گروهی از سپاه کوفه از کشتن علی پرهیز میکردند، ولی علی به سوی شهادت میتازید. در این بار، جنگی کرد که دشمن را به حیرت انداخت. تیر و نیزه و شمشیر به سوی او میبارید، ولی علی نمیهراسید و استقامت کرد، تا با عروس شهادت هماغوش گردید!
شعار شهادت را باید از دو لب پسر حسین ع بشنویم. شعاری که پرارزشتر از آن کسی نشنیده و نخواهد شنید. پسری که با قدمهای استوار سوی شهادت رفت و شهید شد. شعاری که حسین ع با دو لب پسر داد.
پسر بزرگ حسین ع علی است و اکبرش گفتند چنانکه نام برادر کوچکش امام سجاد ع نیز علی است که اصغر بوده و نام کودک شیرخوار حسین ع عبدالله است و کنیة حسین ع ابوعبدالله از نام این کودک گرفته شده.
علی جوان بود و خوشخوی و خوشروی، شجاع و دلیر، جوانمرد و کریم و از شایستگیهای پدر ارث برده بود. مورد مدح و ستایش شاعران عرب بود و ابن لیلی کنیهاش بود. بیش از سیوهفت بهار از عمر علی نگذشته بود که در رکاب پدر رهسپار کوی شهادت گردید.
در راه کربلا وقتی دیدگان حسین ع به خواب رفت، از خواب که برخاست گفت:
«إنّالله و إنّا إلیهِ راجِعون، الحمدُلله؛
ما از آن خداییم و بازگشت ما به سوی اوست، حمد خدای را.»
علی از سبب سخن پرسید. پدر گفت: «مردی را به خواب دیدم که بر اسبی سوار است و میگوید: این مردم میروند و مرگ از پیِ ایشان دوان است. دانستم که این سخن خبر مرگ ماست.»
علی پرسید: پدر، مگر ما بر حق نیستیم؟
حسین پاسخ داد: «چرا فرزندم، به خدا قسم که ما بر حق هستیم.»
علی گفت: پس، ما از مرگ نمیهراسیم.
حسین گفت: «پسرم، خدای به تو پاداش دهد، نیکوترین پاداشی که از پدری به پسرش رسیده باشد.»
شعار شهادت به وسیلة علی پسر حسین ع اعلام شد: ما از مرگ نمیهراسیم، چون بر حق هستیم.
علی اعلام کرد و حسین امضا کرد. حسین با زبان علی سخن گفت و علی با زبان حسین ع. علی زبان حسین بود، چشم حسین بود، جان حسین بود. وه که چگونه پسری، چگونه پدری! پدر و پسر شعار شهادت را اعلام داشتند و پایش بایستادند. روش خداییها چنین است: میگویند و عمل میکنند و از گفتارِ بدون کردار به دورند.
روز شهادت، علی نخستین کس بود که به شهادت رسید. نخستین کس از دودمان رسول خدا و نخستین گلِ این شجرة طیبّه بود که پرپر گردید و گلابش را بر جهان پاشید. حضور پدر شرفیاب شده، برای جهاد اجازه خواست. به زودی اجازه صادر گردید. به سوی میدان تاختن آورد.
پدر با آه جانسوزی از پسر بدرقه کرد و دمی خاموش گردید. سپس گفت: «بارخدایا، گواه باش که جوانی به سوی این مردم رفت که در خوی و روی و گوی همانندترین کس به پیغمبرت بود. هرگاه شوق دیدار پیامبرت به ما دست میداد، به چهرة او نگاه میکردیم.»
سپس، عمر سعد را نفرین کرده، گفت:
«خدای نسل تو را قطع گرداند، چنانکه نسل مرا قطع کردی.»
در مردان خدا عواطف بشری به حدّ اعلا موجود است و هیچگونه کاهشی ندارد. مردان خدا بشرند؛ فرزندان خود را دوست میدارند، همسران خود را دوست میدارند، برادران خود را دوست میدارند، دوستان خود را دوست میدارند، ولی در راه خدا فدا میکنند. از رنج آنها رنج میبرند و در غم آنها میسوزند و میسازند و صبرپیشه میکنند.
