روایت مرحوم آیت الله موسوی اردبیلی از دوست و همدرسش امام موسی صدر
آنچه در ادامه میخوانید برگرفته از مقدمه کتاب
«هفت روایت خصوصی» نوشته حبیبه جعفریان است. متن این مقدمه با استفاده از گفتوگوهایی که با مرحوم آیت الله موسوی اردبیلی در سالهای ۱۳۷۹ و ۱۳۸۱ گرفته شده، نوشته است که سخنان این عالم شیعه را درباره امام موسی صدر بیان میکند.
«... آدمی مثل آقا موسی را خدا گاهی علاقهاش میکشد خلق کند: آدمی که هم خوب میفهمد، هم خوب بیان میکند، هم منطق قوی دارد. بیان او سحر داشت. آدمها را آرام میکرد. حتی دشمنهایش هم تأثیر میگرفتند. قیافهاش خوب بود. اندامش خوب بود. همهاش جاذبه بود. دافعه به نظر من هیچ رقمی نداشت. تنها چیزی که بود آزاد بودنش بود، اگر بشود این را به حساب دافعه گذاشت. این دافعه را آقای بهشتی هم داشت. بعضیها ممکن است افکار عمومی را رعایت کنند، ولی او آزاد فکر میکرد. آزاد عمل میکرد. ضربهاش را هم میخورد. تهمتهایی بهش میزدند...
در همه دورههای زندگیاش همینطور بود، نه اینکه وقتی لبنان رفت، اینطور بشود. همیشه فکرهای نو داشت و دنبالشان میکرد. عکسی از او نشان داده بودند به آیتالله خویی که «ببین این شاگرد نور چشمیات با زنهای بیحجاب نشست و برخاست دارد.» حالا آنجا لبنان بود و آنهم یک سخنرانی بود برای دانشجوها و جوانها. درباره مذهب بود اصلاً، در راه مذهب. ولی آدمها بعضی وقتها جلوتر از دماغشان را نمیتوانند ببینند. همه را با میزان خودشان میسنجند.
آقا موسی بابت اینها هزینه داد. چه وقتی ایران بود، چه بعدها در لبنان؛ بابت اینکه جلوتر از زمانه بود و بابت اینکه آزاد بود. بیباکی میکرد در مواجهه با افکار عامه. آدمی بود که حرفِ نو زیاد داشت و هر حرفِ نویی بحرانی با خودش دارد. چون معنی حرف نو این است که دیگران قبلاً آن را نگفتهاند. افکار عمومی آماده نیست برای آن. برای همین کارها و روشهای آقا موسی جلب توجه میکرد. مثلاً دانشگاه رفتنش. در قمِ سالهایی که با چیزهایی مثل گوجهفرنگی، چتر، قاشق یا رادیو با کراهت برخورد میشد، به حساب اینکه از فرنگ آمده، دانشگاه رفتن روحانی خوشایند نبود. نفس این عمل در قم تهمت میآورد. میگفتند: این فرد تجددطلب است، روشنفکر است، خلاصه مخالفت با روحانیت دارد. ولی آقا موسی این کار را کرد. رفت دانشگاه و اقتصاد خواند. خیلیها کلمه اقتصاد را هم نشنیده بودند هنوز.
مثلاً آن زمان زبان فرانسه میخواند. زبان خواندن برای طلبه ضد ارزش بود. خیلی موارد دیگر هست. مثلاً از امتیازات آقا موسی یکی هم این بود که خیلی خوش برخورد بود. با غیر طلبه همانطور برخورد میکرد که با طلبه. در حالی که آن زمان بسیاری از روحانیها اصلاً غیرروحانی را قبول نداشتند. تنها معممین را جزو علما میدانستند. استاد دانشگاه را تحویل نمیگرفتند. در همان زمان تعداد رفقای غیرطلبه آقا موسی بیش از رفقای طلبهاش بود. با دانشجوها، استادهای دانشگاه، شاعرها و نویسندهها بسیار رفیق بود. غیر از او هر کس بود و این کارها را میکرد، متهم میشد. لعن و طعن میشد. با آقا موسی جرئت نداشتند این کار را بکنند. هم به سبب سابقه خانوادگیاش و هم به سبب شخصیت خودش که طوری بود که آدمها به راحتی به خودشان اجازه نمیدادند او را زیر سؤال ببرند. همه میشناختندش.
خوب میفهمید. خیلی سفر میرفت. لبنانیهایی که در خارج بودند، اصلاً او را میپرستیدند. آدمها فرق میکنند. بعضیها پرجذبه هستند. بعضیها دافعهشان قوی است. آدم یک جلسه که با او صحبت میکرد، دلش نمیآمد ادامه ندهد و قرار دومی نگذارد. نرمش داشت. مرحوم پدرش هم این را داشت. آقا موسی قدرت را یک کمال میدانست. میگفت «باید با آن درست رفتار کرد. میشود قدرت را رام کرد.» آدم قویای بود. منصف بود.
اگر کسی چیزی درباره آقا موسی میگوید بهخصوص که منفی دربارهاش میگویند، تهمت میزنند بپرسید: «آیا دلیل داری؟» که ندارند. بیشترش از روی حسد است. میگویند با امام خمینی مشکل داشت، جاسوس بود، شاهی بود، ضدانقلاب بود. اگر ما ضدانقلابیم، اگر مطهری ضدانقلاب است، آقا موسی هم بود. قبول نکنید اینها را. دروغ است. میگویند نان اسم و رسم پدری و آقازادگیاش را میخورد. آدمهای ضعیف این کار را میکنند. میچسبند به دامن پدر و جد و اینها. آقا موسی ضعیف نبود اگر خانوادهای با این سلسله مراتب هم نداشت چون خانواده او جد اندر جد عالماند و از این نظر یک نوع اشرافیت دارد این آدم باز فرقی نمیکرد. او جوهر این را داشت که کارهای بزرگ بکند. اما تهمتهایی بهش زدند.
به خود آقا موسی صدر هم گفتم. گفتم:«مردم دارند پشت سر شما حرفهایی میزنند. فکر میکنم شما را نگذارند. همه بالأخره راضی نیستند از این رشدی که شما میکنید. از روشی که دارید. حالا از چه راهی به شما حمله کنند، نمیدانم.» گفت: «آدم باید به خدا توکل کند و کارهایش را بکند. اگر قرار به ترسیدن و احتیاط از مخالفتها باشد که همه باید بنشینیم توی خانه، در را روی خودمان ببندیم.»
ما یک دسته طلبه بودیم در قم. فکر همدیگر را میپسندیدیم و با هم رفیق بودیم. دوست بودیم. هممباحثه بودیم. دردمان یکی بود. هر کس هر راهی برای مشکلی به نظرش میآمد، پیشنهاد میکرد. منتها جدا شدیم آخر. آقای مطهری رفت تهران. آقای بهشتی رفت آلمان. من رفتم اردبیل. ایشان رفت لبنان... و آخر این کار را با او کردند... همه را اینطور چشم به راه گذاشتند... »