گزارش خبرآنلاین از برنامه مسجد توفیق در خیابان "امام موسی صدر" در خیابان ری
گزارش از: معصومه جوادی نسب
عصر 9 شهریور است که به دنبال آدرس میدان شوش، خیابان ری، خیابان امام موسی صدر راهی می شوم. پنج دقیقه از شش گذشته که بالاخره خیابان امام موسی صدر را پیدا می کنم و جلوی مسجد توفیق از ماشین پیاده می شوم. پوستر عکس امام صدر جلوی در نصب شده اما از خلوتی جلوی مسجد مشکوک می شوم که نکند مراسم برگزار نشود. وارد مسجد می شوم، خانم پالیزبان را می بینم که به طرفم می آید و می گوید: "خوش آمدید، مراسم هنوز شروع نشده."
اهالی خیابان امام موسی صدر / آمدید برای امام موسی صدر فیلمبرداری؟
خیالم که راحت می شود برمی گردم بیرون تا چند تایی عکس بگیرم از تابلوی خیابانی که اسم امام صدر روی آن نقش بسته. هنوز دوربینم را از کیف بیرونم نیاورده ام که پسر جوانی که آنجا ایستاده می خندد و می گوید: "اومدین برای امام موسی صدر فیلمبرداری؟" می پرسم از کجا فهمیده. می گوید، از عصر چند نفر آمدند سر خیابان و از این تابلو فیلم گرفته اند. بعد به گوشی همراهش که زنگ می خورد پاسخ می دهد و دور می شود و نمی توانم از او بپرسم که امام موسی صدر را می شناسد یا نه؟
برمی گردم جلوی مسجد و می ایستم. چند پیرمرد را می بینم که آن طرف تر با صدای بلند بحث می کنند. نام امام را که از لابه لای حرف هایشان می شنوم کنجکاو می شوم و نزدیکشان می روم. یکی می گوید: "امام موسی صدر ایرانی است." و دیگری با تاکید زیاد می گوید: "نخیر لبنانی است." به پیرمرد دومی نزدیک می شوم و آرام می گویم: "امام موسی صدر ایرانی است نه لبنانی." می خندد و می گوید که می داند و سر به سر رفیقش می گذارد. رفیقش که می رود، می گوید: "می دونم که ایرانیه، ولی وقتی رفته لبنان و اونجا بوده که دیگه ایرانی نیست." می پرسم چقدر او را می شناسد؟ می گوید چیز زیادی از او نمی داند، فقط می داند که اسم این خیابان را بعد از انقلاب مردم به نام او زدند. می پرسم هر سال اینجا مراسم می گیرند؟ می گوید که این خبرها نبوده، اما چند باری دیده است که عده ای جوان می آیند اینجا، از او حرف می زنند و شیرینی پخش می کنند.
همراه پیرمرد و پسر نوجوانی که به طرف مسجد می روند، داخل می شوم و در حالی که کفش ها را در می آورم می پرسم که اهل این محله هستند؟ پسر پاسخ مثبت می دهد و پیرمرد می گوید که نه امروز آمده این طرف. از او می پرسم که امام موسی صدر را می شناسد؟ می گوید: "بله، امام صدر آدم مهمی بود. می دونید که آلمان بوده." می پرسم آلمان یا لبنان؟ می گوید: " نه آلمان، با دکتر بهشتی بودند و اونجا جلسات مهمی داشتن. حالا بعدها رفته لبنان." از پسر نوجوان می پرسم می داند چرا اسم اینجا را به نام او گذاشته اند؟ می گوید: "دقیقا نمی دونم چرا، شاید خودش یا کسی از خانواده اش اینجا زندگی می کردند ولی می دونم اسم اینجا قبلا صدر الاشراف بوده." چه پارادوکس جالبی، خیابانی در پایین ترین نقطه شهر و در بین مردمی محروم و محترم که صدر اشراف نام داشته!
یاران صدر در مسجد توفیق
وارد نمازخانه می شوم و کنار چند پیرزن که به دیوار نزدیک در تکیه داده اند می نشینم. یکی از آنها بلند می پرسد: "پس خانمی که قراره صحبت کنه نیومدن؟" دختر جوانی که از مقابل ما رد می شود با دست روبرو را نشان می دهد و می گوید دختر امام موسی صدر آمده و آنجا است. پیرزن دوباره می گوید: "چرا نفهمیدیم کی اومد، می خواستیم خوش آمد بهش بگیم که اومده به محل ما."
مراسم با صحبت های خانم پالیزبان، مسئول کانون یاران صدر که این برنامه را تدارک دیده اند شروع می شود. می گوید که از سه سال پیش هر 14 خرداد که روز تولد امام موسی صدر است به این محله آمده اند و یاد او را زنده کرده اند. و امسال تصمیم گرفتند که در سالروز این روز شوم که او را ربوده اند با مردم خیابان امام موسی صدر بیشتر از او سخن بگویند.
