حسین مبارز طلبید و هماورد خواست. تمیم پسر قحطبه به میدان آمد و جنگ میان تمیم و حسین آغاز شد. در اثر زدوخورد پای تمیم قطع گردید و بر زمین افتاد. حسین به کشتنش نپرداخت، بلکه از او پرسید: چه کمکی از من ساخته است تا انجام دهم.
حسین، به میدان بازگشت و فریاد زد و رجز خواند:
«من پسر علی پاک هستم و از دودمان هاشم و همین افتخار برای من بس است. جدم رسول خداست، بهترین بشر. ما نور خدا در زمین هستیم. مادرم فاطمه دختر محمد است. عمویم جعفر طیار است. کتاب خدا در خانه ما نازل شده و وحی و هدایت در میان ماست و بس.»
در وسط میدان مانند کوه آهن ایستاده بود. از مرگ فرزندان، از مرگ برادران، از مرگ یاران، کوچکترین خللی در عزیمتش راه نیافته بود. تشنگی، خستگی، بیخوابی، رخنهای در عزیمتش ایجاد نکرده بود.
آیندة تاریک بانوان حرم، خم به ابرویش نیاورده بود. این است استقامت،! این است عظمت روحی.
پسرش امام سجاد میگوید: «در آن روز هر چه موقعیت سختتر و شدیدتر میشد، چهرة پدر درخشانتر میگردید و آرامش بیشتری در وی مشاهده میشد.» یکی از سربازان کوفه بر حضرتش نظر کرد و فریاد زد: ببینید چقدر نسبت به مرگ بیاعتناست.
حسین مبارز طلبید و هماورد خواست. تمیم پسر قحطبه به میدان آمد و جنگ میان تمیم و حسین آغاز شد. در اثر زدوخورد پای تمیم قطع گردید و بر زمین افتاد. حسین به کشتنش نپرداخت، بلکه از او پرسید: چه کمکی از من ساخته است تا انجام دهم.
تمیم گفت: قدرت حرکت ندارم، بگو بیایند مرا ببرند.
حسین فریاد کشید: بیایید و تمیم را ببرید. یارانش آمدند و او را بردند. عمربنفتی، برادر مادری تمیم، به قصد انتقام به سوی حسین تاخت آورد. اسب را چنان میتازانید که وقتی به حسین نزدیک شد و خواست افسار اسب را بکشد تا بایستد، اسب تازان سوارش را بر زمین انداخت. عمر سخت کوفته گردید و نتوانست به زودی از جای برخیزد. حسین هم بالای سرش ایستاده بود و به او کاری نداشت.
پس از آنکه ابن فتی خود را باز یافت و توانست از جای برخیزد، به سوی اسب خود رفت. باز هم حسین به او کاری نداشت. عمر بر اسبش سوار گردید، حسین به او کاری نداشت. پس از آنکه سوار شد و توانست خود را نگه دارد و بیندیشید و جوانمردی حسین را به یاد آورد که در هر دم میتوانست او را نابود سازد، پس از درنگ مختصری از میدان بازگشت و به سوی فرماندة سپاه کوفه شد و گفت: جوانمردی حسین نمیگذارد که به رویش شمشیر کشم. سپس راه صحرا را پیش گرفت و ناپدید گردید.
آیا جنگاوری چنین دید شده؟ آیا انقلابیون چنین هستند؟ آیا سربازان گمنام چنین هستند که بر دشمن در میدان جنگ ترحم کنند؟ راه حسین چه راهی بود؟ راه خبرگان نظامی؟ نه. راه انقلابیون؟ نه. راه مهر، راه عطوفت، راه خدا.
حسین، عقده قلبی نداشت، کینة کسی را در دل نمیپرورانید. تا به وی حمله نشد، به جنگ دست نبرد و جنگ را آغاز نکرد. نامردی در جنگ نکرد، شبیخون نزد. با جوانمردی و بزرگواری به جنگ پرداخت تا شهید گردید.
این یکی از شاهکارهای انسانی است که دشمنی به قصد کشتن بیاید، با مهر دشمن هماورد خود روبهرو گردد. حسین ع بر تمیم و بر برادرش قدرت داشت، ولی از قدرتش استفاده نکرد. از قدرت استفاده نکردن کار هر کس نیست و جز در راه حسین ع یافت نخواهد شد.
حسین ع میتوانست آنها را بکشد و به راحتی و آسانی میتوانست، ولی نکشت. جایی که کشتن در هر آیینی و مسلکی روا بود. همة قوانین جهان آن را مجاز دانستهاند. اینگونه جوانمردی در تاریخ بشریت کجا سراغ دارید؟ آیا چنین بزرگواری و رادمردی به جز در مذهب محمد و آل او در کدام مکتب و مذهب نظیر دارد؟ آیا قلبی مهربانتر از قلب حسین ع و روحی پاکیزهتر از روح حسین ع دیدهاید؟ شنیدهاید؟ روحی که عقده ندارد، کینه ندارد، دشمنی با کسی ندارد. خیرخواه بشر است. هر کسی به جای حسین ع بود، عقدهای خطرناک در قلبش پدید میآمد.
کسی تشنه باشد و دشمن از آبش محروم سازد. زن و فرزند و یاران و کودکانش در تشنگی به سر برند و دشمن بداند و آب فرات را که بر طیر و وحش رواست، بر آنها ببندند و سرزنش کنند.
پسرش را در برابر چشمش بکشند، برادرش را در برابر چشمش بکشند، نه یکی، نه دوتا، بلکه چند تا. یارانش را در برابر چشمانش بکشند، از زخم زبان و دشنام دریغ نکنند. چنین کسی شمشیر در دست بگیرد، شجاع باشد و دلیر باشد، توانا باشد، مجاز باشد. با چنان مردمی جنایتکار و خیانتکار روبهرو شود، کینهتوزی نکند تا ممکن است از کشتار خودداری ورزد. حسین ع در کدام مکتب تربیت شده بود؟ در مکتب جدش رسول خدا ص.
در غزوة ذی امر، رسول خدا از یارانش دور شده بود. سیلی سرازیر شد و راه بازگشت حضرتش را به سوی یاران بست. پیامبر اسلام روی زمین بیاسود تا سیل قطع شود. به ناگاه کافری با شمشیر برسید، کافری که کینة حضرتش را در دل داشت، با شمشیر آخته بیامد و فریاد زد: یا محمد، کیست که تو را از دست من نجات دهد؟ پیغمبر فرمود: «خدا».
همانکه خواست شمشیر را فرود آورد، پایش بپیچید و بر زمین خورد و شمشیر از دستش بیفتاد. پیامبر از جای برخاست و شمشیر را برداشت و بدو گفت: «کیست که تو را از دست من نجات بخشد؟» کافر که پیامبر را به خوبی میشناخت، گفت: بزرگواری تو، حضرتش بر او ببخشود و از خونش در گذشت.