تا سال قبل بیشتر من می نوشتم از غرفه و حال هوایش. امسال ما نبودنم باعث شد دیگران هم بنویسند و چه خوب است وقتی در کلمات همه یک حس هست: انتظار و افتخار و شرمندگی.
سایت ياران صدر، 1391/2/26
مهديه پاليزبان
تا سال قبل بیشتر من می نوشتم از غرفه و حال هوایش. امسال ما نبودنم باعث شد دیگران هم بنویسند و چه خوب است وقتی در کلمات همه یک حس هست: انتظار و افتخار و شرمندگی. انتظار برگشتنت، افتخار از بودن زیر نامت و شرمندگی از کم کاری هایی که عدد روزهای اسارتت را هر روز زیادتر می کند.
امسال سال انتظار بود، حتی بیشتر از سال قبل. امسال کمتر یپش آمد کسی بپرسد کجایی بودی و چه کردی. شاید چون صدایت در غرفه نبود و ناشناس ها کمتر جذب شدند. امسال، سال سوال درباره آزادی ات بود.
این چند روز نمایشگاه چندبار توضیح دادیم که زنده ای و چندبار آخرین خبرها را گفتیم، نمی دانم. بسیار پیش آمد کسانی فقط می آمدند که خبر بگیرند و بروند. اما فکر نمی کنم هیچکداممان خسته شده باشیم از این که به دیگران بگوییم تو زنده ای؛ چه به آن هایی که نگران بودند و با شنیدن این خبرها امیدشان زنده می شد و جان می گرفت، چه آن هایی که در ذهنشان تو را ساکن دنیایی می دانستند؛ حتی آن هایی که اصرار داشتند بگویند تو نیستی؛ حتی آن هایی که اصرار داشتند بگویند از تو چیزهایی می دانند که ما نمی دانیم، که تو کارهایی کردی که ما نمی گوییم.
گفتن از تو، کارهایت، فکرهایت و زنده بودنت برای همه این آدم ها شیرین بود و هست. گفتن از تو، ایستادن در غرفه کوچکی که به نام توست، تمرین زندگی است، تمرین مدارا با مردم. تمرین تحمل نظرات دیگران و شنیدن حرف هایی که گاه خیلی بی انصافانه و جاهلانه است. اما همان وقت که شنونده هستی، مدام در ذهنت تکرار می کنی که اینجا، زیر نام تو، باید صبور بود و قلب وسیع و روح بزرگ داشت. باید آدم ها را پذیرفت و شنید. کاش همه آدم ها، همه آن ها که تحمل کمترین سوال و حرفی ندارند، چند روزی زیر نام تو می ایستادند و مثل ما تمرین صبر و مهربانی و سعه صدر می کردند. دروغ چرا؟ تا وقتی تو را نشناخته بودیم، ما هم این طور نبودیم.
هرسال که برایت غرفه می زنیم، حس می کنیم چیزهایی کم دارد. امسال هم همین طور، هرچند چیزهایی اضافه شده بود. جالب بود که تصویر رونوشت شناسنامه ات برای خیلی ها جالب بود و گویا، می ایستادند و به دقت می خواندند.
دفتری گذاشتیم برای پیشنهادات و انتقادات و دلنوشته ها، اما فقط دلنوشته بود برای تو و البته جایی برای ثبت نظر آن هایی که اصرار دارند نیستی. جالب این بود که گاهی در یک صفحه کسی برایت آرزوی رحمت کرده بود و کسی دیگر نوشته بود منتظر بازگشتت است! در دفتر دلنوشته های تو برای همه این ها جا هست. ما هم سعی کردیم کسی را مجبور نکنیم مثل ما فکر کند، همان طور که گاه گفتیم مثل دیگران درباره ات فکر نمی کنیم.
امسال دوستان گفتند در شلوغی نمایشگاه صدایت را پخش نکنیم، نکند مزاحم دیگران شود. اما دلم برای صدایت تنگ شد. صدایت که بود، تصویرت که روی مانیتور می نشست، دیگر لازم نبود کاری کنیم: مردم خودشان می آمدند. آن ها هم که نباشد، اسمت مردم را می کشاند. نمی گویم همه را، که بعضی نشناخته، تو را می گذارند کنار آن هایی که دین را بد گفته اند و بد کرده اند. این نگاه ها و حرف ها را که می دیدم، آرزو می کردم کاش بودی. اگر بودی، نمی گویم همه شیفته ات می شدند – که قرار نیست شوند – نمی گویم همه به دین تو معتقد می شدند– که قانون خدا چیز دیگری است – اما مطمئنم اگر بودی، تعداد آن هایی که در سرزمینت بدبین و ناامیدند، کمتر از الان بود.
امسال هم مدام این سوال را جواب می دادم که با تو نسبتی دارم؟ من هم با افتخار می گفتم از علاقه مندانت هستم. آن ها که می پرسیدند، نمی دانند این، تنها افتخار زندگی ام است. اما عادت دارم در بعضی نگاه ها تعجب را ببینم که در دوران ما، مگر می شود کسی فقط برای علاقه به یک نفر، بیاید برایش کار کند؟ اما بین دوستدارانت این آدم ها زیادند. مثل خودت که فقط به خاطر عشقت به انسان کار کردی.
امسال هم مردم بیشتر دنبال حرف های خودت بودند و چه انتخاب خوبی. مگر ما هم شیفته حرف هایت و راهت نشدیم؟ امسال کتاب ها بیشتر بود و شرمندگی ما کمتر. سعی کردیم هر که می آید و چیزی می خواهد، دست خالی نرود، حتی اگر چیزی نخرد و فقط آدرسی بدهیم از سایتت که فلان مطلب آن جاست، یا چیز ارزان تری از انتخاب اولش معرفی کنیم یا کتاب ها را خیلی ارزان تر بفروشیم؛ این کار را زیاد کردیم. حداقل من زیاد مرتکب شدم! چون چند سال قبل، خودم جای یکی از این آدم ها بودم که دلش می خواست کتابی درباره تو را بگیرد و بخواند، اما کیفش خالی بود و آرزوی آن کتاب تا چند سال به دلش ماند و هنوز هم حسرت می خورد که کاش زودتر تو را شناخته بود. برای همین وقتی حس می کردم کسی دلش کتاب می خواهد و نمی تواند بخرد، دلم نمی آمد دست خالی برود. این هم کار هر ساله ام است و کسی، به ویژه دختر عزیزت که بزرگ ماست، چیزی نمی گوید و من هر سال باز هم همین کار را می کنم.
امسال عکست را می خواستند. سال های قبل عکس هایت را کنار بروشورها می گذاشتیم و مردم رهگذر برمی داشتند. امسال اما
عکس هایت نبود. پوستری داشتیم که رایگان می دادیم، اما به کسی که می خواست و جالب این که خیلی ها می خواستند. خیلی ها
می پرسیدند عکس تو را نداریم؟ می گفتند می خواهند به دیوار اتاق یا دفتر کارشان بزنند.
امسال هم آدم های مختلف جلوی غرفه ات می ایستادند و کتاب هایت را می خریدند؛ این هم از چیزهای لذت بخش غرفه ات است. نمی دانم چند غرفه دیگر هستند که به نام کسی باشند و مخاطبش این قدر متفاوت و متنوع. در غرفه تو منتظریم هر قیافه و عقیده ای را ببینیم: از مذهبی تا غیرمذهبی، از استاد دانشگاه تا کارگر و سرایدار، از پیرمرد تا کودک و چه لذتی دارد و چه تجربه نابی است میزبان همه این ها بودن. بعضی ها اسمت را که می دیدند، بدون این که جلو بیایند با همراهشان درباره تو حرف می زدند و رد می شدند؛ حرف هایی که گاه درست بود و گاه غلط. بیخود نیست می گویم غرفه داری برای تو دنیایی است!
اما یک چیز را بگویم، امسال آخرین سالی بود که غرفه دارت بودیم. امسال آخرین سالی بود که در غرفه ای ایستادیم که صاحبش، اسمش نبود و ما فقط خبر بودنش را دادیم، در حالی که خودمان هم ندیدمش.
باور کن سال دیگر حاضر نیستیم برویم! اصلا قبول نیست! سال بعد خودت هم هستی، حتما هستی. سال بعد هر روز خبرهای تازه داریم از تو. سال بعد عکس های تازه ات را می گذاریم. سال بعد دیگر این روزشمار و سال شمار لعنتی را نداریم! سال بعد از دیدنت می گوییم، از لحظه ای که تعبیر خواب ها و آرزوهایمان را دیده یام. سال بعد نمی گوییم از مهربانی ات و بزرگی ات خواندیم و چشمان نافذت را در عکس ها دیدیم، سال بعد می خواهیم خاطره های خودمان را بگوییم. می خواهیم بگوییم خودمان دیدیمت. می خواهیم بگوییم مردم! باور کنید «انسان» دروغ نیست، موسی صدر افسانه نیست، ما او را دیده ایم؛ روی همین زمین.
پی نوشت: قرار نبود این گزارش گونه از غرفه خطاب به تو باشد، نمی دانم چه شد. شاید چون مدت هاست برایت ننوشتم. چه خوب که برای تو نوشتم. مخاطبی بهتر از تو هست؟