روهی مشکهای آب را برداشته، به سوی کاروان شهادت رهسپار گردیدند. گروه نخستین به جنگ و ستیز ادامه دادند، تا وقتی که خبر رسید که آب به تشنه کامان رسیده است. پس، از جنگ دست کشیده، بازگشتند.
بار دگر، تشنگی بر سپاه شهادت فشار آورد. پیشوا نقشهای دیگر طرح کرد: برادرش عباس جوانمرد را بخواست و سی سوار و بیست پیاده تحت امر او قرار داد و آنان را برای آوردن آب از رود فرات روانه ساخت. سقّایان سپاه شهادت بیست مشک همراه برداشتند و شبانه به سوی فرات روانه گردیدند.
عباس پرچم سپاه سقّایان را به دست نافع جملی داد و خود همچون سربازان شد. وقتی به شریعه نزدیک شدند، زُبَیدی، سردار محافظان فرات، پرسید: کیستی؟ نافع گفت: من نافع هستم.
زبیدی خوشامدی گفت و پرسید: برای چه آمدهای؟. نافع گفت: آمدهام آب ببرم؛ آبی که شما به روی پاکان و نیکان بستهاید. زبیدی گفت: بنوش و هرچه میخواهی بنوش. نافع گفت: به خدا یک قطره نخواهم نوشید، مادامی که حسین و یارانش تشنه باشند. زبیدی گفت: بردن آب ممکن نیست. پس ما اینجا چه میکنیم؟ برای چه ما را اینجا گماردهاند؟ ما نگهبان آب هستیم. نمیگذارم آب ببرید، ولی بنوشید هرچه میخواهید.
سپاه سقّا خود را به فرات رسانیدند و به درون آب رفتند و مشکها را پر کرده، بیرون شدند و خواستند آب را به تشنهکامان برسانند که نگهبانان فرات سر راه را بر سپاه سقّا گرفتند و خواستند میان ایشان و تشنهکامان حایل شوند.
سقّایان سپاه شهادت دو گروه شدند: گروهی به زدوخورد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول داشتند. عباس و نافع در این دسته قرار گرفتند. گروهی مشکهای آب را برداشته، به سوی کاروان شهادت رهسپار گردیدند. گروه نخستین به جنگ و ستیز ادامه دادند، تا وقتی که خبر رسید که آب به تشنه کامان رسیده است. پس، از جنگ دست کشیده، بازگشتند.
این نخستین برخورد سپاه شهادت با سپاه شقاوت بود که به پیروزی شهیدان پایان یافت.