زینب به تالار دارالإماره که رسید و بدید پسر مرجانه در جایی نشسته که پدرش علی در آنجا مینشست و از میهمانان پذیرایی میکرد و با فرستادگان خود و سران سپاه و فرماندارانش سخن میگفت، دست راست خود را به روی باقیماندۀ قلبش نهاد، مبادا از هم بپاشد.
پسر مرجانه فرمان داد اسیران را به حضور آورند.
یکی از زینبشناسان میگوید: کاروان اسیر که به در دارالإماره رسید، زینب در گلوی خود احساس سوزشی کرد، چون همه جای این خانه را میشناخت. وقتی، خانه زینب بود. روزی که پدرش علی، امیرالمؤمنین، حکومت میکرد و با عظمتی بیمانند جهان را پر ساخته بود و حکومت عدل را برقرار کرده بود. اشک در دیدگان زینب حلقه زد، ولی خودداری کرد مبادا گریهاش در نظر دشمن خوار کند.
میدانی بزرگ جلوی کاخ قرار داشت. زینب بیش از بیست سال پیش این میدان را دیده بود و به خوبی میشناخت. روزی که پسرش عون تازه به راه افتاده بود و دوباله راه میرفت.
بیست سال پیش دیده بود که عظمت برادرانش، حسن و حسین، دل و چشم همگان را پر کرده بود.
زینب به تالار دارالإماره که رسید و بدید پسر مرجانه در جایی نشسته که پدرش علی در آنجا مینشست و از میهمانان پذیرایی میکرد و با فرستادگان خود و سران سپاه و فرماندارانش سخن میگفت، دست راست خود را به روی باقیماندة قلبش نهاد، مبادا از هم بپاشد.
امروز، بار دگر، زینب به درون این خانه قدم میگذارد در حالی که اسیر است و یتیم شده و داغ دیده و پدر و فرزند و برادر و دیگر کسانش را از دست داده است.
زینب خواست در این هنگام آهی بکشد و یا دانه اشکی بیفشاند شاید اندی از دردهای خود را بکاهد. ولی خوش نداشت که گریان و اشکریزان با امیر کوفه روبهرو گردد.
هیچگاه به اندازة امروز به عظمت روحی و نیروی معنوی خود نیاز نداشت.
امروز روزی است که باید بر آن اعتماد کند و به اصالت نژادی و ارجمندی خاندان و شرافت تبارش پناه برد، تا آنسان که شایستة دخت رسول خدا و بانوی خردمند بنیهاشم است، بتواند در برابر امیر کوفه ایستادگی کند. امیری که سراپا جنایت و عقده حقارت بود.
امروز زینب بزرگترین احتیاج را به عظمت روحی خود دارد، تا بتواند وظیفهای را که شایستة اوست انجام دهد، پس از آنکه دست جنایتکار روزگار همه مردانش را از کفش ربوده است.
زینب به تالار بزرگ کاخ داخل شد در حالی که ژندهترین لباس و بزرگترین روح را در پیکر داشت. احترامی برای امیر کوفه قایل نشد، سلامی نکرد، تعظیمی به جای نیاورد، همچنان برفت و در کناری بنشست.
بانوان اسیر در پی او روان شده و سپس گرداگردش نشستند.
این کار بر پسر مرجانه گران آمد و کینة زینب را در دل گرفت. وی که زینب را شناخته بود، خود را به ناشناسی زد و خواست زینب را بیازارد. فریاد کشید: این زن متکبّر کیست؟
پاسخی نشنید. دوباره فریاد کشید: این زن متکبّر کیست؟ کسی پاسخش را نداد. بار سوم بانویی بگفت: این زینب است، دختر فاطمه، دخت رسول خدا. پسر مرجانه به شماتت و سرزنش پرداخته گفت:
زینب، خدای را حمد که شما را رسوا کرد و همگی را بکشت و دروغتان را آشکار ساخت.
بانوی بانوان پاسخ داد: «خدای را حمد میکنم که به وسیلة پیامبرش محمد (ص) ما را عزیز و گرامی داشت و از پلیدیها و پاک و پاکیزه بساخت. فاسق است که رسوا میشود و فاجر است که دروغ میگوید و فاسق و فاجر دگران هستند. ما نیستیم.»
پسر مرجانه گفت: دیدی خدای با خویشان و کسانت چه کرد؟
زینب گفت: «من به جز خوبی چیزی ندیدم. خدای از آنها شهادت خواسته بود، آنها نیز اطاعت کردند و به سوی آرامگاه خود شتافتند. و به همین زودی، خدای تو را و آنها را در دادگاهی جمع کرده و محاکمه آغاز خواهد شد و خواهی دید که در این دادگاه که قاضی خداوند عالم است، پیروزی از آن کیست.» پسر مرجانه از پاسخ زینب آشفته گردید. وی از زنی اسیر در حضور درباریان انتظار چنین پاسخی دندانشکن نداشت. آتش خشمش افروخته گردید و به قتل زینب فرمان داد.
حاضران وی را منع کرده، گفتند: با زنان چنین رفتار نکنند.
پسر مرجانه از ریختن خون زینب در گذشت و به دشنام دادن پرداخت و گفت: خدای، زخم دلم را مرهم نهاد، شورشتان را بخوابانید و سرکشان شما را بکشت.
زینب گفت: «اگر مرهم زخم دلت کشتنِ کسانِ من و قطعهقطعه کردنِ پیکرهای آنهاست، باشد.»
پسر مرجانه گفت: این زن سخنپرداز است، پدرش نیز سخنپرداز و شاعر بود.
زینب گفت: «زن را با سخنپردازی چه کار؟ مصیبت من کی میگذارد که من سخنپردازی کنم. این سخنان شرارههای آتش دل بود که پراکنده گردید.»