کلام حسین که به پایان رسید، عباس جوانمرد از جای برخاست و چنین پاسخ داد: «چرا برویم؟ آیا برویم که پس از تو زنده بمانیم؟ خدای چنین روزی را نیاورد.»
روز تاسوعا به پایان رسید و شام شد. شب عاشورا بر جهان دامن گسترد و این مرغک سیاه سرزمین کربلا را زیر بالهای پهناور خود جای داد. حسین بخشی از شب را با یاران گذرانید و بخشی را به عبادت و بخشی را به آماده شدن برای رزم بامداد.
در آغاز شب، در جمع یاران به سخن پرداخت. نخست حمد و ثنای خدای را به جای آورد و ذات احدیت را در تنگی و سختی درود گفت، چنانکه در آسایش و خوشی سپاس میگفت. به نعمتهایی چند از نعمتهای الهی اشاره کرد؛ نعمتهایی که ویژه خود او بود و نعمتهایی که دگران با وی شریک بودند.
باز هم خدای را سپاس گفت و بخواست که او و یارانش را در زمرة سپاسگزاران قرار دهد. نخست به نعمت رهبری و امامت اشاره کرد که خدای خاندانش را بدان موهبت عظما سرافراز ساخت. نعمت دوم، زادگی پیغمبر بود که وجودش از آن نور پاک ریشه گرفته. سوم، نعمت دانش و دانستن قرآن و کتاب خدای بود. فقاهت در دین و پیبردن به حقیقت احکام و قوانین اسلام، نعمت دیگری بود که بدان اشاره کرد. و خدای را دگر باره در برابر نعمتهای گوش و چشم و دل سپاسگزارد. آنگاه با یاران به سخن پرداخت و چنین گفت:
«من یارانی باوفاتر از یاران خود سراغ ندارم. و اهل بیتی را بهتر و حقشناستر و برتر از اهلبیت خود نمیشناسم. خدای به همگی پاداشی نیکو عطا فرماید. پرروشن است که ما را با این مردم، روزی خواهد بود و چه روزی! روزی سیاه و خونین. من بیعت خود را از شما برداشتم و حقّی برگردن شما ندارم. شما همگی آزاد هستید، میخواهید بروید یا بمانید. اینک شب فرا رسیده و تاریکی جهان را پر ساخته، میتوایند از این تاریکی استفاده کرده و خود را از دید دشمن نهان داشته، به هر سو که میخواهید بروید. هر کدام شما دست یک تن از اهل بیت مرا گرفته، ببرید و در بیابانها و شهرها پراکنده شوید، تا وقتی که خدای فرجی کند. این مردم با من کار دارند و بس. اگر بر من دست یافتند، دگری را فراموش کرده، به او کاری نخواهند داشت.»
کلام حسین که به پایان رسید، عباس جوانمرد از جای برخاست و چنین پاسخ داد: «چرا برویم؟ آیا برویم که پس از تو زنده بمانیم؟ خدای چنین روزی را نیاورد.» خویشان دیگر نیز با عباس هم سخن شدند و گفتة او را بگفتند.
پس، حسین به عموزادگانش، زادگان عقیل، روی کرده، گفت: «شما شهید دادهاید، بس است. شهادت مسلم برای شما کافی است. اذن میدهم که همگی بروید و اینجا نمانید.»
پاسخ عقیلیان این بود: به خدا سوگند نخواهیم رفت، بلکه جانمان و مالمان و خاندانمان را در راه تو فدا خواهیم کرد. در پیشگاه تو نبرد کرده و با تو کشته خواهیم شد. خدای ماندن پس از تو را زشت گردانیده است.
