غرّشی رعدآسا در مجلس طنین افکند و مجلس را دگرگون ساخت. این غرش، از عبداللهبنعَفیف بود که پیرمردی بود نابینا، از خوبان کوفه و دوستان علی و زاهد زمان به شمار میرفت و روزی از دلیران و شجاعان روزگار بود.
امیر به مسجد رفت، تا پیروزی را به رخ مردم بکشد، تا عقده حقارتش را بگشاید، تا رعب را بر مردم مستولی کند، تا دیگر کسی جرئت نکند دم برآورد و جنبشی کند.
پس بر منبر شد و چنین گفت:
خدا امیرالمؤمنین یزید و یارانش را یاری کرد. و حق را و اهل حق را پیروز ساخت! و دروغساز پسرِ دروغساز را بکشت!
سخنش که بدینجا رسید، ناگهان غرّشی رعدآسا در مجلس طنین افکند و مجلس را دگرگون ساخت. این غرش، از عبداللهبنعَفیف بود که پیرمردی بود نابینا، از خوبان کوفه و دوستان علی و زاهد زمان به شمار میرفت و روزی از دلیران و شجاعان روزگار بود.
هر دو چشمش را در رکاب امیرالمؤمنین از دست داده بود؛ چشم چپش را در جهاد جمل و چشم راستش را در جهاد صفّین.
دلاور نابینا دوره بازنشستگی خود را در مسجد بزرگ کوفه به نماز و عبادت خدای میگذرانید.
ابنعفیف، در گوشهای از مسجد، به عبادت مشغول بود که جلسه آغاز شد. وی به سخنان امیر گوش میداد. وقتی که جمله «دروغساز» از دهان پلید امیر خارج شد، نابینا تاب نیاورد. فریاد کشید: «دروغساز تو هستی و پدرت و آن کس که تو را امیر کرد و پدرش،ای پسر مرجانه،ای دشمن خدا! فرزندان پیامبر را میکشید و منبر میروید و چنین سخنانی بر زبان میآورید و شرم نمیکنید.»
امیر که مست باده پیروزی بود و میپنداشت رعبِ حکومت بر دلها سایه انداخته است، انتظار چنین واکنشی را از ملت نداشت، آن هم از دهان پیرمردی عابد و نابینا. پرسید: کیست که سخن میگوید؟
شاید سخنگو با این تهدید مرعوب شده و دم فرو بندد و جهان به کام شود. ولی چنین نشد.
ابنعفیف فریاد کشید:
من هستم،ای دشمن خدای! پاکیزگان را میکشی، مردمی که خدای از هر پلیدی پاکشان گردانیده، و سپس ادعای مسلمانی میکنی! داد از بیکسیِ اسلام! فریاد از بیپناهی دین!
کجایند فرزندان مهاجر؟ کجایند فرزندان انصار؟ که از تو و از ارباب تو انتقام بگیرند. ارباب تو، در زبان رسول خدا ملعون است و ملعونزاده.
پسر مرجانه، چنان خشمگین شد که رگهای گردنش نمایان گردید و فریاد کشید: بیاوریدش! دژخیمان به سوی پیرمرد دلاور رفتند تا دستگیرش سازند. قوم و قبیله پیرمرد، گردش را گرفتند و نگذاشتند دستگیر شود، از مسجد به درش برده، به خانه رسانیدند.
امیر کوفه، باز هم شکست خورد. دست از سخنرانی کشید و به کاخش بازگشت و فرمان داد که پیرمرد نابینا را دستگیر کرده، بیاورند و گفت: او دلش همچون دیدگانش کور است.
مأموران، سراغ نابینای دلاور رفتند، قوم و قبیلهاش به دفاع برخاستند. مأموران از عهده بر نیامدند. از امیر کمک خواستند. امیر کمک فرستاد و دستور کشتار داد!
جنگی در گرفت، عدهای کشته شدند، تا مأموران توانستند خود را به در خانه نابینای دلیر برسانند.
در خانه را شکستند. به درون خانه شدند. در آن خانه کسی جز نابینای دلیر و دخترش نبود. دختر، پدر را از دخول مأموران آگاه کرد. پدر گفت:
دخترم، غم مخور شمشیر مرا بده تا از خود دفاع کنم.
دختر شمشیر پدر را به دستش داد. نابینای دلیر گردونهای شد و به دفاع پرداخت.
دختر میگفت: پدرم!ای کاش پسری میبودم و پیش رویت با این دیوسیرتان نبرد میکردم. نابینای دلیر با شمشیر به دفاع از خود پرداخت. از هر سو که دژخیمی بدو نزدیک میشد، دختر پدر را آگاه و پدر بدان سو رو میکرد.
دختر و پدر، یک تن شده بودند؛ دختر چشمِ پدر و پدر دستِ دختر.
سرانجام، نابینای دلیر را دستگیر کردند و به کاخ امیرش بردند.
دختر نالهای کرد و گفت:ای وای از خواری و بیکسی! پدرم گرفتار شد و یار و یاوری ندارد!
پسر مرجانه که چشمش به نابینای دلیر افتاد، گفت:
حمد خدا را که تو را خوار و زبون ساخت!
پیرمرد نابینا گفت:ای دشمن خدا، من همیشه عزیز و ارجمند بوده و هستم. چه چیز مرا خوار و زبون ساخت؟ اگر چشم میداشتم، میدیدی که با تو چه میکردم.
امیر گفت: جز آنکه مرگ را بچشی چارهای نیست.
پیرمرد نابینا گفت: خدا را شکر. من پیش از آنکه تو از مادرزاده شوی، از خدای خواسته بودم که به شهادت برسم و خواسته بودم که شهادت من به دست بدترین خلق و منفورترین مردم نزد خدا انجام شود. وقتی که نابینا شدم، از رسیدن به شهادت ناامیدگردیدم. اکنون میبینم دعایم به استجابت رسیده است، خدا را شکر.
در ناامیدی بسی امید است.
امیر فرمان داد گردن پیرمرد دلیر و نابینا را زدند و تنش را به دار آویختند.