از پس سالهای دیر و دور قامت بلند او را میبینم که به سان سروی ستبر ایستاده است، دستانش به سخاوت گشوده، دیدگان جنگلی سبزش مهربان و بخشنده به انسان و لبنان و ایران و جهان مینگرد.
غلامرضا امامی
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست
حافظ
از پس سالهای دیر و دور قامت بلند او را میبینم که به سان سروی ستبر ایستاده است، دستانش به سخاوت گشوده، دیدگان جنگلی سبزش مهربان و بخشنده به انسان و لبنان و ایران و جهان مینگرد...
«امام موسی صدر» نامی است که بر لبان لبنان میگردد و میچرخد تا باز آید و بنگرد آنان را که او دانائی و آزادگی آموخت. بچههای کوچههای صور و صیدا، زنان و مردان بیروت و بعلبک نام بلند او در نیمه شبان ورد زبان میسازند و حکایت مهر او را به گوش فرزندان زمزمه میکنند. و با خود میخوانند:
کی رفتهای زدل که تمنا ترا
کی گشتهای نهفته که پیدا کنم ترا
غایب نگشتهای که شوم طالب حضور
پنهان نبودهای که هویدا کنم ترا
نخستین بار او را در مشهد دیدم، در کانون نشر حقایق اسلامی که به پایداری استاد ما زنده یاد محمدتقی شریعتی پی افکنده شده بود... شبی آمد و از لبنان و از آنچه کرده بود و از آنچه میخواست بکند برای مجلسیان سخن باز گفت: به یاد دارم که گفت شیعیان در آن دیار به کارهایی خورد سرگرمند. به کمیت افزون اما به کیفیت اندک.
او امید و اعتمادشان را به آنان بازگردانده بود و آینده را از آن آنان میدانست. هنرستانی صنعتی گشوده بود. به توصیه زنده یاد مهندس بازرگان، شهید چمران «برکلی» آمریکا را رها کرد و در کنار او در کار ساختن مردانی بود که لبنان را بسازند و شیعیان را عزت بخشند.
«امام صدر» فلک را سقف شکافته بود و طرحی نو درانداخته بود. سعه صدر «صدر» همه را در بر گرفته بود، همه را پناه داده بود. «امل» امید و آرزویی بود برای همه محرومان، دریای گستردهای بود برای همه دلدادگان داد. و نام «صدر»، سینهای گشوده بود برای همه آنان که به انسان و لبنان عشق میورزیدند. خیمه بلندی که او برافراشت در سایهاش بسیار کسان جای داشتند نه تنها شیعیان که سنیان، دروزیان، مسیحیان، فلسطینیان، همه لبنانیان، همه آزادگان و کسانی که انسان و توانائی انسان را باور دارند.
او نخستین روحانی بود که دانشکده حقوق تهران را به اتمام رسانده بود. پایی در قم داشت، گامی در تهران. در حوزه قم، درس دین میآموخت و در دانشگاه تهران، هم درس دنیا «اقتصاد» میخواند و هم نهضت مقاومت ملی را یاری میرساند. میدانست که برای بهروزی، باید با نادانی درآویخت، باید گرسنگی را از میان برداشت، و ایمان داشت که شکم گرسنه ایمان ندارد.
«اسلام» را مکتبی میدانست برای آزادی، دوستی، صلح، ستیز با ستم، در پی پالایش اسلام بیآلایش و آرایش بود. میدانست که:
دین ترا در پی آلایشند در پی آرایش و آلایشند
بس که فزودند بر او بار و بر گر تو ببینی نشناسی دگر
سید ما به لبنان که رفت، برای شیعیان کرامت آنان را باز گفت و عزت آنان را راه نمود. لبنان را یکپارچه میخواست، لبنانیان بر هر مذهب و اندیشهای او را دوست داشتند چرا که او انسان را دوست داشت و برای نیکبختی انسان به جد و جان میکوشید. او رایتی افراشت که شیعیان گرد آمدند، بذری افشاند که درختان سایه گستردند، صدر سبز ما، به سان سدر سبز لبنان ایستادگی و سایه گستری مرام او بود.
قم او را با گذشته پیوند میداد و تهران برایش حال و آینده بود. جلال آل احمد میگفت همیشه در تهران بارها امام موسی مهمان آنان بود و سیمین دانشور عزیز ما از دیدارش با او حکایتها داشت. او همیشه جویا و جستجوگر ادب معاصر ایران و جهان بود. نیما در خانه جلال به دیدارش رفت و شرح دیدار را باز گفت. نیما در یادداشتهایش آورد: «اخیراً در منزل آل احمد سید موسی صدر را دیدم. در شبی که پریشان بودم و او متأثر شد. در عالم خواب دیدم سید به من حرفی زد که من از پریشانی خلاص شدم. به من گفت در عالم خواب: من همین جا را برای شما قم خواهم کرد.» جان جوینده او همیشه در پرواز بود، جمالزاده برایم روایت کرد که روزی امام صدر به ژنو آمد و مهمان او بود و از آن دیدار سخنها داشت.
