است. شما دختر کوچکتر امام موسی هستید، درست است؟
ملیحه صدر: بله. درست است.
شهیدیفر: شما چهار نفر هستید؟ بچههای امام موسی صدر؟
ملیحه صدر. درست است. چهار نفر هستیم. دو برادر و دو خواهر.
شهیدیفر: همه که لبنان زندگی نمیکنید؟
ملیحه صدر: نه، تا یک مدتی هر کداممان یک ور بودیم، الآن دو برادرم لبنان هستند. آقای صدرالدین صدر و آقای حمید صدر، و خواهرم همینجا در ایران زندگی میکنند.
شهیدیفر: ایشان هم که قبلا لبنان بودند، درست است یا اشتباه میگویم؟
ملیحه صدر: بیست و چند سال است که ایران هستند.
شهیدیفر: بیست و چندسال پیش، پس اشتباه میکنم. شما چند ساله بودید که پدرتان به لیبی رفتند و دیگر برنگشتند؟
ملیحه صدر: هفت سالم بود.
شهیدیفر: هفت سالتان بود. سال پنجاه و هفت ما. شهریور سال پنجاه و هفت درست میگویم؟ چه ماهی؟
ملیحه صدر: نهم شهریور. سی و یکم اوت، هفتاد و هشت. من میخواستم که اول یک چیزی خدمت شما بگویم. من خیلی خوشحال هستم که خدمت شما هستم و با بینندگان عزیز ایرانی فارسی صحبت میکنم.
شهیدیفر: این خیلی حس خوبی هست.
ملیحه صدر: خیلی. برای من خیلی شیرین است. زبان فارسی، زبان مادری من هست. با اینکه خیلی صحیح فارسی حرف نمیزنم.
شهیدیفر: خیلی خوب صحبت میکنید.
ملیحه صدر: خیلی هم پدر و مادر اصرار داشتند که فارسی زبان مادری ما باشد و هم من با اینکه همسرم لبنانی هستند، به بچههایم فارسی یاد دادم.
شهیدیفر: شما تهران یا که قم به دنیا که نیامدید؛ بیروت به دنیا آمدید؟
ملیحه صدر: من بیروت به دنیا آمدم. درسم را هم بیروت خواندم. فقط تابستانها ایران میآمدم.
شهیدیفر: پس خیلی خوب است، یعنی در واقع لهجه عربی هم در تلفظ شما معلوم نیست.
ملیحه صدر: یعنی میدانید، حتی اصرار از مادرم بود، مخصوصا چون پدر خیلی زود به سفر رفتند، حتی اگر ما عربی سوال میکردیم، ایشان فارسی جواب میدادند. تا اینکه الحمدالله فارسیمان خوب شد.
شهیدیفر: هفت سالگی، آدم باید خاطراتی از پدر یادش مانده باشد، نه؟
ملیحه صدر: ببنید ایشان با مشغلههایی که آن ایام در لبنان داشتند و درگیریهایی داخلی که در لبنان بود؛ ایشان همیشه میانجیگری میکردند و سعی میکردند که این جنگها را متوقف کنند و آن اعتصاب غذا که معروفترین اقدامشان هست، را انجام دادند. حملههای اسرائیل هم همیشه ما را آرام نمیگذاشت و سفر آخرشان هم به خاطر همین برنامهها بود، برای همین خیلی کم میشد که ایشان واقعا وقت داشته باشند، ولی وقتی که بودند خیلی سعی میکردند که...
شهیدیفر: یعنی شب دیر میآمدند؟
ملیحه صدر: شبها دیر میآمدند. اما سعی میکردند که آن موقعی که هستند، صمیمی باشند. من میدویدم و ایشان دنبالم میدویدند. با هم نماز میخواندیم. یک خاطره خیلی قشنگی که از ایشان دارم این است که همیشه وقتی که ایشان از مسافرت میآمدند، سعی میکردند که برادر بزرگترم بگویند که بیاید سراغشان و کسی نفهمد. ولی وقتی من با برادرم به فرودگاه میرفتیم، آخر کار همه مردم میفهمیدند و بالاخره شلوغ میشد.
شهیدیفر: دوستان عکسهای خانم ملیحه صدر را نشان بدهند. من عکسهایتان را دیدم اینها برای چند سالگیتان است؟ برای سه، چهار سالگی؟
ملیحه صدر: الآن این فرودگاه را شما ببنید. این فرودگاه است که قرار بود که کسی نفهمد که ایشان میآیند ولی بعد معلوم شد و فرودگاه شلوغ شد و همه به استقبال میرفتند.
