کاروان اسیران در راه به کاروان سرها برسیدند و یک کاروان شدند و همگی با هم به راه افتادند. کاروان شهادت به گونهای دیگر زندگی از سر گرفت. سرهای شهیدان سرهای کاروانیان بودند و اسیران تنهای کاروانیان، هرچند کاروان شهادت مرگ ندارد و همیشه زنده است.
سر مقدس پیشوای شهیدان را در شهر کوفه بگردانیدند و به عشایر و ایلات نشان دادند.
سپس امیر فرمان داد که سر مقدّس و سرهای شهیدان را به سوی شام نزد یزید برند و پیروزی را گزارش دهند. از پیکاروان سرها، کاروان اسیران را نیز روانه شام کرد و علی یادگار حسین را با حال اسارت به سوی دیار یزید بفرستاد.
کاروان اسیران در راه به کاروان سرها برسیدند و یک کاروان شدند و همگی با هم به راه افتادند. کاروان شهادت به گونهای دیگر زندگی از سر گرفت. سرهای شهیدان سرهای کاروانیان بودند و اسیران تنهای کاروانیان، هرچند کاروان شهادت مرگ ندارد و همیشه زنده است.
گویند: علی یگانه یادگار حسین در طول این سفر دراز لب نگشود و سخنی نگفت.
چرا سخن بگوید؟ سخن وقتی است که گوشی شنوا در کار باشد. گوش شنوا که نبود، سخن جا ندارد. کاروان در هر زمینی که فرود میآمد، نگهبانان سر مقدّس را از صندوقی که در آن نهاده شده بود، بیرون آورده، بر سر نیزه میکردند، و درازی شب را گرداگرد سر پاس میدادند. هنگام حرکت سر را از سر نی برداشته، دوباره در صندوق مینهادند و به راه میافتادند.
در میان راه شام کنار دیری پیاده شدند و سر را بر سر نی کردند. راهبی سر از دیر بیرون کرد و پرسید:
شما چه کسانی هستید؟
گفتند: سپاهیان ابنزیاد امیر کوفه.
پرسید: این سر از کیست؟
پاسخ دادند: سر حسین، پسر علی و فرزند زهرا، دخت محمد رسول خدا.
پرسید: همان محمد که پیامبر شماست؟
گفتند: آری.
راهب گفت: شما چه بد مردمی هستید. اگر مسیح فرزندی داشت، ما مسیحیان او را در میان چشمهامان جا میدادیم. اکنون من از شما خواهشی دارم.
گفتند: بگو.
گفت: من ده هزار دینار زر دارم. به شما میدهم، در عوض این سر را به من بدهید شب نزد من بماند. بامداد به شما پس خواهم داد.
تقاضای راهب پذیرفته شد و سر مقدس به وی سپرده شد و دینارهای زر گرفته شد. راهب سر را ببرد و شستوشو داد و به بوی خوش بیالود. پس آن را بر سر زانو نهاد و نگریستن گرفت و گریستن آغاز کرد و تا صبح بگریست. گاهگاه با سر سخن میگفت و راز دل میکرد. کس ندانست که راهب با سر چه گفت و از سر چه دید.
بامدادان سر را پس داد و مسلمان شد و کیش ترسا را کنار گذارد و به آیین اسلام درآمد و دیر را ترک کرد و به کوه رفت.
کاروان به راه افتاد.