امام صدر هنگامی به لبنان رفت که شیعیان پراکنده بودند، خفتگانی چند که غم آنان خواب در چشم ترش میشکست. اما او امید و کرامت و عزت را به آنان بازگرداند. پراکندگان به برکت اندیشه بلند او توانی یافتند و خواب را از چشم ستمگران صهیونیست ربودند و جهان را با حماسه بینظیرشان به شگفتی آوردند. بار دوم امام صدر را در قم دیدم، شبی با دوستان به دیدارش رفتیم، همچنان لبخند به لب داشت، نگاهش به دور دست بود و در اندیشه زنان و مردانی بود که میخواست بهتر بزنید.
اکنون او جایی یافته بود شایسته. دوست پاپ، جمال عبدالناصر، حافظ اسد، ملک عبدالله و عرفات و بومدین. همه دوستش داشتند. چه وزنه وزینی در لبنان پدید آمده بود. خطر اسرائیل را برایمان بازگفت و از خاموشی متعبدان و تحجّر متحجران گلهها داشت. او میگفت: «من همواره بر این نکته تأکید داشتهام که دین پیش از آنکه توشه آخرت باشد، والاترین وسیله برای زندگی است.»
او در راه بهبود زندگی اجتماعی مردم به جان کوشید و نوشت: «تا وقتی زندگی اجتماعی مردم در این سطح است، وضع دینی آنان را نمیتوان بهبود بخشید.» امام در دستی کتاب داشت، در دستی سلاح، روحانی بزرگواری که گفت: اگر قرار باشد لباس روحانیت مرا از مقاومت و فداکاری در راه دفاع از میهن باز دارد، بیدرنگ آن را کنار میگذارم....» امام صدر دین را برای زندگی میخواست، نه زندگی را برای دین. دین را زیبائی و شادی میدانست، مرد تسامح و مظهر تعادل بود، آئین برای او آگاهی بود و آزادی، دوستی بود و مهرورزی، دادگری بود و دانائی.
شریعت برای رفتن بود نه ماندن و کتاب برای حرکت بود نه خفتن. به قول مولانا:
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر تواش بالش کنی هم میشود
سید ما در دل دیواری نداشت، در برون با دیوارها میجنگید، در کنیسه و کلیسا سخن میگفت، با نخ آسمانی مهر، دانههای تسبیح سبز لبنان را به هم میپیوست. ایمان داشت که: همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشتسید ما روشنگر و روشنفکری بود ایرانی که در لبنان خوش درخشید. رسن اندیشه او رو به بالا بود، رو به آینده. در چاه ویل سنتهای پوسیده منحط دست و پاگیر گذشته نمانده بود. چشم به بالا داشت. پر پرواز داشت و با تمام افقهای باز نسبت داشت. پروازش به آسمان آبی آگاهی و آزادی بود.
دین و قرآن برای او رسنی نبود، سودایی بود سربالا، رو به بالا. میدانست که مولانا قرنها پیش سروده:
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمیای عنود
چون تو را سودای سربالا نبود
اندیشه بلند و اجتماعی او، اخلاق و طریقت ژرف مردمی او، از او اسوهای ساخته بود یگانه... او فرزند زمان و زبان و زمانه خویش بود. از حال به آینده گذر میکرد. معاصران و آیندگان را به شعور و شرف میخواند. به هر زمانهای که راستی و درستی اکسیر احمر و مذهب منسوخ، دروغ و دغل مذهب مختار و واجب موکد، غیبت و تهمت مستحب مسلم باشد پیام او شنیدنی است.
اگر به روزگاری: منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا وین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
زندگی او خواندنی است. دوست دیرینم جناب حاج حسین مهدیان روایت میکرد سفری به لبنان کردیم با شهید مفتح برای یاری به محرومان لبنان. امام صدر به مهر پذیرایمان شد. در راه به آرامی به او گفتم: از او در گذرید بر او ـ فارسی که جلال دین نبود ـ ببخشائید که در کوی و برزن دشنامتان میدهد و بهتانتان میزند... امام صدر به مهر نگاهم کرد و گفت: هماکنون هم راضی نیستم خاری بر پایش رود و میکوشم بتوانم خاری را از پایش درآورم.
سید ما هر کجا بود، هر کجا هست، یادش، نور سبزش جان را روشن میسازد. دریا دل ما، سرپناه ستمدیدگان و محرومان، سرآمد سخنوران، سرسلسله عاشقان و آزادگان، خود راه بود، بر راه بود، در راه بود و راه میگشود به افقهای بلند احساس، به آسمانهای باز مهر، به دشتهای گسترده اندیشه جان و جهان، به دلهای تپنده عاشق انسان...