کاش امام موسایت بود و دستانت را میگرفت و با لبخند همیشگیاش در چشمانت نگاه میکرد و به حرفهایت گوش میداد و در آغوشت میگرفت. موسی صدر امام توست بزرگوار و همه دغدغهاش آرامش تو بود.
همیشه نزدیک نمایشگاه که میشود اصرار داریم خانم صدر در غرفه باشند. میدانیم ممکن است اذیت شوند اما از طرف دیگر میدانیم مردم دوست دارند ببینندشان. وقتی میگوییم دختر امام در غرفه هستند و مردم اجازه صحبت میگیرند، درکشان میکنم. درکشان میکنم که بخواهند هم کلام دختر امام موسی صدر شوند، حتی اگر سؤال سادهای بپرسند. حتی اگر از شهادت امام بگویند و ندانند خانوادۀ امام چه رنجی میکشند از شنیدن این تعبیر و در تمام این سالها چطور پای زنده بودن پدر ایستادهاند و به دیگران هم امید دادهاند.
هرچند از شنیدن این حرفها ناراحت میشوی اما گاهی باید خودت را بگذاری بیرون غرفه، آن طرف میز. آن وقت یادت میآید که جای آرزوی خیلیها ایستادهای و وظیفهات شنیدن همۀ این حرفها و روشن کردن ذهن هاست؛ از همکلاسی دانشگاه خانم صدر، تا طلبۀ هندی تبار تا خانم جوانی که امروز، برای دیدن خانم صدر دوباره آمده بود تا علاقهمند پیگیر امام که از تبریز میآید و مشتری اول تمام محصلات جدید مؤسسه است تا شقایق نوجوان که ذوق کرد وقتی چند دقیقهای در غرفه ایستاد و در آماده کردن بروشورها کمک کرد.
غرفه شلوغ شده بود، اما حق نداشتی به این دلیل دیگران را از ایستادن در جایی که دوست دارند محروم کنی. اینجا، برای آنان است.
امروز همه نوع میهمانی داشتیم؛ از روحانی و طلبه و سرباز تا مستندساز و شاعر و هنرمند. از روحانی که مؤسسهاش را در اختیار مؤسسه قرار میدهد تا امیرحسین مدرس که دوباره آمد و صمیمانه حرف زد و از جای خالی امام گفت تا خانم مستندسازی که میگوید حاضر است هر کاری انجام دهد تا درد ربودن انسانی را به مردم بگوید؛ اتفاقی که به تعبیر خودش کار کثیفی است که دنیا را خراب میکند.
دستانت را میبوسم
این خاطره را گذاشتهام برای آخر؛ وقتی خانم صدر آمد، بین همه آدمها که در غرفه بودند و بودنشان عادی بود، مردی آمد و بیحرف ایستاد. همکارمان گفت این آقا از صبح منتظر خانم صدر است. اول متوجهش نشدم. آنقدر بیحرف و مظلوم ایستاده بود که فکر کردم منظور کس دیگری است. اما خودش بود؛ کارگر خدماتی نمایشگاه با صورت آفتاب سوخته خستهاش، با لباس خدمات سالن نمایشگاه که فقط نگاه میکرد. مطمئنم اگر ما متوجهش نمیشدیم، همانطور محجوب میایستاد. خانم صدر پیشش رفت، همکارش هم کنارش آمد؛ پیرتر از خودش بود. صدایش را نمیشنیدی. فقط سعی کردی چندتا عکس بیندازی. مرد همانطور که بیسر و صدا آمده بود رفت. خانم صدر گفت فقط التماس دعا گفت. نه اسمش را فهمیدیم، نه اینکه اهل کجاست و امام را از کجا میشناسد.
کارگر خدماتی نمایشگاه کتاب رفت و هرگز نمیفهمد چطور دلمان را لرزاند با حضورش، با بزرگیاش. کاش امام موسایت بود و دستانت را میگرفت و با لبخند همیشگیاش در چشمانت نگاه میکرد و به حرفهایت گوش میداد و در آغوشت میگرفت. کاش روزی که امام میآید، تو هم بیایی و از نزدیک ببینیاش. موسی صدر امام توست بزرگوار و همه دغدغهاش آرامش تو بود. همه این کارها و حرفها اگر حال تو را بهتر نکند، بیهوده است.
* این گزارش با نهایت احترام تقدیم میشود به این مرد گمنام آفتاب سوخته، هر چند خودش خبردار نمیشود.
نویسندۀ گزارش: مهدیه پالیزبان
صفحۀ ویژۀ بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران