پسرک با پدر و مادر و خواهر کوچکش آمده بود دیدن تو. ده دوازده ساله می زد قیافه اش. در همان نگاه اول از چهره اش هویدا می شد که از شمال آمده است؛ برای دیدنت.
علي جعفرآبادي
پسرک با پدر و مادر و خواهر کوچکش آمده بود دیدن تو. ده دوازده ساله می زد قیافه اش. در همان نگاه اول از چهره اش هویدا می شد که از شمال آمده است؛ برای دیدنت.پدر به صراحت به زبان آورد که: ما قصد نداشتیم این طرف های شبستان بیاییم. فقط به عشق این غرفه آمدیم.این محل مبارک توفیق می خواهد آمدنش.خواهر کوچک ترش با آن چادر گل گلی و نگاه پر برق، آمد و عکس تو را برداشت و انداخت داخل کیسه اش. یک عکس برداشتم تا به پسرک هدیه کنم. نمی گرفت. اصرار از من بود و انکار از او. خواهرک نانین پیش دستی کرد و سهم برادر را هم گرفت و عقب رفت. پسرک با هیجان به سمت خواهرک پرید: نگیر! بذار به بقیه هم برسد ...!کاش آنها که اندیشه تو را زندانی کرده اند هم از پسرک می آموختند: نگیر! بگذار به دیگران هم برسد ... جرعه ای از این شراب نورانی!