سخن از بنیهاشم گذشت و نوبت پاسخ به یاران رسید. نخست مسلم عوسجه از جای برخاست و گفت:
آیا از یاری تو دست برداریم و عذری در پیشگاه خدا نداشته باشیم؟ به خدا قسم از دامان تو دست بر نمیدارم تا با نیزهام سینههای این مردم را سوراخ کنم. از دامانت دست بر نمیدارم تا شمشیر در دست دارم و بتوانم نبرد کنم. اگر سلاحی در دست نداشته باشم، با سنگ خواهم جنگید. از دامان تو دست بر نمیدارم تا خدا بداند که پس از پیامبرش، عترتش را تنها و بییار و یاور نگذاشتهایم. اگر بدانم کشته میشوم، سپس زنده میشوم، دوباره کشته میشوم و سوزانده میشوم و خاکستر را بر باد میدهند و هفتاد بار با من چنین کنند، از یاری تو دست بر نمیدارم، تا در راه تو جان دهم. در حالی که به جز یک مرگ بیش نیست و پس از مرگ، بهشت خدای، بهشتی که پایان ندارد.
سپس زهیر از جای برخاست و گفت: اگر میدانستم که هزار بار مرا میکشند و زنده میکنند و بدین وسیله میتوانم مرگ را از تو و جوانانت دور کنم، آماده هستم که هزار بار کشته شوم.
بقیة یاران متفقالقول گفتند: به خدا قسم که از تو جدا نخواهیم شد. جانهای ما همگی فدای تو باد. از تو با دست و سر دفاع میکنیم. وقتی که کشته شدیم، کاری نکردهایم و بر تو منتی نداریم. فقط ادای وظیفه بوده است.
به ابن بشیر حضرمی خبر دادند: پسرت در مرز ری اسیر شده. گفت: میدانم و پای خدا حسابش میکنم و جان خود را نیز نمیخواهم که پسرم اسیر باشد و من زنده بمانم. حسین فرمود: «خدا تو را رحمت کند. برو برای نجات پسرت کوشش کن، بیعتم را از تو برداشتم.» ابن بشیر گفت: درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم.
آنگاه حسین همگی یاران را مخاطب قرار داده، گفت: «من فردا کشته خواهم شد و شما همگی کشته خواهید شد و یک تن از شما زنده نخواهد ماند.» یاران گفتند: حمد خدای را که چنین منتی بر ما گذارد که حضرتت را یاری کرده، و به شرف شهادت با تو نایل شویم.ای فرزند رسول خدا ص دریغ مدار که در بهشت با تو باشیم و در درجة تو به سر بریم. حسین گفت: «خدای به همة شما پاداشی بزرگ عطا کند.»
قاسم جوان نورس، برادرزادة حسین، از عمو پرسید: آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟ حسین پرسید: «پسرم، کشته شدن نزد تو چگونه است؟»
قاسم پاسخ داد: کشته شدن در راه توای عمو، از عسل شیرینتر است. حسین گفت: «آری تو کشته خواهی شد.» کودک شیرخوار من، عبدالله، نیز کشته خواهد شد. قاسم گفت: شیرخوار، شیرخوار هم کشته خواهد شد؟ مگر این مردم به زنان و کودکان نیز حمله میکنند و از آنها دست بردار نیستند؟
در اینجا میبینیم راه حسین با راه انقلابیون مثل لنین و خبرگان نظامی دو تا میشود. سرداران بزرگ در شب جنگ سربازان خود را سردوراهی قرار نمیدهند. ماندن و کشته شدن، و یا رفتن و زنده ماندن را بدانها پیشنهاد نمیکنند. بلکه اگر سربازی بخواهد برود، نمیگذارند. سربازی که برود، محاکمهاش میکنند و محکومش میسازند.
ولی حسین، سربازان خود را آزاد گذارد و سر دو راهی قرار داد: بمانند و کشته شوند و یا بروند و زنده بمانند. حسین مجری قانون اسلام بود. اسلام مسلمانان را حتی در شب جنگ آزاد گذارده است. دیکتاتوری در اسلام مفهومی ندارد. هیچ دولت و مسلکی چنین آزادیای به پیروان خود نمیدهد.
خبرگان نظامی روحیة سربازان خود را ضعیف نمیکنند. کشته شدن را به آنها خبر نمیدهند. همیشه نوید پیروزی بر لب دارند. ولی حسین به طور قاطع سخن گفت و کشتهشدن همه را به خودشان اعلام کرد. تفاوت حسین با آنها همین است. حسین پیروزی هدف را طالب بود، دگران پیروزی خود را طالبند. حسین خود را برای هدف میخواست، دیگران هدف را برای خود میخواهند.