شهادت از خود گسستن، به حق پیوستن است. شهید، خودخواهی را به یک سو میافکند و سراپا خداخواه میگردد؛ خود دوستی کنار میرود و خدا دوست میشود.
زیباپسندی، از غریزههای بشری است. انسانها، خوب را دوست میدارند. زیبا اگر خوب شد، دوست داشتنی میشود. زیبایی هرچه بیشتر، خوبی هرچه بالاتر رود، دوستی افزون تر میگردد؛ زیرا که دوستی پلهها دارد.
وقتی که دوستی به پلههای بالا رسید، عشق نامیده میشود و دلدادگی میگردد. هر زیبایی شایستۀ عشق نیست. زیبا که خوب شد، شایستۀ عشق است میشود. دلدار میگردد. معشوق میشود. عاشقان را سوی خود میکشاند. چون که عشق گریبان عاشق را گرفته، به هر سو که بخواهد میبرد و عاشق از خود اختیاری ندارد.
عشق نیز پلهها دارد. وقتی که به پلههای بالا رسید، عاشق از خود بیخود میگردد. دگر خود را نمیبیند، هرچه میبیند دلدار است و بس، دلارام است و هیچکس. عشق، با دل سر و کار دارد. دلی که دل باشد، نه سنگ خارا. هر جا که دلی هست، عشقی در آن پنهان است. عشق، پیر و جوان نمیشناسد، دل پیر، کانون عشق میشود، چنان چه دلِ جوان، منزلگه دوست میگردد و دلدار، در درون دلداده، جای پیدا میکند.
عاشق آرزومند وصال است و دلداده، جویای کام.
وصال نیز، پلهها دارد. بالاترین پلۀ وصال، وقتی است که دوگانگی از میان عاشق و معشوق برداشته شود و جدایی در میان آندو نباشد.
شهادت، فنای عشاق است در عشق، در پیشگاه معشوق، معشوقی که شایستۀ عشق است. معشوقی که سراپا خوبی و زیبایی است و جز او، کسی شایستگی، برای عشق ندارد.
شهادت از خود گسستن، به حق پیوستن است. شهید، خودخواهی را به یک سو میافکند و سراپا خداخواه میگردد؛ خود دوستی کنار میرود و خدا دوست میشود.
شهادت، فناست. شهادت، بقاست و دیدار. شهادت وصال است و کام. خواه شهید پیری سالخورده باشد یا قاسم نوجوان. که شهادت برای او شیرینی است. حسین (ع) از قاسم پرسید: «شهادت، در کام تو چه مزه دارد؟»
قاسم گفت: از عسل شیرینتر است. هنوز پانزده بهار از عمر قاسم نگذشته بود که به میدان شهادت قدم گذارد. با عمو به کربلا آمد. با اجازۀ عمو به میدان رفت، یزیدیان او را کشتند! چنانچه پدرش امام حسن را نیز کشتند. قاسم، هنگام شهادت پدر، کودک بود و در دامان حسین بزرگ شد و حسین، برای قاسم پدر بود، عمو بود، معلم بود، رهبر بود، همه چیز بود.