علی در برابر سپاه دشمن قرار گرفت و خود را بشناسانید: منم علی، پسر حسینبنعلی. ما هستیم که بر حقّیم و پیرو پیامبریم. مُحال است که زنازادهای بر ما حکومت کند. آیا با این سخن سپاه کوفه هشیار شد؟ هرگز، ابدا. آنگاه بر سپاه یزید بزد و نبردی دلیرانه کرد و زخمی فراوان برداشت و به سوی پدر بازگشت و گفت: پدرم، تشنگی مرا کشت و سنگینی پولاد توان مرا برد، آیا آبی پیدا میشود؟
حسین گفت: «پسرم، آب کجا و من کجا؟ به سوی میدان بازگرد و نبرد کن و پایدار باش. به زودی به دیدار جدّت نایل خواهی شد و با جام لبریزش سیرابت میکند که دیگر تشنه نشوی.»
علی میدانست که در خرگاه حسین ع آبی یافت نمیشود. پس چرا آب خواست؟
آیا گمان میبرد که از جیرة پدر آبی باقی شد؟ چون میدانست که وقتی آب در سپاه حسین ع جیرهبندی گردید، پدرش از جیرة خود لبیتر نکرد و آن را برای دگران بیندوخت. آیا میخواست به پدر بگوید در نبرد کوتاهی نکرده و هرچه نیرو داشته به کار برده؟
آیا اجازه میخواست که به سوی فرات بتازد، مبادا تشنگی او را بکشد؟
آیا اجازه میخواست که سلاح را از تن کنده، در نبرد چابک باشد؟ یا آنکه آب خواستن بهانه بود. پسر میخواست، از دیدار پدر بهره بردارد و نیرو بگیرد و پدر را با زنده بودن خود خوش دل سازد؟ هر چه بود، علی به میدان بازگشت و دیدار پدر برای پسر نیروبخش بود.
علی با تجدید نیرو به جنگ ادامه داد و دیگر پدر را ندید.
گروهی از سپاه کوفه از کشتن علی پرهیز میکردند، ولی علی به سوی شهادت میتازید. در این بار، جنگی کرد که دشمن را به حیرت انداخت. تیر و نیزه و شمشیر به سوی او میبارید، ولی علی نمیهراسید و استقامت کرد، تا با عروس شهادت هماغوش گردید! وه که عروس شهادت چقدر زیباست!
تیری به سوی علی آمد، گلویش را بشکافت و در آنجا گرفت. علی که با آخرین نیرو میجنگید و تاب و توان را از دست داده بود، نتوانست تیر را بیرون بکشد و نتوانست خود را بر پشت اسب نگه دارد. به ناچار خم شد و دست به گردن اسب انداخت؛ شاید بتواند به روی زین بماند.
مردمی که زخم شمشیر علی را چشیده و کشتههای بسیاری از شمشیرش دیده بودند و کینهها از وی در دل داشتند، گردش را گرفته و پیکرش را با نیزه و شمشیر قطعه قطعه کردند.
علی در آن دم واپسین، پدر را ندا کرده، گفت: پدرم، درود بر تو باد. اینک جدّم مصطفی با جام لبریزش مرا سیراب کرد و امشب را در انتظار توست. علی، در آخرین نفس، مژدة سیرابی خود را به پدر داد. حسین با سرعتی هرچه تمامتر به سوی میدان شتافت، شاید پسر را زنده ببیند. وقتی به علی رسید که پیکرش پارهپاره به روی زمین افتاده بود.
با پیکر فرزند چنین گفت: «پسرم، خدای بکشد، مردمی که تو را کشتند، چقدر بیشرمند و از خدا ترسی ندارند و احترامی برای پیغمبر نگاه نمیدارند. فرزندم، پس از تو خاک بر این دنیا.» سپس، چهره به چهرة علی نهاد. چهرهای پارهپاره و خونین. هنوز حسین ع بر سر کشته علی بود که خواهرش زینب از خیمهگه بیرون شده به سوی کشتة علی روان گشته، میگفت: حبیب من علی! جان من علی!
آمد و آمد، تا خود را بر پیکر پاره پاره علی بینداخت و بوسیدن گرفت؛ پارهها را میبوسید و میگریست و مینالید.
حسین ع خواهر را از روی کشتة پسر برداشت و دست زینب را گرفت و به سوی خیمه روان ساخت. سپس، جوانان هاشمی را صدا زده، گفت:
«بیایید پیکر برادرتان را به خیمة شهیدان ببرید.»