کاروان وارد کوفه شد و پیشاپیش آن سرهای شهیدان بر سر نیزهها در حرکت بودند. در پی سرها، بانوان حرم پیغمبر به ریسمانی بسته شده، بر شتران سوار بودند.
شهر کوفه، از کاروان اسیران استقبال کرد و چگونه استقبالی!
سکوتی سنگین، برخاسته از پشیمانی، بر شهر سایه انداخته بود. دهانها بسته! زبانها درکام خشکیده! کسی، از بیم زور و قلدری، یارای سخن گفتن نداشت و نمیتوانست دم زند.
حکومت نظامی در شهر برقرار. هیچکس حق نداشت با سلاح بیرون آید.
دههزار مرد مسلّح در بخشهای حساس شهر و در مسیر اسیران گمارده شده، مراقب حوادث بودند. شیپورهای پیروزی به صدا در آمده بود. پرچمها افراشته شده بود.
کاروان وارد کوفه شد و پیشاپیش آن سرهای شهیدان بر سر نیزهها در حرکت بودند.
در پی سرها، بانوان حرم پیغمبر به ریسمانی بسته شده، بر شتران سوار بودند.
مسلم گچکار منظرة شهر کوفه را چنین تعریف میکند:
امیر کوفه مرا برای سفیدکاری کاخش خواسته بود و من در کاخ مشغول کار بودم. ناگهان بانگ هیاهو و غوغایی شنیدم. از خدمتکار کاخ پرسیدم: چه خبر است که فریاد بلند است؟ پاسخ داد: سرمردی را میآورند که بر ضدّ یزید قیام کرده و خارجی شده است.
پرسیدم: این خارجی کیست؟
گفت: حسین فرزند علیبنابیطالب.
از او دور شدم و به سر و سینه زدن پرداختم. پس دستهایم را شستم و از کاخ بیرون شده تا چیزی که شنیدم به چشم ببینم.
به سوی میدان شهر شتافتم و در کنار مردمی که در حال انتظار بودند، بایستادم.
دیدم چهل شتر دارند میآیند، که بانوان و کودکان اسیر را بر پشت دارند.
زینالعابدین را دیدم که بر شتری بیجهاز سوار کردهاند و از دیدگانش اشک و از رگهای گردنش خون جاری است.
زینالعابدین میگفت:
«ای مردم بدبخت وای مردم بدکار! دشتهای شما سیراب مباد!ای مردمی که حرمت پیغمبر خود را نگه نداشتید، پسرانش را کشتید، دخترانش را اسیر کردید.
اگر روز رستخیز با پیغمبر روبهرو شوید، چگونه پاسخش را خواهید داد؟ با ما چنان رفتاری میکنید که گویا دین شما از ما نیست.»
اکنون به سخنان جذلم گوش میدهیم:
سال شصت و یکم هجرت بود که وارد کوفه شدم. روزی بود که زینالعابدین را همراه بانوان حرم از کربلا به کوفه آورده بودند. سربازان گرداگرد آنها را گرفته بودند و زن و مردِ شهر، برای تماشا، از خانه بیرون آمده بودند. ولی زنان میگریستند و زاری میکردند.
زینالعابدین بیمار بود و بر گردنش زنجیری انداخته بودند و دستهایشان را با همان زنجیر به گردنش بسته بودند! شنیدمش که به مردم کوفه چنین میگفت:
«ای مردم، گریه میکنید و برای شهیدان ما نوحهسرایی دارید؟ پس، چه کسی آنها را کشت؟ آیا جز همین مردم؟»
زنی از زنان کوفه از بانویی اسیر پرسید: شما از کدام اسیران هستید؟
پاسخ شنید: از اسیران اهل بیت، از اسیران آل محمد.
زن کوفی که این سخن بشنید، از دل نالهای بر کشید و گریه و زاری آغاز کرد. و زنان دیگر با وی هماواز گردیدند، به شیون و زاری پرداختند و شهر از شیون و زاری پر شد.
زن کوفی را دیدم به سوی خانه دوید. آنچه چادر و روسری و لچک داشت، جمع کرده، همراه آورد و به بانوان اسیر داد تا خود را بپوشانند.
زنی دیگر به درون خانه رفت و مقداری نان و خرما بیاورد و میان کودکان پخش کرد. کودکانی که گرسنگی رنگ از چهرة آنها برده بود. بانویی از بانوان اسیر بانگ زده، گفت: «صدقه بر ما حرام است.»
بچهها که این سخن بشنیدند آنچه در دست و دهان داشتند، بینداختند و گفتند: عمه میگوید: صدقه بر ما حرام است.
چگونه خاندانی و چه دودمانی! زن و مردشان، خرد و کلانشان، فرمان خدای را مطیعند. در سختی، در تنگی، در اسیری، در جان، در مال، در پوشاک، در خوراک.
