در آن هنگام بدید نوری از آسمان به سوی تشت میتابد و مرغان سپیدی گرداگرد تشت در پروازند و جهانی دیگر در کنار سر نمایان است.
عمر، فرمانده سپاه یزید، سر مقدس را به وسیلة خولی به کوفه فرستاد تا ارمغانی برای امیر کوفه باشد. پس فرمان داد: سرهای شهیدان را یکایک جدا کردند و آنها را با شمر به سوی کوفه گسیل داشت. وقتی که خولی به کوفه رسید، شام تیرة روز شهادت بر شهر سایه افکنده بود. خولی یکسره به سوی کاخ امیر روان گردید. به در کاخ که رسید، آن را بسته یافت. به ناچار به سوی خانهاش رفت و سر مقدس را زیر تشتی نهاد و خود به بستر رفت. همسرش پرسید: چه آوردهای؟
برایت ثروت جاودانی آوردهام. این سر حسین است که همراه دارم و در زیر تشت نهادهام. زن گفت: وای بر تو صد وای! مردان زر و سیم ارمغان میآوردند، تو سر پسر پیغمبر را به غنیمت آوردهای.
این بگفت و از کنار شوهر برخاست و گفت: دیگر با تو زندگی نخواهم کرد. و برفت و در کنار تشت بنشست و گریستن آغاز کرد.
در آن هنگام بدید نوری از آسمان به سوی تشت میتابد و مرغان سپیدی گرداگرد تشت در پروازند و جهانی دیگر در کنار سر نمایان است.
بامدادان، خولی سر را نزد امیر برد و پیش روی پسر زیاد بر زمین نهاد. پسر زیاد از قاتل پرسید: بگو ببینم، حسین در هنگام کشته شدن به تو چه گفت؟
وقتی بدو گفتم که: مژده باد تو را به آتش دوزخ، گفت: «من به خود مژدة رحمت خدا میدهم و شفاعت پیغمبر خدا، انشاءالله تعالی.»
پسر زیاد سر را به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت و در اندیشه فرو رفت. پس آنگاه با چوبکی که در دست داشت، به دندانهای سر نواختن پرداخت. زیدبن ارقم، یار رسول خدا، پیر اسلام، در مجلس حاضر بود، این منظره را که بدید به گریه افتاد و فریاد برآورد:
چوبت را از این لبها بردار، به خدا قسم خودم لبهای رسول خدا را دیدم که بر این لبها گذارده بود و میبوسید.
پسر زیاد با استهزا و مسخره گفت: چشمانت همیشه بگرید، اگر پیر نبودی و خرفت نشده بودی و عقلت را از دست نداده بودی، گردنت را میزدم. زید گفت:
رسول خدا را دیدم که حسن را بر زانوی راستش نشانیده بود و حسین را به زانوی چپش و دستها را بر سر هر دو کودک گذارده بود و نیایش میکرد و میگفت:
«پروردگارا، این دو کودک امانت من هستند، آنها را به تو میسپارم و به مردم با ایمان.»
اکنون از امانت رسول خدا چگونه امانتداری میکنی؟
پس، از جای برخاست و از کاخ فرمانداری بیرون آمد و فریاد کشید:
آهای مردم عرب، از امروز همگی برده شدید. پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را فرمانفرما کردید، تا نیکان شما را بکشد و گنهکاران شما را استخدام کند. بدبخت مردمی که خواری و ذلت را برای خویش پسندیدند.