خاطره دکتر صادق طباطبایی از شیوه رفتار محبتآمیز پدربزرگشان، آیت الله سید صدرالدین صدر با کودکان
مرحوم دکتر صادق طباطبایی در مصاحبه با گروه تاریخ شفاهی موسسه امام موسی صدر، خاطراتی را درباره آیت الله سید صدرالدین صدر (پدر امام موسی صدر و پدربزرگ خودش) بیان کرده است. بخشی از گفتههای او را در ادامه میخوانید.
آقای صدر پدیده عجیبی در محبت بود. خاطرهای دربارۀ جواد، برادرم دارم که به سال 30 برمیگردد؛ زمانی که آقا ناراحتی قلبی داشتند و تقریباً رفت و آمد برایشان مناسب نبود. درس هم نمیرفتند. مسجد هم نمیرفتند. در خانه نماز میخواندند. کنار ایوان برایشان دستشویی درست کرده بودند که حتی نخواهند از پله ها بالا و پایین بروند. از اتاق ایشان به حیاط چهار پنج پله میخورد. وقتی به طرف اتاق می ایستادید، سمت راستتان یک دریچه کوچک بود که به باغچهای که پشت خانه بود باز میشد. در این باغچه یک پنجره به اتاق بیرونی آقا باز میشد که محل درسشان بود. بیرون به فاصله 5-6 متر از دریچه یک درخت بید خیلی بزرگ هم بود.
یادم هست بعدازظهری بود و آقا استراحت می کردند. ساعت 2 – 3 بعدازظهر بود. من و جواد بازی می کردیم. جواد رفت بالای درخت و آن بالا بین دو شاخه گیر کرد. نه می توانست بالا برود نه پایین بیاید. یک خورده که ترسش گرفت بلند مادرم را صدا زد. صدا که زد آقا از خواب پرید. آمدند دم پنجره و گفتند چیه؟ و رفتند. آقا جواد بهشان برخورد که دعوایشان کردند. ما هم ترسیدیم. کمک کردیم جواد آمد پایین و رفتیم تو.
شب ها معمولاً رسم این بود که بعد از نماز می رفتیم خانه آقا. یعنی هرشب بعد از نماز من و جواد و دو خاله هایی که هم سن ما بودند کنار مادربزرگ بودیم. دایی ها یا بچه های دیگر هم گاهی می آمدند و اضافه می شدند. یعنی بیبی و سه تا از خاله ها؛ زهرا خانم همسر آقای فیروزان، فاطمه خانم همسر شهید سید محمد باقر صدر، رباب خانم همسر شرف الدین، من و جواد. آن شب هم طبق معمول رفتیم خدمت آقا. جواد نیامد. یک خورده گذشت آقا گفتند سید جواد را نمی بینم. مادرم عذری آوردند. تمام شد. آمدیم و فردا شب دوباره سید جواد نیامد. مادرم گفت سرما خورده و مراعات حال شما را کردیم. شب سوم دوباره گفتند سید جواد کجاست. من قبل از اینکه مادرم عذرخواهی کند، گفتم با شما قهر است. گفتند با من قهر است؟ چرا با من قهر است؟ گفتم پریروز دعوایش کردید. گفتند من کی دعوایش کردم؟ گفتم من و جواد در باغچه بازی می کردیم. جواد بالای درخت رفته بود شما آمدید از پشت پنجره دعوایش کردید. گفتند من دعوایش نکردم. گفتم چرا آمدید گفتید چیه؟ گفتند من خواب بودم از خواب پریدم. وحشت کردم. گفتم نکند برای کسی اتفاقی افتاده. آمدم ببینم چیست. دیدم خبری نیست و سکوت است، رفتم.
مادرم من را دعوا کردند که چرا اینطوری گفتی و چرا آقا را ناراحت کردی. قصه تمام شد.
آمدیم منزل و پدرم از بیرون آمدند و شام خوردیم. ساعت نزدیک 9.5 – 10 دیدیم در باغچه را می زنند. چون باغچه به کوچه راه داشت، برای امنیت می بستیم. مادرم آمدند در ایوان گفتند کیه؟ صدای آقا را شنید که گفتند منم. مادرم زود از پله ها پایین رفتند در را باز کردند. آقا آمدند و گفتند صبر کن، صبر کن. بعد یواش یواش 6-7 پله را با احتیاط آمدند بالا. بعد که بالا آمدند، نفسی تازه کردند، گفتند من برای دیدن سید جواد آمدم. آمدند و پدرم هم احترام کردند و آمدند نشستند. ما هم حالا برویم با اصرار آقا جواد را بیاوریم که آقا آمدند بیا و رضایت بده دیگر.
خلاصه آقا جواد آمد و نشستند در بغل آقا و نوازش کردند. برای اینکه نشان بدهند برای جواد آمده اند، زود بلند شدند و رفتند. یه چیزی هم به آقا جواد دادند که ما گفتیم کاش ما را دعوا کرده بودند.
این هم قصهای است که من و جواد مشترکاً با ایشان داریم. باید حدود سال 30 باشد یا 31. اوج ناراحتی قلبیشان بود اما ایشان اینهمه پله را آمدند. این همه راه آمدند و پایین و بالا، برای اینکه از دل یک بچه 4-5 ساله در بیاورند.