انتشارات میراث اهل قلم چاپ دهم با ویرایش جدید کتاب «سید موسی صدر» را به همت امیرصادقی منتشر کرد.
این کتاب یازدهمین عنوان از مجموعه «کتاب دانشجویی» است که تا کنون شرح زندگی بسیاری از چهره های شناخته شده را در قالب کتاب های پالتویی با قیمت مناسب در این مجموعه منتشر کرده است؛ شرح زندگی شهید مطهری، شهید بهشتی، مالکوم ایکس و... مجموعه ای که به صورت مینی مال هایی از حیات سیاسی اجتماعی این افراد منتشر شده است.
این کتاب خواندنی در 96 صفحه ضمن روایت داستان هایی از زندگی امام موسی صدر، متن یک سخنرانی فوق العاده از ایشان در سال 1344 را نیز درباره کم کاری حوزه های علمیه در برخی بخش های اعتقادی و تبلیغاتی منتشر کرده است. کتاب با تصاویری از امام موسی صدر به پایان می رسد.
بخش هایی از این کتاب خواندنی:
تازه نامزد کرده بود. با پروین خلیلی دختر آیت الله عزیزالله خلیلی. اما مثل خیلی از طلبه ها اوضاع مالی وحشتناکی داشت. یک شب به دوستش مجدالدین گفت:
- محلاتی! داری پنج تومان به من قرض بدهی؟
- دارم، برای چی میخواهی؟
- میخواهم برای خانمم کادو بخرم و به تهران بروم.
حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای صدرالدین و حمید و دو دختر به نامهای حورا و ملیحه است.
*
تازه از نجف آمده بود قم. در جلسات خانوادگی گل سرسبد جمع بود. وقتی میدید دوتا از بچههای فامیل حضور دارند، فوراً یک درس عاطفی و تربیتی میگفت؛ به اصطلاح تک مضراب میزد:
- محمد جان! هر فرصتی که برایت پیش میآید و به هر چیزی که برخورد کردی، اگر دیدی غیر از لحظه قبل است و چه بسا در لحظه بعد هم دیگر نباشد، در آن دقیق شو! فضول شو! کنجکاو شو و ببین.
- حتی موسیقی سنتی؟
- بله! مگر پدرت با موسیقی آشنا نیست؟ سعی کن هفتهای یک پرده موسیقی را از پدرت یاد بگیری. آن¬وقت دریچه¬ی یک علمی به رویت باز می¬شود که خودش جهان دیگری است.
سید موسی دو برادر از خودش بزرگتر داشت؛ سید رضا و سید علی اصغر به همراه هفت خواهر. با سید علی به مدرسه راهنمایی باقریه میرفتند. او همیشه مشغول مطالعه کتاب بود، در حالی که سید علی چندان علاقه ای نداشت. کتاب را که برمیداشت تا تمامش نمیکرد، کنار نمیگذاشت. مدیر مدرسه، استاد برقعی، در مناسبتها وقتی میخواست سطح علمی مدرسهاش را به رخ بکشد، سید موسی را جلوی صف میآورد و درس میپرسید. هر وقت هم همکلاسیها در فهم مطلبی مشکل داشتند از او میخواستند تا درس را دوباره توضیح بدهد. موقع اختلاف و کدورت بین رفقا، همه داوریاش را قبول میکردند. بچه که بود، فوتبال خیلی دوست داشت؛ در حد تیم ملی! با شور و اشتیاق عجیبی میرفت ورزشگاه.
در لبنان رسم بود وقتی میهمان میآید، علاوه بر میوه و شیرینی ظرفی پر از سیگارهای مختلف روی میز می گذارند. صدرا نوجوان بود. داشت پنهانی سیگار میکشید؛ در ایوان. بابا اتفاقی آمد و او را دید. فردای آن روز صدرا را صدا زد که برود دفترش. گفت: «خوبی بابا؟!» بعد یک جعبه سیگار و یک بسته کبریت بهاش داد. صدرا آنقدر خجالت کشید که حد نداشت. اینطوری شد که سیگار را گذاشت کنار.
در فرانکفورت قدم میزدند. پیشنهاد کرد یک کافه بروند و با هم قهوه بخورند. همین که نشستیم گروهی برای رقص و پایکوبی وارد شدند. از اینکه وارد چنان مکانی شده بودم ، دستپاچه شدم و از پیشنهادم شرمنده. خواستم چیزی بگویم ولی دایی پیشدستی کرد:
- صادق جان! معنای عصمت و تقوا این نیست که در را به روی جوان ببندی و دور او دیوار بکشی و بعد به پاکی او افتخار کنی. بلکه عصمت و تقوا در این است که به این طرف و آن طرف بروی و با مسائل مختلف روبرو شوی و سپس خودت انتخاب کنی. به اعمالی که اینها انجام میدهند، فکر کن. آیا میتوان از طریق چنین رفتارهایی زندگی را درک کرد؟ اگر چنین رفتارهایی تو را راضی نمیکند و خودت انتخاب می¬کنی که چه چیز برای تو مجاز است، بدان که در افقی بالاتر از آفاق اینها زندگی میکنی.