باید از معلمی بنویسم که گفت بین همه کتاب های درسی، فقط در کتاب عربی اول دبیرستان، در آخرین تمرینش، متنی درباره امام است بدون اسمش. باید بنویسم که گفت اگر می توانید کاری کنید که نام امام بیاید تا همه بفهمند. چون معلم هایمان هم نمی دانند منظور این متن چیست. البته به شرطی این کار را کنید که باعث نشود این متن کلا حذف شود!
باید گزارش روز نهم را بنویسم.
باید از شلوغی و ازدحام نمایشگاه و غرفه بنویسم.
باید از حرف ها و سوال ها بنویسم. از دانشجویانی که آمدند و آنقدر تخفیف دادیم که هرچه خواستند خریدند.
باید از کارگری بنویسم که هر روز دنبال عکسش می آید.
باید از معلمی بنویسم که گفت بین همه کتاب های درسی، فقط در کتاب عربی اول دبیرستان، در آخرین تمرینش، متنی درباره امام است بدون اسمش. باید بنویسم که گفت اگر می توانید کاری کنید که نام امام بیاید تا همه بفهمند. چون معلم هایمان هم نمی دانند منظور این متن چیست. البته به شرطی این کار را کنید که باعث نشود این متن کلا حذف شود!
باید از مهمانان غرفه بنویسم. باید بگویم فلان کاندیدای ریاست جمهوری هم از جلوی غرفه رد شد، عکس امام زیر درخت سدر جذبش کرد، آمد و چند سوال از غرفه و نمایشگاه پرسید و دو کتاب و خرید و رفت.
باید بنویسم که دکتر پیغامی مهمان امروز غرفه بود و بیشتر از سه ساعت در غرفه ایستاد و با هر کس که کارشان داشت حرف زد.
باید بنویسم که دکتر خانیکی هم سری به غرفه زد و آثار جدید را دید.
باید از مرد مسنی بنویسم که گفت من هر ساعت منتظر امامم و با همه پرس و جوهایم مطمئنم امام زنده است و می آید.
باید از پسر نوجوانی بنویسم که چند روز قبل کتاب سید موسی صدر را به او هدیه دادم و امروز آمد که بگوید اگر ما بخواهیم برادرش عکس امام را برایمان روی پیکسل می زند و من چقدر از حرف زدنش و نجابتش لذت بردم و دلم می خواست در آغوشش بگیرم، اما می دانستم غرور مردانه اش اجازه نمی دهد.
باید بگویم که مرد گفت از بزرگی درباره امام پرسیدم و شنیدم که گاه اراده خداوند این است که کسی را هفتاد سال ذخیره نگه دارد، شما دعا کنید که تا چهل سال تمام شود.
باید از زحمت دوستان موسسه بنویسم که همه کار می کنند برای راضی بیرون رفتن مردم.
باید جلو خودم را بگیرم که از دردها و گلایه ها ننویسم. اما این بار نمی شود. امروز حرف هایی شنیدم که خدارا شکر کردم خانم صدر نیست تا بشنود یا مخاطب این حرف ها باشد. امروز زخم هایی بر دل نشست که بعید می دانم یادم برود. امروز صدایم از مظلومیت مردی در سرزمینش، در بین آدم هایی که ادعای مسلمانی دارند، لرزید و برای خودمان و امامم ترسیدم.
اگر دیروز کسی به صراحت نوشته جای امام خالی نیست، امروز زن جوانی ما را و خانواده را محکوم کرد که چرا آزادی امام را از دولت انقلابی لیبی می خواهد و مانع رابطه دوستانه دو کشور می شود! امروز همه خبرها، همه دیدارها، همه در آغوش کشیدن ها، همه قراردادهای اقتصادی دولتمردان و همه فریادها، بیانیه ها، دادخواهی های خانواده و خودمان برایم زنده شد وقتی داشتم خودم را به آب و آتش می زدم تا به کسی که می گفت همه چیز را می داند، بگویم آن کشوری که می گویی ایران می خواست از انقلاب مردمی اش دفاع کند و شما نگذاشتید، تا قبل از این انقلاب متحد و دوست و برادر بود و نه بعدش! و همه حرف های امام موسی صدر درباره کرامت انسان برایم زنده شد وقتی می خواستم ثابت کنم او حق حیات دارد، حق آزادی دارد. حق دارد کشورش دنبالش باشد. حق دارد خانواده اش پیگیر آزادی اش باشد. حق دارد علاقه مندانش معترض اسارتش باشند.
امروز منِ علاقه مند امام و خانواده اش محکوم شدیم که چرا اعتراض می کنیم، چرا می گوییم عزیزمان را آزاد کنید.
امروز ما و امام موسی صدر همان مظلومانی بودیم که به تعبیر خودش حق «آخ» گفتن هم نداریم.
امروز در نظر زن جوان امام موسی صدر بر اساس هیچ توجیه اخلاقی و انسانی و دینی و سیاسی حق آزادی و حیات نداشت و کسی نمی شنید که اگر آنان که باید، کاری می کردند، این اسارت اینقدر طولانی نمی شد که به انقلاب های منطقه برسد که بعد کسی بخواهد اعتراض کند چرا از دولت انقلابی آزادی امام را می خواهید!
امروز زن جوانی متقاعد نشد که پیگیری سرنوشت یک شهروند وظیفه هر دولتی است و آنکه ادعای مسلمانی و عدالتش بیشتر است، وظیفه اش هم بیشتر است.
امروز زن جوان از حرف امام علی درباره خلخال کشیدن از پای زن یهودی گفت، اما ربودن سید موسی صدر و 34 سال اسارتش حتی شبیه آن خلخال نبود که ارزش دق کردن که هیچ، ارزش اعتراض داشته باشد!
امروز من بعد از بحث طولانی زن جوان را بوسیدم و در آغوش کشیدم و با لبخند بدرقه اش کردم، اما چشمانم سیاهی رفت و در غرفه نشستم و خیلی خودم را کنترل کردم تا بر مظلومیت «انسانیت» گریه نکنم.
نویسندۀ گزارش: مهدیه پالیزبان
صفحۀ ویژۀ بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران