ولی زینب هیچ کس نداشت: زینب بود و زینب. زینب در ساعتی چند، همهکس و همهچیز خود را از دست داده بود، نه برادری داشت، نه پسری، نه یاری داشت و نه یاوری. خودش گفت: «امروز جدّم و پدرم و مادرم را از دست دادم.»
شام شهادت فرا رسید و روز اسارت قدم گذارد.
قهرمان شهادت برادر بود، قهرمان اسارت خواهر. برادر رهبر بود و خواهر رهبر. آن حسین بود و این زینب. هر دو فرزند علی هر دو زاده زهرا ع. قهرمانان شهادت مردان بودند، و قهرمانان اسارت زنان و بیماران و کودکان.
کاروان سالار کاروان شهادت حسین بود، و کاروان سالار کاروان اسارت زینب.
حسین برادر داشت، پسر داشت، یار و مددکار داشت.
ولی زینب هیچ کس نداشت: زینب بود و زینب.
زینب در ساعتی چند، همهکس و همهچیز خود را از دست داده بود، نه برادری داشت، نه پسری، نه یاری داشت و نه یاوری.
خودش گفت: «امروز جدّم و پدرم و مادرم را از دست دادم.» آری، حسین همه کس زینب بود. برادران زینب، پسر نوجوان زینب، همة کسان زینب، در یک روز، همگی در خاک و خون تپیدند.
شام شهادت شبی بود و چه شبی! چنانکه روز شهادت روزی بود و چه روزی!
روز شهادت بر بانوان حرم رسالت چه گذشت؟ و شام شهادت بر خاندان نبوت و امامت چه گذشت؟ آن هم روزی بود و این هم شبی!
شبی تاریک، چراغها مرده، شمعها کشته، خورشید و ستارگان غروب کرده، موها ژولیده، چهرهها خاکستر آلود، دیدهها اشک ریز، شام مصیبت، و شب بینوایی، شام فراق و جدایی، جانسوز و جانگداز.
زنان شوهر کشته، مادران پسر کشته، دختران پدر کشته، خواهران برادرکشته، دلهای داغ دیده، خیمههای نیم سوخته، چهرههای از اشک افروخته، همه چیز به تاراج رفته، مصیبتی که نظیرش دیده نشد و تصویرش بسیار تلخ و بسی ناگوار است.
روزگار، بدین هم اکتفا نکرد، بانوان مصیبت چشیده حرم رسالت را اسیر دشمن کرد. دشمنی که از شرف و از انسانیت بویی نبرده، و با مهر و عطوفت سروکاری نداشت. پاکیزهترین زنان بشری، اسیر دست پلیدترین مردها گردیدند.
و پاکان انسانیت، عریان و چاک، به خاک و خون غلتیدند، با پیکرهای بیسر، و سرهای بیتن، به روی نیزه دشمن.
روزگار، بستر گرمی از خاک برای خیمه و خرگاه سوختگان، برای زر و زیور به تاراج رفتگان، برای غارت شدگان، فراهم کرده بود. چه گرفته بود و چه داده بود. گوشوارهها کشیده، گوشهای دریده، پیکرها از ضرب تازیانه سیاه و کبود، تاریکی سنگینی خود را بر دوش همه افکنده، نه شمعی و نه چراغی، نه آبی و نه خوراکی، خوراک گرسنگان، خاکستر، و نوشابة لب تشنگان، اشک چشم.
در شب شهادت، زینب بود و حسین. زینب بود و همه کسانی و همهچیز. در شام شهادت زینب بود و زینب، باز هم زینب، بانوی بانوان. در این شب، زینب شبان بود، قافله سالار اسیران بود و نقطه اتکای یتیمان.
مصایب هر چند بسیار سنگین بود و گران، ولی زینب هم چون کوه آهن در برابر مصایب ایستاد و خم به ابرو نیاورد.
زینب دختر علی بود و خواهر حسین.
به نگهبانی اسیران پرداخت، به گرد آوردن زنان و کودکان پرداخت، به جمعآوری گمشدگان در بیابان پرداخت، به پرستاری بیمار ناتوان پرداخت. روانبخش پیکرهای بیروح گردید، نوای بینوایان بود و رمق بیرمقان.
از این سو به آن سو میدوید و گمشدگان را میجست. از ضرب تازیانه پیکرش میسوخت. خارهای بیابان به پایش میخلید، ولی زینب یتیمان را میجست، جگرش میسوخت و یتیمان را میجست.
این پیکر رنجدیدة ناتوان معجزهگر بود، چنان شایستگی به خرج داد که یک بچه به زیر سم ستور نرفت. یک زن در آتش نسوخت. یک کودک در آن شام شوم گم نشد.
پس از آنکه از این کارها فراغت یافت و از سلامت همه اطمینان حاصل کرد، به سوی خدا رفت و به عبادت پرداخت: نماز شب به جای آورد.
آن قدر ناتوان و کوفته شده بود که نتوانست ایستاده بخواند، نماز شب را نشسته به جا آورد و با خدای خود به راز و نیاز پرداخت.
زینب خواهر حسین بود و دختر علی ع.
زینب خدایی بود، و خداییان مصایب و رنجها را اینگونه استقبال میکنند. خم به ابرو نمیآورند، پایدارند، سپاسگزارند.