بانوی بانوان که اشک مردم کوفه و شیون و زاری آنها را بدید، و میدانست که کسی به جز کوفیان این جنایت بزرگ را مرتکب نشدهاند، به سخن آمد. اشاره کرد که خاموش شوید. همه خاموش شدند چنانکه نفسی از کسی بر نمیآمد.
نخست زینب حمد خدای را به جای آورد، و بر رسول اکرم درود فرستاد، پس چنین گفت:
«ای مردم کوفه،ای اهل نیرنگ و خیانت،ای مردم دمدمی و پیمان شکن،
اشکهاتان هرگز نخشکد و شیونتان آرام نگیرد. مَثَل شما مثل زنی است که آنچه میریسد، دوباره پنبه کند.
ایمان را بازیچه قرار دادید، چه بد کردید. آیا به جز خودخواهی، خودستایی، دروغ و چاپلوسی سرمایهای دارید؟ چه بد مردمی هستید، خشم خدای بر شما باد و در شکنجه و عذاب جاودانی به سر برید. میگریید؟ آری گریه کنید و بسیار هم گریه کنید و کمتر بخندید، چون خود را به ننگی آلوده کردید که پاک شدنی نیست.
چگونه میتوانید خود را از ننگِ کشتنِ نور دیدة پیامبر و سرور جوانان بهشت پاک سازید؟ شریف مردمی که پیشوا و رهنمای شما بود، پناه و پشتیبان شما بود.
روز رستخیز در انتظار شماست و بد خواهید دید و عذابی دردناک خواهید چشید، و همواره در این جهان سرافکنده و بدبخت خواهید بود.
کوششی کردید ناروا سودایی نمودید زیان بخش. خشم خدای را خریدید و ذلّت و خواری را برای خود ابدی ساختید. وای بر شما، صد وای!
آیا میدانید چه جگری از سول خدا پاره کردید و چه خونی را ریختید و چه پیمانی را شکستید و چه دخترِ پیغمبری اسیر کردید و چه حرمتی از آن حضرت هتک کردید؟
جنایتی هولناک مرتکب شدید. عجب نیست اگر آسمانها از هول آن خون ببارد و تکه تکه شود و زمین شکافته شده و کوهها خرد گردد.
برای زیست دو روزه دلخوش نباشید. انتقامِ خدایی در انتظار شماست و فراموشتان نخواهد کرد و از کسی بیم و هراس ندارد. اوست که همة رفتارها و کردارهای ما و شما را میبیند.»
پس بانوی بانوان شعری بدین مضمون بر زبان آورد:
«پاسخ پیامبر را چه خواهید داد. وقتی که از شما بپرسد که با اهل بیت من، با فرزندان، با عزیزان من، چگونه رفتار کردید، گروهی را آغشته به خون ساختید و گروهی را اسیر کردید؟
آیا پاداش زحمتهای من این بود؟
عذاب خدایی را منتظر باشید، عذابی که از آن بالاتر عذابی نخواهد بود.»
مردی که در آن هنگامه حاضر بود و سخنان زینب را شنیده بود، چنین میگوید:
به خدا قسم، بانویی سخنورتر از او ندیدم، گویا زبان امیرالمؤمنین علی را در دهان داشت.
سخنان زینب در مردم کوفه اثر گذاشت. همگی مات و مبهوت و از خود بیخود شدند. خُزَیمه میگوید: پیرمردی را دیدم که چنان میگریست که موی سپیدشتر شده بود و میگفت:
پدر و مادرم فدایشان باد، میان سالانشان، بهترین کسان، جوانانشان، بهترین جوانان، زنانشان، بهترین زنان، کودکانشان، بهترین کودکان.
پس زینب روی از مردم کوفه برگردانید و سوی خیمهای که برایش زده بودند، رهسپار گردید.
بانویی با این قدرت سخن گوید و دشمن را چنین سرزنش کند و آتش پشیمانی را در دل جنایتکاران شعلهور سازد و از شکنجة عذاب آخرت و ننگ دنیا بهراساند آن هم بانویی که اسیر در دست دشمن است، بانویی که کس و کارش همگی کشته و پاره پاره گردیده و داغ عزیزان خود را در زمانی کمتر از یک روز چشیده. قدرتی است نامتناهی و روحی است عظیم و بینظیر و نمونهای است کامل از شاگردِ مکتبِ وحی و انسانیت که محمد بنیانگذار آن است.
آیا از چنین روحی که در کالبد زینب قرار دارد، عظیمتر و بزرگتر دیده شده؟ آیا در وصف میگنجد؟ رنجهای زینب و دردهای دلش را اگر بر شمریم قابل شماره نیست، ولی زینب قوی بود، پایدار بود، نیرومند بود، شکیبا بود و در برابر همة مصائب صبور.
آنجا که باید بگرید، میگریست و آنجا که باید بگوید، میگفت و آنجا که باید دم فرو بندد، خاموش بود، ولی پیوسته در دل آتشی فروزان داشت که نهایت نداشت.