شهیدیفر: این بیروت بود؟
ملیحه صدر: بله این بیروت بود.
شهیدیفر: این اتفاق برای چند سالگی شما است؟
ملیحه صدر: سه، چهار سالگی، البته هر بار که میرفتیم فرودگاه همین پیشامد را داشت.
شهیدیفر: یعنی هر بار که ایشان سفر میرفتند و برمیگشتند، که خیلی هم این اتفاق میافتاد؟
ملیحه صدر: بله. یعنی از مسؤولین تا مردم، به استقبال میرفتند.
شهیدیفر: این عکس چند سالگیتان است؟
ملیحه صدر: این عکس خیلی خاطره جالبی دارد. در سالن مجلس اعلای شیعیان، ایشان یک برنامهای داشتند که نخست وزیر هم بود. خانهمان طبقه سوم بود، آمدم پایین و مستقیم پیش خودشان رفتم، و من را بغل کردند و در آغوش خود نشاندند و به صحبت هم ادامه دادند. در این اثنی کفشم هم افتاد.
شهیدیفر: در همان جلسه را دارید میفرمایید؟ مهمانان و نخست وزیر لبنان آنجا هستند و شما وارد میشوید.
ملیحه صدر: در همان جلسه، همه نشستهاند و ایشان خم شدند و کفشم را دوباره به پایم کردند و روزنامهها عکس آن را اندختند.
شهیدیفر: خیلی جالب است. داشتیم میگفتیم که آن روزی که دیگر شما برای آخرین بار پدر را دیدید، امام موسی صدر را دیدید، چیزی یادتان میآید؟
ملیحه صدر: اتفاقا چون الآن دارید میگویید من یادم میآید. مادرم مریض بودند در بیمارستان و ایشان یک شب پیش مادرم در بیمارستان بودند و میخواستند به بیروت بروند و بعد از بیروت به طرف لیبی بروند، یعنی دولت لیبی دعوتشان کرده بود. چون میخواستند که سرهنگ قذافی را آنجا ببینند. این آخرین خاطره من بود.
شهیدیفر: ایشان همیشه با عبا و عمامه بیرون میرفتند؟
ملیحه صدر: بله.
شهیدیفر: یعنی هیچ وقت نبود که مثلا بدون عبا و عمامه بیرون بروند؟
ملیحه صدر: بیرون هیچ وقت. یعنی من یادم نیست.
شهیدیفر: رنگ عبای ایشان را یادتان هست؟ مثلا رنگهای متنوع استفاده میکردند؟
ملیحه صدر: عباشان و قبایشان، خاکستری، طوسی پررنگ، بعضی وقتها آبی پررنگ. خیلی لباس پوشیدنشان قشنگ بود.
شهیدیفر: چرا مقید بودند؟
ملیحه صدر: خیلی مقید بودند، بله. ایشان یک چیز مخصوصی بودند. یعنی حالا من دخترشان هستم نمیتوانم...
شهیدیفر: خب همین را بگویید، حالا بگذارید راجع به ویژگی دیگر ایشان حرف میزنیم. یعنی چیزی که برای من مهم است سرکار خانم صدر، شما به عنوان دخترشان این حسی که از پدر تا هفت سالگی گرفتید خاطره و حال و احوالی که از ایشان دارید، تصویری که از ایشان تا هفت سالگی دارید چیست؟
ملیحه صدر: ببینید ایشان، مثلا الآن حرف لباس شد؛ خیلی مقید بودند که شلوار به قبا بخورد. رنگها با همدیگر متناسب باشد. یقه مرتب باشد. عمامه مرتب پیچیده شده باشد. مقید این چیزها بودند. حتی من یادم هست که خواهرم به من میگفتند، که حتی اگر یک ذره لباسشان درست نبود، میگفتند که من از این حجاب راضی نیستم، شما باید حجابتان مرتب باشد. باید مردم دوست داشته باشند که با حجاب باشند. این حجابی که اینجوری میپوشید و نامرتب باشد من راضی نیستم.