برای ما هر روز در فراق و دوری می گذرد
حالا نوبت دختر امام موسی صدر است که برای این جمعیت مشتاق سخن بگوید. می گوید: "هدفم از آمدن، همراهی با این دوستانی است که با این تلاش و انگیزه مراسم را به پا کردند و دوست داشتم از نزدیک با اهالی این محل که خیابانشان را به نام امام موسی صدر گذاشته اند، آشنا بشوم. درست است که امروز نهم شهریور است و درست است که 35 سال از ربوده شدن امام موسی صدر در لیبی می گذرد، اما برای ما هر روز نهم شهریور است و هر روز در فراق و دوری می گذرد... "
بغض گلو امان نمی دهد و صحبت های حوراء صدر را قطع می کند... او ادامه می دهد: "امروز روز خاصی برای ما نیست و همه روزها از این بابت برای ما خاص است... به نوعی هر روزمان در خسران می گذرد، هر روزی که در غیبت و عدم حضور امام موسی صدر می گذرانیم، چرا که اگر در بین ما بودند آثار و برکات زیادی داشتند. شاید خیلی از اعضای یاران صدر و کسانی که اینجا نشسته اند آن وقت هنوز به دنیا نیامده بودند، ما 35 سال است که برای آزادی او تلاش می کنیم، اما باید اعتراف کنم که مگر از یک خانواده چقدر کار برمی آید؟ "
با خود فکر می کنم در جایی که باید دولت ها کار را از پیش ببرند، واقعا چقدر کار از یک خانواده بر می آید؟ دختر امام صدر می گوید که ایشان زنده اند و در یکی از زندان های مخفی لیبی با دو یار همراهشان اسیر هستند و همه خانواده و به خصوص صدرالدین صدر، پسر امام شبانه روز تلاش می کنند تا راهی به این زندان تاریک پیدا کنند و امام را آزاد کنند و بعد سخنش را با آرزوی بازگشت او به پایان می برد.
مردی بلند قامت که در میان رنج دیدگان گام بر می دارد
تصاویری از لبنان روی پرده پخش می شود. مردم در حالی که امام موسی صدر از میانشان می گذرد دست می زنند و می خوانند: امام، با جان و خونمان فدای شما می شویم... و امام صدر می گوید: شیعیان، زباله های لبنان نیستند، آنها شرف لبناند...
تصویر بستنی فروش مسیحی پخش می شود که می گوید من که جز سید موسی کسی را نداشتم، از او خواستم تا نگذارد رقیب شیعه ام کارم را تعطیل کند و نان بچه هایم قطع شود. امام آمد از مغازه من بستنی خرید و باعث شد که مردم هم دوباره به مغازه ام بیایند... خدا سایه اش را از سر ما کم نکند...
حالا دیگر چشم های خیلی از حاضران نمناک شده و دل هایشان از دیدن و شنیدن درباره این آزاد مرد به هیجان آمده است.
پالیزبان دوباره پشت تریبون می رود و این بار قطعه زیبایی از زبان صدرالدین صدر خطاب به پدر می خواند.
او می خواند: "خیلی به این فکر میکنم که اگر جای ما بر عکس بود چه اتفاقی میافتاد؟ اگر هر کدام از ما، هر کدام از دوستان تو یا اعضای خانوادهات به سفری رفته بودند و از آن برنگشته بودند، اگر من در مملکتی یا سرزمینی گمشده بودم تو چه کار میکردی؟ نمیدانم «دقیقا» چه کار میکردی چون من تو نیستم اما میدانم که امکان نداشت تو باشی و آن کس و کار تو ۳۰ سال در آن جهنمی که زندانی است، زندانی بماند. کاری که ما با تو کردهایم، من با تو کردهام. سی سال است تو نیستی و ۳۰ سال است که ما فکر میکنیم روزی قرار است برگردی اما برنگشتهای. نمیدانم چرا؟ نمیدانم چرا من نمیتوانم همان کاری را برایت بکنم که تو اگر اینجا بودی برای من میکردی...
... اصلا الان چه شکلی شدهای؟ قدت چقدر آب رفته است؟ چشمهایت چقدر کمتر میدرخشند؟ و آیا هنوز همان قدر سبزند؟ سبز بودند؟ یا خاکستری؟ تو با آن صورت عجیب، الان به یک پیرمرد ۸۲ ساله عجیب تبدیل شدهای که از در میآیی و من، پسری که ۵۰ را رد کردهام و پیرمردی شدهام برای خودم...
... تو برایم هیچ وقت شبیه پدران دیگر نبودهای. در حالی که حتی آن طور که دیگر پدرانشان را از دست میدهند تو را از دستت ندادهام، نه مریض بودهای، نه مردهای، نه کشته شدهای؛ تو گم شدی، ناپیدا شدی و همیشه این امید هست که یک روز بیایی... "
او می خواند و چشم های همه بارانی می شود...
دوباره تصاویری از او پخش می شود و دوباره کسانی می آیند که از او و کاری که برای انسان ها کرد برای همه لبنان کرد و می خواست برای همه مردم ستمدیده جهان کند حرف می زنند... هر چه بیشتر می شنویم، تنها حسرت نبودن و ندیدن تو بیشتر می شود. حسرت کم داشتن تو در این روزگار سخت و بی رحم و بی مدارا...
و دختر به جای پدر حرف ها را می شنود
مجلس تمام می شود، حالا همه گرد دختر امام حلقه زده اند و با او حرف می زنند. دختر جوانی با اشتیاق دست های او را در دستانش می فشارد و می گوید که خوشحال است که او را از نزدیک دیده است. پسرهای جوان باز از پدر می پرسند و می خواهند او را که تا کنون نمی شناخته اند بشناسند، پیر زنی هم به آرامی می گوید که به داد مردم این اهل برسد که مشکلات بسیاری دارند...
گویی خود امام صدر است که امروز اینجا ایستاده و هر کسی از او مطالبه ای می کند و درست با همان چشمان مهربان به آنها نگاه می کند و درد دل هایشان را می شنود... حوراء صدر همچون پدر لبخند می زند، با آنها حرف می زند و با دختران جوانی که می خواهند عکس یادگاری بگیرند، عکس می اندازد.
امروز بیشتر از همیشه امام موسی صدر را می توان در اینجا، در خیابان امام موسی صدر حس کرد و دید...
به امید روزی که بازگردد و سراسر همین خیابان را به شکرانه ورودش گلباران کنیم.