شهیدیفر: رابطهشان را با مادرتان یادتان هست؟ مثلا هیچ وقت بگو و مگویی، ناراحتی، دلخوریی، بین پدرومادر باشد، یادتان میآید؟
ملیحه صدر: نه. دلخوری یادم نمیآید. اتفاقا همیشه یعنی عکسی که به ذهنم میآید ایشان همیشه با همان قد رشید آرام آرام و همیشه با مشورت، یعنی هر تصمیمی را که میگرفتند با مشورت بود.
شهیدیفر: با خانواده؟
ملیحه صدر: با تمام مشغلههاشان. و این هم در دنیای عرب خیلی عجیب بود. یعنی ایشان مثلا جایی دعوت میشدند، میگفتند صبر کنید که ببینم که خانم میتوانند. برایشان خیلی عجیب بود، یعنی چه که مثلا بپرسد که همسرش، زنش میتواند یا نمیتواند. میگفتند که خانمم وزارت امور داخلی است.
ملیحه صدر: و حتی من از مادرم شنیدم با تمام مشغلههاشان حتی در امور منزل شریک بودند. یعنی این مبل را چکار کنیم. یعنی حتی با اینکه چه وقتی میآمدند، دیر میآمدند ولی حتی در امور ریز خانه هم با همسرشان شریک بودند.
شهیدیفر: در خانه با همان حداقل زمانهایی که گفتید با شما بودند، به چه میگذشت؟ یک بخشی از بازی را گفتید، مثلا آیا ایشان پدری بودند که همیشه روزنامه میخوانَد، و بچههایش وقتی که میآیند دوروبرش میگوید که بابا جان برو کنار میخواهم روزنامه بخوانم. مدام تلفن میزند؟ امام موسی صدر با این همه کار حتما اینجوری بودند، دیگر.
ملیحه صدر: نه، در ذهنم این نیست. آنیکه در ذهنم هست، وقتی که در خانه بودند کنار سفره مینشستیم با هم ناهار میخوردیم. ما روی زمین ناهار میخوردیم، یعنی سفرهمان را روی زمین میانداختیم. یادم هست من را در بغلشان میگذاشتد، با هم غذا میخوردیم. ریششان را شانه میکردم. موهایشان را شانه میکردم. حتی آن پنج دقیقهایی را که بعد از غذا میخوابیدند، کنار سفره میخوابیدند که کنار ما باشند. وقتی که بودند، بودند. یعنی خیلی صمیمی بودند. احساس دیگری نمیکردیم، مثل الآن ما خودمان که سرمان شلوغ میشود زود به بچهها میگوییم که حوصله ندارم. من نه هیچ وقت این را ندیدم با اینکه خیلی کم بود ولی هیچ وقت این را ندیدم. و سعی میکردند که هر چه را در موردش صحبت میکنند و از آن یک نتیجهایی بگیریم. مثلا یک گلی را میدیدند، فورا دربارهاش صحبت میکردند. سعی میکردند که بحث علمی بکنند که ما هم استفاده کنیم.
شهیدیفر: شما هیچ وقت از پدر هدیه گرفتیهاید یا که نه؟ حتما دیگر. مثلا یادتان میآید که پدر که از بیرون میآمدند برای شما چیزی یا هدیهایی بخرند؟ چیز خاصی، یا برادر و خواهرتان؟
ملیحه صدر: الآن چیز خاصی یادم نمیآید. میدانید که ما به خاطر جنگ خیلی خانه به خانه شدیم.
شهیدیفر: چند سال پیش در یک برنامه دیگری که ما داشتیم که خانم حورا صدر که در یک برنامه دیگری تشریف آورند، با دکتر طباطبایی راجع به چیزهای مختلفی حرف زدیم البته چند جملهایی راجع به پدر شما و رابطه خودشان با پدر شما مفصل صحبت کردند.
ملیحه صدر: اتفاقا ایشان یک نواری دارند که پدرم برای ایشان ضبط کرده بودند. که در مورد دین صحبت میکنند که خیلی هم شیرین هست، یعنی نگاهشان به دین اصلا یک شکل مختلفی هست. اعتقاد داشتند که دین برای زندگی هست. برای بهتر زندگی کردن و برای قشنگ زندگی کردن درست هست که برای آخرت هم هست، ولی اول برای همین زندگی هست.
شهیدیفر: آخر اگر اینجا نباشد که آنجا هم نیست.
ملیحه صدر: بله. دین برای قشنگ زندگی کردن است. بله. برای منظم کردن هست. و فقط برای آن دنیا نیست.
[پخش کلیپی درباره امام موسی صدر]